#متن_خاطره🌹
💠نصف حقوقش را صرف خیریه
میکرد
💠 عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد. یکبار که میخواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت میکشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت. راوی:خواهر شهید #شهید_عباس_آسمیه #یاد_نامشان_گرامی 🌹 #راهشان_پر_رهرو ✨❤🌹 _______//🇮🇷***🌹***🇮🇷//________ 🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن https://eitaa.com/F_khadamatPolice
💢#خاکریزخاطرات
🔸این خاطره رو تمام رانندهها باید بخونن...
#متن_خاطره|حاج حسین خرّازی میخواست بره فاو. ماشین رو برداشت و رفت ... ساعتی بعد دیدم داره پیاده برمیگرده. گفتم: چی شد؟! چـرا نرفتی؟! ماشینت کو؟! حاجیگفت: داشتم رانندگی میکردم که اطلاعیهای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه مراجعِ تقلید فرمودند رعایت نکردنِ قوانینِ راهنمایی و رانندگی حرامه ، منم یه دستم قطع شده و رانندگیکردنم با یک دست خلاف قانونه ، تا این حکم رو از رادیو شنیدم ، ماشین رو زدم کنارجاده ؛ برگشتم تا یه راننده پیدا کنم منو ببره فاو...
👤خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
📚منبع: سالنامه سرداران عشق ۱۳۸۸
_______//🇮🇷***🌹***🇮🇷//________
🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن
https://eitaa.com/F_khadamatPolice
#خاکریزخاطرات ۳۷
🔸وقتی شهید بابایی خونهاش رو میبخشه به یکی از نیروهایش...
#متن_خاطره|عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
👤خاطرهای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب خدمتاز ماست۸۲، صفحه ۱۸۱
_______//🇮🇷***🌹***🇮🇷//________
🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن
https://eitaa.com/F_khadamatPolice
#شهید_امروز
🔸 رفتار جالب شهید حاجحسین بصیر؛ در مقابلِ پیشنهاد فرماندهی تیپ
#متن_خاطره|چند نفر از لشکر اومدند و به حاجحسین گفتند: «از طرف فرماندهی لشکر ابلاغيهای اومده مبنی بر اينكه حضرتعالی از اين پس؛ به فرماندهی تيپ يكم لشکر منصوب شديد»
حاجی ابتدا قبول نكرد؛ ولی بعد از اصرار زياد دوستانِ لشکر، بهشون گفت: «من بايد فكر كنم» اونا هم قبول کرده و رفتند...
فردای همونروز دوباره اومدند و از حاجحسین پاسخ خواستند. حاجی اين بار بهشون جواب مثبت داد.
من كه از اين قضيه متعجب شده بودم، به حاجحسین گفتم: «حاجی! چرا همون ديروز این مسئولین رو قبول نکردید؟» ایشون در جوابم گفت: «ديروز توی اون حالت نمیتونستم فكر كنم و تصميم بگيرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم «امروز كه من رو به فرماندهی تيپ منصوب كردند؛ اگر چند روز ديگه بخواهند اين مسئوليت رو ازم بگيرند و بگويند از اين پس بايد به عنوان يه تيرانداز [سرباز ساده] توی جبهه خدمت كنی؛ من چه عكسالعملی نشون میدم؟ آیا ناراحت میشم یا نه؟ اگه ناراحت و غمگين شدم؛ پس معلوم میشه برا رضای خدا اين مسئوليت رو قبول نكردم؛ ولی اگه برام فرقی نداشت، پس مشخص ميشه كه اين مسئوليت رو برا رضای خدا قبول كردم؛ و فرقی نداره كجا خدمت كنم...
[خلاصه فکر کردم و] ديدم اگه بخواهند مسئوليت فرماندهی تيپ رو ازم بگيرند، برام فرقی نمیكنه؛ لذا این مسئولیت رو قبول كردم»
👤راوی: برادر سردار شهید حاجحسین بصیر
📚منبع: نویدشاهد "پایگاه اینترنتی بنیاد شهید و امور ایثارگران"
_______//🇮🇷***🌹***🇮🇷//_______
🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن
https://eitaa.com/F_khadamatPolice
#خاکریزخاطرات ۴۷
🔸 سرداری که امامزمان (عج) خبر از شهادتش دادند
#متن_خاطره|یه روز به نیتِ نظافت کردن؛ وارد اتاق محمد ابراهیم شدم. تا رفتم داخل، بوی عطر بسیارخوشی به مشامم رسید. یه نور خاص هم توی اتاقش وجود داشت و محمد ابراهیم که حالِ عجیبی داشت؛ خیلی خوشحال بود. بهش گفتم: «مادر! چرا اتاقت حال و هواش فرق داره؟» گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم؛ اما چیزی نمیگفت. من هم کوتاه نیومدم و بعد از کلی اصرار؛ بالاخره گفت: «به شرطی میگم که تا زندهام؛ به کسی نگید.» وقتی قول دادم؛ گفت: امام زمان(عج) تشریف آوردند توی اتاقم. اول خوشحالم که سعادتِ دیدارِ مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا بشارت دادند که من شهید میشم...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم موسیپسندی
📚منبع: خبرگزاری فارس؛ به نقل از مادر شهید
🌸 ۹ اردیبهشت؛ سالگرد شهادت سردار شهید محمدابراهیم موسیپسندی گرامیباد
______//🇮🇷***🌹***🇮🇷//____________
🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن
https://eitaa.com/F_khadamatPolice
#یک_خاطره
🔸فرمانده بود؛ اما خودش رو شکل سربازها کرد.
#متن_خاطره|فرماندهمون بود؛ اما یه روز دیدم مثل سربازها موی سرش رو از ته زده. دوستانش گفتند: چرا خودت رو مثلِ سربازها کردی؟ جواب داد: میخوام به سربازهای یگانم بگم موی سرشون رو کوتاه کنند؛ نمیتونم قبل از اینکه خودم موی سرم بلنده؛ از اونا بخوام که موی سرشون رو بتراشند... [حتی توی این مسائل هم سعی میکرد اول خودش عامل باشه؛ بعد از کسی بخواد تا به اون چیز عمل کنه.]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید مصطفی تقیجراح
📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد۳۵ ؛ صفحه ۳۰
🔸۱۰ اردیبهشت؛ سالروز شهادت مصطفی تقیجراح گرامیباد
___//🇮🇷***🍃🌹🍃***🇮🇷//___
🌐 کانال فرماندهی یگانهای حفاظت فیزیکی اماکن
https://eitaa.com/F_khadamatPolice