eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
240 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M ادمین: @Sarbaz_agha_1266
مشاهده در ایتا
دانلود
💜👒 •• آرزو •• داشتم درس میخوندم که صدای موبایلم بلند شد... برداشتم، عاطفه بود: +سلام عاطی جونی خوبی؟ –سلام آجی جونم مرسی تو خوبی؟ +شکر خدا خوبم ، کاری داشتی زنگ زدی؟ –وای یادم رفت بگم، بیا دم در خونتون من پایین منتظرم +باشه اومدم موبایلو قطع کردم و تندتند اماده شدم و تو راهرو داشتم میرفتم که یهو مامانم چادرم رو کشید! +مامان جانِ آرزو ول کن باید برم عاطی میکشتم. مامان:دفعه آخرته بی خبر میری بیروووون +چشم گلم خدافظی کردیم و سریع رفتم بیرون وقتی در رو باز کردم عاطفه رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود، جیغی آروم کشیدم که ترسید آجی عاطی:ترسیدم دیوونه چه مرگته خر جون هیچی نگفتم و فقط خندیدم که راحله خانم (همسایه مون)اومد بیرون راحله:سلام گل دختر خوبی عزیزم +سلام راحله جون خوبی خیلی ممنون راحله:قربونت گلم، ببخشید من عجله دارم این دوتا بچه هم همینطوری رفتن با اجازه +وای خدا برو عزیزم تا وسط کوچه ندویدن وقتی حرفمو زدم ازش خدافظی کردیم و با عاطی رفتیم سمت بیمارستان... وارد شدیم و مستقیم رفتیم پیش دکتر، دوتامون باهم وارد اتاق شدیم..... پس از صحبت های لازمه قرار شد ما از ساعت 8 که ساعتی رسمی بود شروع کنیم. خانم طاهری خیلی روی وقت و زمان حساس بود اگه یه ثانیه دیر میرفتیم، کارمون در اومده بود و باید حسابی التماسش میکردیم تا بزاره بریم سر کارمون.(ما رفته بودیم دوره ی پرستاری ببینیم) داشتم با عاطی حرف میزدم که یهو حس کردم دارم از حال میرم و بدنم یخه داشت روحم از بدنم جدا میشد و عاطفه هم بالا سرم جیغ و داد میکرد، دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق ..... ❀ ادامه دارد😇 ❀
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصلا سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تختو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالش بودها سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم. ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟ با يه کم فکر يادم اومد. خنده اي کردم و بشکني زدم. خودشه! ديشب روي اُپن گذاشتم. شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم. اما با ديدن اُپن که خالي بود مأیوس شدم . با قيافه ای درهم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو مي‌دوني کجاست؟ فکري کرد و گفت: اوني که روي اُپن بود رو مي گي؟ سريع گفتم: آره آره! خودشه. بي خيال شونه اي بالا انداخت. - تو چمدون گذاشتم. خيالم راحت شد. گفتم: آهان! دستت درد نکنه. مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟ - ديگه آخرشه مامان - باشه، زود باش. - چشم. با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايل‌هام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ بالاخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني... بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگی که نقش زيباي طلایی رنگ حرم بود و روی ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم. آقا! مرسي که قبولم کردي. خيلي حرف ها باهات دارم. ديگه همه‌ حرفامو ميام بهت ميگم اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط مي‌مونه هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش. اشکال نداره؛ حالا يک هفته بدون هندزفري نمي‌ميري! کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بذارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم اما تا به حال نرفته بودم. بعد از این همه سال بالاخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود. وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه الان فصل تابستونه. از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پُر شد. ❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️ ... --------------------------------------------------------------------------------- @FADAEI_312_1