✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📖#احمد
✍محمد حسین علیجان زاده
📌{قسمت چهل و هشتم}
⚜ جاده هرچند لحظه یکبار، از چراغ ماشینهای عبوریِ بعثیها مثل روز روشن میشد. از جاده عبور میکنند و مستقیم به راهشان ادامه میدهند. بعد از ساعتی، غلامرضا در تاریکی شب به بچهها دستور استراحت میدهد. یک آن در تاریکی شب، چراغ بسیار بزرگی روشن میشود که کل دشت را روشن کرده بود. خودشان را به پشت خاکریزی میرسانند و پناه میگیرند. احمد به غلامرضا میگوید:" غلامرضا! به گمونم ما رو آوردی بصره. اینجا کجاست؟!" غلامرضا گفت:" بابا بصره کجائه! تا اونجا که خیلی راهه. ما کلا سی کیلومتر راه اومدیم!"
⚜ بعد از چند لحظه، متوجه لرزش زمین میشوند. با صدای حجیم موتورهایی که در حال حرکت بود، متوجه ریل آهن میشوند و تازه دوزاریشان میافتد که قطار خرمشهر _ اهواز است که به دست بعثیها افتاده!
غلامرضا با دیدن سربازهای بالای قطار گفت:" بچهها! این نامردا قطار رو پر از مهمات کردن و اگه اشتباه نکنم از خرمشهر به سمت پادگان حمید، مهمات منتقل میکنن."
⚜ احمد آنچنان حرصش گرفت که گفت:" ای کاش آرپیجی همراهمون بود تا دمار از این از خدا بیخبرا درمیآوردم و مهماتشون رو هوا میدادم!"
تا ساعت دو نیمه شب در همان حوالی گشت زدند، برخی اطلاعات را یادداشت کردند و از همان راهِ رفته برگشتند.
ادامه دارد...
🔰|رسانهشهیداحمدکاظمی|🔰
@kazemi_ir