🖤👑👑🖤👑👑🖤👑👑🖤👑👑
🖤👑👑🖤👑👑🖤👑👑🖤👑
🖤👑👑🖤👑👑🖤👑👑🖤
🖤👑👑🖤👑👑🖤👑👑
🖤👑👑🖤👑👑🖤👑
🖤👑👑🖤👑👑🖤
🖤👑👑🖤👑👑
🖤👑👑🖤👑
🖤👑👑🖤
🖤👑👑
🖤👑
🖤
🖤👑👑بسم الله الرحمن الرحیمــ👑👑🖤
👑رمان👑
#پارت_۷
#اخرین_قدم_برای_شهادت 🕊
#رسول
دلم خیلی شور میزد دست و دلم هم به کار نمی رفت
رفتم اتاق آقای عبدی تا اجازه بگیرم که برم بیمارستان
با کلی التماس و گریه زجه گفت که برم
روی پله های سایت بودم که برای هزارمین بار
بعد از سه بوق جواب داد
+_______________
-____________________
+_______________________
----___________________
+_________________
وقتی داوود گفت که محمد رفته تو کما دنیا دور سرم چرخید
از پله ها مثل کدو قلقه قل خوردم
دستم بشدت درد گرفت
تمام بچه ها دروم جمع شده بودن
همچی برام واضع نبود
و سیاهییییی
______________
چشمانم را باز کردم
سرم به شدت درد میکرد
نگاه به یکی از دوستان کردم در کج بود
و به آن یکی سرم وصل بود
فهمیدم در بیمارستانم
داشتم به اینکه چرا اینجوری شدم و کارم به بیمارستان کشید فکر می کردم
که تمام اتفاقات عین یک فکر از جلوی چشمانم رد شد
در باز
داوود وارد
داوود : سلام قربونت برم خوبی ؟
رسول:س......لا.....م.....د....ا....ود. ...ا...ق.....ا...م..حمد ک...جا....س.....ت
پایان
به قلم : بانوی بی نشون (مدیر)
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛
🖤💛🖤
🖤💛
🖤
🖤💛بســم الــلــه الـرحـمـن الـرحــیم 💛🖤
🖤رمان🖤
#اخرین_قدم_برای_شهادت 🕊
❤️پــارتـــ8❤️
به قلم :بانوی بی نشون
#رسول
داوود سکوت کرد
رسول : د..ا.ود ...گ..فت...م....ح...مد.....کج......ا....ت
داوود : ای سی یو
رسول : ای ....وای
من می خوام برم پیشش
داوود : نمی تونی بری داخل
فقط از پشت شیشه باشه ؟؟؟
رسول : باشه از پشت شیشه
سرمم تموم شده بود پرستار اومد و درش آورد. با کمک داوود راه افتادم سمت ای سی یو .رسیدیم
ای بمیرم برا داداشم
رسول : توروخدا یه کاری کن که من بتونم برم تو خواهش میکنم
داوود : ببینم چی کار می تونم کنم
و رفت
از پست شیشه همش داشتم به محمدم نگاه می کردم
داوود بعد از یک ربع اومد و گفت
$می تونی بری تو
- ممنون
سمت درد رفتم که یهو سرم گیج رفت دستمو به دیوار گرفتم. فرشید اومد پیشم
+ خوبی داداش ؟؟؟
-اره خوبم
داخل شدم
سر پا به صورت بی جون محمد نگاه کردم
-سلام دروت بگردم خوبی 🥺🥺
خوش میگذره ما رو اینجا کاشتی رفتی
داداش الان وقتش نیست 🥺🥺😭
داداش طاقت ندارم ما😭😭
داداش الان زوده برا رسیدن به آرزوت
داداش نمی تونم تو رو تو این موقعیت ببینم 😭😭
داداش ببین دارم مثل ابر بهار اشک میریزم بخاطر تو
محمدددد چی کار کنم که بر گردی
جونمو بدم
قلبمو بدم
چی کار کنم برگردی
کاری نکن که دیگه نتونم زمزمه های قرآن خودتو بشنوم 😭😭
من نیاز به تکیه گاه دارم ازم نگیرش
الان داری پدر میشی درسته پس بزار بچت داشتن پدر رو احساس کنه
بزار ح...
با چیزی که دیدم حرفم نصفه موند
یک قطره اشک از چشمانش اومد صدای ضعیفی گفت
+ر...س..و....ل
پایان
پ.ن: رسول و محمد با هم داداشن
پ.ن: آرزوی محمد شهادته
پ.ن: ان شاء الله شهادت نصیب تمام عاشقان بشه
اللهم الزقنا فی سبیلک شهادت 🙂
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛🖤💛
🖤💛🖤💛🖤
🖤💛🖤💛
🖤💛🖤
🖤💛
🖤
سلام🙂
به امیدخدافرداامتحانام تموم میشه پارت۱۶رمان
#زندگی_دوبارهـ
رومیزارم🙂
به نام خدا سلام من ادمین جدید هستم میتونید منو با #نفس دنبال کنید با رمان سه حرف تا شهادت در خدمتتون هستم❤️😊
بچه یکی از ممبرا ها باهاش دوستم به دلایلی تو کما هستن تورخدا براش دعا کنید زود تر خوب بشه این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
سلام
از امروز یه رمان گاندویی دیگه در کانال قرار داده .
خوشحال میشم رمانو بخونید و نظر بدید(:
#رمیصا