🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_56
#رسول
اومدن داخل خونه
چیزایی می گفتن که من ازش سر در نمی آوردم می خواستم از روی مبل بلند شم و برم بازی کنم که جمله ی که گفت میخ کوبم کرد
متاسفانه یا خوشبختانه آقای حسینی شهید شدن
شوکه شده به اون آقا ها نگاه می کردم
معنی حرف شهیدو نمی فهمیدم اما فک کنم به کسی میگن شهید که برای خدا مرده
عزیز به سمت آشپزخونه دوید تا صدای گریشو نا محرم نشنوه
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم به روی صورتم افتاد
و این قطره شروع گریه با صدا بود
یعنی من دیگه بابایمو نمی ببینم
یعنی من دیگه بابا ندارم
محمد که کنارم نشسته بود و بی صدا قطره های اشکی از صورتش روان بود تو اغوشش گرفتم و سرمو به سینش فشار داد
گریه منم شدید تر شد
دستمو دورش حلقه کرده بودم
°•روز خاکسپاری•°
بعد از دیدار آخر با بابا علی دیگه جونی نداشتم
سر خاک روی پاهای محمد نشسته بودم و آروم با دستش موهای فرمو نوازش میکرد
#پایان_فلش_بک
دوباره کابوس هام اومده بود سراغم
از ترس دوباره دیدن صحنه های خوابم نمی خوابیدم
هر موقع کابوس میدیدم بلایی سر محمد میومد
ساعتمو نگاه کردم
وقت ناهار بود از جام بلند شدم بالشتی که که برداشته بودم و کنار دیوار گذاشتم
نگاهی به کل نمازخونه انداختم
داوود گوشه ایی خوابیده بود بیدارش کردم و با هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم
#محمد
نمی دونستم کی باید خبر رفتنمو بهشون بدم کلافه دستی به چشم هام کشیدم
باید بعد موقع ناهار بهشون می گفتم
اما نه اگه بگم ناهار کوفتشون میشه باید بعدش میگفتم
به سمت سالن غذا خوری که طبقه ی بالا بود حرکت کردم که تو راه کمال رو دیدم
کمال: به به سلام آقا محمد
از آقای عبدی شنیدم می خوای بری ماموریت
محمد: سلام علیکم کمال جان
اره الان نمی دونن چجوری به بچه ها بگم
کمال: ان شاء الله هر چی خیره
محمد: ان شاء الله
.
هممون سر یه میز نشسته بودیم
بقیه یا غذاشونو خورده بودن یا شیفت بودن یا کار داشتن و بچه ها براشون برده بودن
بعد از خوردن ناهار می خواستن بلند شن که
محمد: بشنید باهاتون کار دارم
سرمو پایین انداختم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
منتظر نگاهم می کردن
محمد: یه موضوعی هست که باید بهتون بگم
قراره یه مدتی نباشم
سعید : چرا آقا
محمد: باید برم ماموریت
داوود : کجا
محمد: سوریه
رنگ پریدگی رسول رو به وضوح میمیدم
فقط بهم نگاه میکرد
سعید : چرا
محمد: نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم
فرشید : آقا کی میرید
محمد: معلوم نیست
همشون کسل شده بودن
یکی یکی رفتن اما فقط رسول موند
روی صندلی روبروش نشسته بودم بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم
رنگش مثل گچ دیوار بود
هنوز زل زده بود به روبروش
انگار شوک زده شده بود
آروم دستمو دو بازوش قلاب کردم و تکونش دادم
محمد: رسول ،رسول جان نگام کن
رسول صدامو میشنویی
نگام کن داداشی
آروم سرشو چرخوند
با چشم های لروزن و لبریز از اشک نگاهم کرد
با دیدنم
اولین قطره اشکش مستقیم روی دستش چکید
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_57
#محمد
طاقت دیدن حالشو نداشتم
دستامو باز کردم و خواستم تو آغوشم بکشمش که با حالی که داشت از روی صندلی بلند شد معلوم بود سرش داره گیج میره اما با اون حالش از سالن غذا خوری خارج شد
تعجب شدیدی از رفتارش کردم
هنوز دستام تو همون حالت بود
بلاخره به خودم اومدم و به پایین رفتم
سایتو گشتم انگار رفته بود
هیچجا نبود
نگران بودم هر چقدر بهش زنگ میزدم خاموش بود داخل اتاقم رفتم و کلافه نفسی بیرون دادم
اگه بلایی سرش بیاد چی
#رسول
کنار خیابون های تهران پاییزی قدم میزدم بی صدا گریه میکرد
رفتارم دست خودم نبود
دلم باهاش قهر بود اما قلبم نه
چرا می خواست بره
اونکه میدونست من حتی طاقت دوری ازشو ندارم
اگه بره نابود میشم
باید باهاش میرفتم باید راضیش می کردم که باهاش برم
من بدون اون نمی تونستم
یهو با صدای بوق ماشینی دردی تو دستم احساس کردم
و روی زمین افتادم
انگار مچ دستم به آینه یه ماشین
نیسان آبی رنگی خورده بود
دردش قابل تحمل تر از قلبم بود
راننده ی ماشین از ماشینش پیاده شد
راننده: اقاحواست کجاست کم مونده بود زیرت بگیرم
بیا ببرمت بیمارستان
از روی زمین بلند شدم گفتم
رسول: نه آقا ممنون خوبم
چیزی نشده
راننده : مطمئنی پسر جون ؟
رسول: بعله ببخشید اینه ی ماشینتونم داغون شد
خسارتی باشه پرداخت می کنم
راننده: لازم نیست . فقط خیلی بیشتر حواستو جمع کن
دوباره راهمو به سمت سایت کچ کردم
باید باهاش میرفتم
مطمئن بودم که اگه سنگم از آسمون بیاره محمد به این ماموریت میره
پس تنها راهم باهاش رفتن بود .
#محمد
خیلی نگرانش بودم
میترسیدم بلایی سرش بیاد .
با وضع قلب و نفسش بیشتر نگران میشدم
نکنه بلایی سرش اومده باشه
نباید میزاشتم میرفت
با هوففی که کشیدم روی صندلی نشستم و سرمو اسیر دستام کردم
در زده شد سرمو با شتاب بلند کردم
آره خودش بود
اومد داخل
خداروشکر که سالم بود
از روی صندلی بلند شدم
محمد: وایی تو که کشتی منو از نگرانی یهو کجا گذاشتی رفتی ؟
بدون مقدمه گفت
رسول: منم باهات میام
محمد: کجا
رسول: خودت بهتر میدونی کجا
محمد: رسول چرا داری بچه بازی در میاری
رسول: بچه بازی نیست محمد
توروخدا بزار منم بیام
اگه اونجا برای من خطرناکه پس برای تو هم خطرناکه خواهش می کنم بزار باهات بیام
دستی به موهام کشیدم
محمد: رسول بیا از خر شیطون پیاده شو
مگه دارم میرم مهمونی که تو هم با خودم ببرم
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_58
#رسول
قلبم بدبجور خودشو به سینم میزد
انگار که می خواد جونمو بگیرن
با صدای که التماس توش موج میزد گفتم
رسول: من برات ارزش دارم ؟
محمد: معلومه
رسول: نه ندارم
اگه داشتم که میزاشتی باهات بیام
محمد: اتفاقا چون ارزش داری نمی خوام ببرمت
رسول: اگه ارزش داشتم که میزاشتی بیام
تا دیگه هر لحظه نگرانت نباشم
دستی آسیب دیدمو مشت کرد و به سینم کوبیدم
رسول: میدونی تقصیر تو نیست
تقصیر قلبمه
باید روش بکوبم
بگم واسه کسی که براش مهم نیستی آنقدر تند نکوب
تند نکوب
به سمت در حرکت کردم
درد قلبم چند برابر شده بود هم درد دستم
محمد: رسول صب کن
با تیری که قلبم کشید انگار روح از تنم رفت
روی زمین افتادم
صدای زدن های محمد رو میشنیدم
درد م شدید تر شد
و به خواب عمیق فرو رفت
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_61
#رسول
غم تو دلم قابل توصیف نبود
هی می خواستم حالمو خوب کنم و خودمو خوب جلوه بدم اما تا یادم می افتاد محمد چند روز دیگه پیشم نیست داغ دلم تازه می شد
به سمت اتاقش حرکت کردم می خواستم تو این وقت باقی مونده یه دل سیر نگاش کنم
در زدم و وارد شدم
محمد: چه عجب شما یه بار این درو زیدید
سوخی کردم
روی یکی از صندلی هایی که دور تا دور میز کنفرانس که توی اتاق محمد بود چیده بودن نشستم
داشت برگه ها رو بررسی میکرد
و به کارش مشغول بود.
و نگاهم رو به صورتش دادم
هنوزم خوابم میومد
اثر سرمی بود که زده بودم
نمیدونم چند ساعت گذشت که کم کم چشم ها روی هم رفتن
#محمد
نگاه های سنگین رسول حس میکردم
اما به کارم ادامه دادم
وقتی تموم شد سرمو بلند کردم و با چهره ی مظلوم رسول که دست راستشو روی میز گذاشته بود و بعد سرش رو دستش بود روبرو شدم انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم نمی خواست از خواب بیدارش کنم ولی ساعت ۹ و نیم بود دیگه چاره ایی نداشتم
ر از روی صندلیم بلند شدم و به سمت صندلی که روش خوابیده بود رفتم که یهو صدای زنگ گوشیم که روی میزم بود
از خواب پرید
اه نفس نفس میزد به سمت تلفنم رفتم و با دیدن شماره ی عزیز ب
برداشتم و همونطوری که داشتم باهاش صحبت میکردم برای رسول یه لیوان آب ریختم
بعد از تماسم
به سمتش رفتم
محمد: خوبی ؟
رسول: آره
محمد: ببخشید می خواستم بیدارت کنم که گوشی زود تر من دست به کار شد بریم خونه دیره الان عزیزم زنگ زد
رسول: باشه فقط آقا محمد
محمد: جانم ؟
رسول: امشب بهشون میگی میخای بری ؟
محمد : آره
وسایلمو برداشتم
برق ها رو خاموش کردم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم
نگاهم رو بهش دادم
آروم آروم راه میرفت
و دستش رو سرش بود .
محمد: خوبی؟
رسول: آره فقط یکم سرم دردگرفت
دستشو توی دستم قفل کردم و سعی جوری راه برم که بهم تکیه کنه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_62
#رسول
نمیدونم چجوری اما انگار دلم به رفتنش راضی شده بود
بلاخره من که نمی تونستم برای زندگیش تصمیم بگیرم
نمی تونستم دست و پاشو ببندم که از پیشم جم نخوره
اگه خدا محمد بخواد بخره میخره چه ایران چه سوریه
ایه های قرآن رو تو دلم زمزمه میکردم
قلبم آروم بود
ولی ای کاش منم مثل محمد مهره مار داشتم اصلا کی نفهمیدم باهاش دوست شدم🤏
اما هر چی که بود
آروم شده بودم
نفسی عمیق کشیدم و از پنجره به خیابون هایی که به سرعت ازشون عبور میکردیم نگاه کردم
محمد: رسول
سرمو به سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم
رسول: جانم
محمد: میگم تو الان به رفتنم راضی شدی ؟
رسول: اوهم
محمد: پس کمکم میکنی تا راضیشون کنم ؟
رسول: عطیه خانم با تو عزیزم با من خوبه ؟
لبخندی زد
محمد: معلومه 🤝
دیگه تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد
بعد از ورود به خونه و سلام علیک کردن
اینجور چیزا بلاخره وارد اتاقم شدم
لباسامو عوض کردم
زیاد حال و حوصله نداشتم روی تختم دراز کشیدم
گردنم بخاطر خوابیدن روی میز درد گرفته بود
شقیقمو ماساژ دادم
ولی من از ته دلم از خدا می خواستم بازم محمدو بهم برگردونه سالم و سلامت
بعد از چند دقیقه احساس حالت تهوعی بهم دست داد
سعی میکردم با قورت دادن آب دهنم جلوی بالا اوردنمو بگیرم از حالت دراز کشیده خارج شدم و نشستم سرمو به دیوار تکیه دادم
هر لحظه حس حالت تهوعم بیشتر میشد و من هم کلافه تر
در اتاقم بدون هیچ در زدنی باز شد و محمد داخل اومد
آروم درو پشت سرش بست
محمد:رسول مگه قراره نبود دوتایی راضیشون کنیم پس چرا اومدی تو اتاق درم نمیای
بیا شام حاضره
رسول: میشه من شام نخورم
چند قدم جلوتر اومد
محمد:چرا چیشده ؟ چرا انقدر زردی حالت تهوع داری ؟
سرمو به نشونه مثبت نشون دادم .
روی تخت کنارم نشست و نفسشچ کلافه بیرون داد
نمی خواستم بیشتر از این بار روی دوشش شم با این همه مشکلاتش بازم من همش دردامو باهاش قسمت می کنم
دست راستم رو داخل دستش فشرود
محمد: از کی ؟
رسول: نمیدونم
محمد: چیزیم نخوردی که بخوای بالا بیاری که .البته که بخاطر قلبته قلبت درد میکنه ؟
رسول: نه ،ولش کن خودم بریم شام
محمد: حالت بدتر میشه از چیزی
بخوری
رسول: اشکال نداره الان عزیز فکر می کنه چه اتفاقی افتاده
آروم بلند شدم و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم
از شانس منم امشب بالا غذا می خوریم 😫
سر سفره نشستم و خیلی کم کشیدم
محمد هم اومد
عطیه: آقا رسول زیاد بکشید از غذای من خوشتون نمیاد
رسول: نه اتفاقا من غذا هاتون رو خیلی دوست دارم مخصوصا قرمه سبزی تون فقط اشتها ندارم
رستا کجاست
عزیز: خوابه مادر
حتی با نگاه کردن به غذا هم حالم بیشتر بهم می خورد.
دست چپم درد میکرد و بزور چنگال رو باهاش نگه داشته بودم
به اجبار دو قاشق رو توی دهنم چپوندم قاشق سوم رو که وارد دهانم کردم
هجوم چیزی رو به دهنم حس کردم سریع سمت سرویس بهداشتی دویدم و تمام محتویات داخل معدن رو خالی کردم
صدای محمد رو که پشت سرم دوید می شنیدم .در سرویس بهداشتی بسته بود
دوباره حس هجوم چیزی به دهنم هم شدم و دوباره ....
اما با چیزی که دبچیدم برای چند لحظه کپ کردم
سوزش گلومو حس میکردم
خون بالا آورده بودم
نفس نفس میزدم
محمد پشت سر هم در میزد
ابی به صورتم زدم و درو باز کردم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_63
#رسول
از ته دلم سوزش زیادی حس کردم .
خون زیادی بالا آورده بودم .
بعد از آب زدن به صورتم نگاهم رو به آینه دادم
رنگم پریده بود
صداش از پشت در میومد که داشت صدام میزد تا جویای حالم بشه
بی حال شده بودم
خواستم در رو باز کنم که حواسم نبود و با دست چپم به در فشار وارد کردم و انگار همون فشاری که من دادم دو برابرش به خودم وارد شد
آخ ارومی از بین دندون هام بیرون دادم و نفس های عمیقی کشیدم
در رو باز کردم با چهره های نگرانشون روبرو شدم
محمد بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و روی مبل داخل حال نشوندم
عزیز: مادر خوبی ؟
چرا حالت بد شد
به پشتی مبل تکیه دادم و سرمو روی شونه ی محمد انداختم
سعی کردم بی حالیمو پنهان کنم
رسول: هیچی نیست عزیز فک کنم امروز غذای مسمموم خوردم .
برید شامتون رو بخورید غذا یخ کرد بفرمایید من حالم خوبه
با تردید نگاهی بهم انداختن و عطیه خانم و عزیز سر سفره نشستن
نمیدونستم دلیل خون بالا اوردنمو چیه
شاید بخاطر زخم معدمه
با صدای آروم اما با جدیت محمد که در گوشم نجوا کرد به خودم اومدم
محمد: آخه کله شغ لجباز یه دنده بهت گفتم حالات خوب نیست نیا
من برمم اینطوری از خودت مراقبت بکنی ؟
با کلمه ی •من برم• محمد لحظه ایی باز حالم بد شد از کلمه ی رفتن بدم
میومد
انگار میترسیدم خواب هام به واقعیت تبدیل بشه
محمد بلند شد
محمد: بیا کمکت کنم برو پایین استراحت کن
با قیافه ی جدی از سر جام بلند نشدم
محمد: بلند شو.با صدای آرومی جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم .
رسول: می خوام موقعی که بهشون میگی میری ماموریت باشم
خودت گفتی عزیزو راضی کنم !
کمی خم شد
محمد : من غلط کردم سلامتیت از کمک کردنت برام با ارزش تره
رسول: دور از جون
ولی من الان حالم خوب شد برو شامتو بخور .
محمد: میشه اج نکنی ؟
رسول:میشه یه بارم که شده به حرفم گوش بدی؟
تو که نمیزاری باهات بیام حداقل بزار کمی از بارت کم کنم قبول ؟
سرشو پایین انداخت و بعد از فکر کردن چشم هاشو به معنای باشه باز و بسته کرد
.
با سینی چای عطیه خانم روی زمین گذاشت
دست از بازی با رستایی که تازه بیدار شده بود کشیدم .
و روی پام نشوندمش
به محمد نگاه کردم انگار
مردد بود برای گفتن
عزیز دیگه به این کار های ما عادت داشت
و منظور محمدو فهمیده بود.
عزیز: می خواین برین ماموریت که اینجوری شده قیافه هاتون ؟
با کلمه ی•برین• عزیز سوزندم اونم بد
داغ دل بی قرارمو تازه کرد
آهی کشیدم
و بجای محمد جواب دادم
رسول: نه محمد می خواد بره
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_68
#رسول
دلم خیلی شور میزد آنقدر که حد و حساب نداشت
نفسمو آه مانند بیرون دادم
برای بار چندم صداش زدم تا سوالی دیگمو ازش بپرسم
رسول: داداش
نگاهش رو از پنجره گرفت و بهم داد
محمد: رسول نظرت چیه همه ی سوالات رو یهو با هم بپرسی ؟
همینطوری که دنده رو عوض میکردم گفتم
رسول: نظرم منفیه
آخه جانم گفتمان خیلی قشنگن
لبخند پهنی زد
محمد : تحت تاثیر قرار گرفتما 🌚
خب این همه قول ازم گرفتی حالا منم می خوام یه قول ازت بگیرم ،
منتظر نگاهش کردم
محمد: رسول
بهم قول بده در هر شرایطی مراقبت خودتو قلبت باشی
اگه بیان ببینم بشنوم تو مدتی که نبودم به خودت فشار اوردی
من میدونم با تو
اینبار تو قول بده
باشه ؟
باشه ایی زیر لب گفتم
.
وقت رفتن نیمه جانم بود
یه بار دیگه با همه خداحافظی کرد
به من که رسید سعی کردم بعضی که تو گلوم بود رو پنهان کنم
تا با گریه راهیش نکنم
نفسی عمیق کشیدم و جهت قورت دادن بغضم آب دهانم و قورت دادم
دوباره بغلش کردم
بوی عطرش و مهمون ریه هام کردم دوست نداشتم حرفی بزنم
دوست داشتم تا آخر عمرم تو اون حالت بمونم
ولی چه کنم که محمدم دیرش میشد
از بغلش بیرون اومدم
دست هاشو قاب صورتم کرد و بوسه ایی روی موهام و پیشونیم نشوند
و سرمو نوازش کرد
محمد: یادت نره چه قول هایی بهم دادی ها
مراقبت خانواده باش
رسول: تو هم اون قول هایی که بهم دادی رو یادت نره
اول به خدا دوم به حضرت عباس سپردمت
دوباره بوسه ایی روی پیشونی ام نشوند
خواست بره که یادم افتاد به چیزی بهش نگفتم
رسول: محمد!
محمد: جانم ؟
بهش نزدیک شدم و گفتم
رسول: یادته حرف هایی که بهت دیروز گفته بودم
فراموششون کن
برای باهات رفتنم بهت گفتم اما حالا که نیومدم دلم نمی خواد دل شکسته بری
خیلی دوست دارم .
لبخندی زد این بار من بوسیدمش
.
نگاهم به هواپیمایی افتاد که در حال حرکت بود
محمد رفت روح و قلبم هم با خودش برد
نفسی سنگین کشیدم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_70
#رسول
به سمت بیمارستان روانه شدم
وقتی رسیدم به سمت اتاقی که سعید بستری بود حرکت کردم
دستی به موهام در زدم و وارد شدم
سرش تو گوشی باز
سعید: سلام علیکم آقا رسول
به در تکیه دادم گفتم
رسول: و علیک السلام سعد خان تا برگه ی ترخیصتو میگیرم حاضر شو
و بدون شنیدن جوابش رفتم و برگه ی ترخیصشو گرفتم
از موقعی که محمد رفته بود دیگه فک نکنم تا حالا باکسی شوخی کرده باشم یا لبخند روی لب هام آورده باشم
بچه ها با اینکه خیلی موقع ها می خواستن حال و هوامو عوض کنن اما من تا آخر عمرمم عزادارم
عزادار برادری که تنهام گذاشته
البته تقصیر خودمه نباید میزاشتم میرفت
با یاد آوری روز هایی که محمد پیشم بود اما الان نه قلبم تیری کشید صورتم از درد جم شد و دستمو به دیوار کنارم گرفتم
و نفس های عمیقی کشیدم
پرستار: آقا حالتون خوبه ؟
دردش کمتر شده بود و داشت حالم بهتر میشد
آروم خوبمی زمزمه کردم و خودمو به اتاق سعید رسوندم
کمکش کردم تا راه بره
تیر توی پاش خورده بود
دیروز عملیات داشتیم
عملیات پرونده ی باز اونم بدون محمد
آهی کشیدم و داشتیم کم کم از بیمارستان خارج میشدیم که یهو صدای از پشت سرم اومد
میلاد : رسول
برگشتم و با چهره ی حامد روبرو شدم
می دونستم الان کله ام رو می کنه دیگه از موقعی که رفتم تو کما نیومده بودم برای چکاب
به سمتم اومد و همو بغل کردیم سعید هم که دستشو به دیوار تکیه داده بود و نظاره گر بود
از بغلم بیرون اومد
میلاد : یه دقیقه فک کردم اشتباه گرفتم
این همه مو چیه سفید کردی پسر
نگا کن نصف سفیده نصف سیاه تو که اصلا موی سفید نداشتی
داداشت کجاست ؟
همین جمله کافی بود تا دوباره فرو بریزم و بغضم سر باز کنه
سرمو پایین انداختم
وقتی حالمو دید نگران گفت
میلاد: چیشده نکنه اتفاقی براش افتاده
خوبی رسول؟
تیر های خفیف قلبم یهو زبانه کشید و به حدی درد ناک شد که آخی ناخودآگاه از بین دندون هام خارج شد و روی زمین خم شدم
صدا های ناواضح سعید و میلاد رو میشنیدم
اما به دنیای سیاهی منتقل شدم
.
آروم چشم هامو باز کردم بوی الکل تیزی به مشامم خورد
به سقف سفید بالای سرم خیره شده بودم
میلاد: خوبی؟
نگاهی به سمت چپم دادم
انگار سعید بهش همه چیو گفته بود
دست رو روی دستم گذاشت
میلاد: غم آخرت باشه داداش
نمی تونم چیز دیگه ایی بگم
خیلی شکسته شدی
چرا مواظب خودت نیستی
می دونن فشار زیادی روت بوده اما
قلبت خیلی ضعیف شده
دیگه پیوند قلب لازمی
اسمتو توی لیست نوشتم
تلخندی زدم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_71
#رسول
میدونستم دیگه این رسول همون استاد رسول محمد نمیشه
ساعد دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هامو بستم
پرت شدم به پنج ماه پیش
#فلش_بک
تو این یه ماه هیچ خبری از محمد نبود
از آقای عبدی می پرسیدی جواب سر بالا میداد
توی فشار بودم نمی دونستم به عزیز و عطیه خانم چی بگم
کلافه دستی به موهام کشیدم
تقریباً ساعت حدودا شش بعد از ظهر بود که خبری به گوشم رسید
باور نمی کردم
باور نمی کردم محمدم رفته باشه
شوکه به ایمیلی که برام اومده بود نگاه میکردم .بغض گلوم رو گرفته بود شوکه شده بودم
نمی تونستم هیچ کاری بکنم
یعنی چی محمد مرده ؟
اونکه به من قول داده بود
محمد که ریز قولش نمیزد
نه حتما اشتباه شده
دور میزم گرفته شده بود و همه داشتن به ایمیلی که اومده بود رو وی خوندن
نفسم تنگ شد سیاهی مطلق
. روز خاک سپاری .
حتی انقدر جنازه ی محمدم اربن الربا بود که حتی اندازه ی یه بچه هم داخل طابوتش نبود
قلبم بی قراری میکرد
رستا توی بغلم بود
با بغض نگاهش میکردم
#پایان_فلش_بک
از خاطراتم بیرون اومدم
اصلا نفهمیدم که گریه کردم
.
.
به سمت میزم حرکت کردم
تو این هشت ماه کسی رو بجای محمد هنوز نیاورده بودن و
اقا کمال تا حالا با سرمون بود
دلم هوای اتاق محمدو کرده بود
راه رفته رو برگشتم
با تردید در اتاقشو باز کردم
من گوشه به گوشه ی این اتاق با محمد خاطره دارم
بازم اشک هام راه خودشون رو باز کردن
روی صندلیش نشستم و سرمو روی میزش گذاشتم
چرا حتی اینا هم بوی محمدو میداد
نگاهم رو به دیزاین روی میزش دادم
خیلی مرتب و قشنگ بود
نگاهم رو به کشو های میزش دادم
آروم در کشو اولی رو باز کردم
چیزی به جز یه انگشتر عقیق و ساعت چند برگه نبود
خم شدم و انگشتر ساعت رو برداشتم
دستی روی انگشتر کشیدم
از این انگشتر دوتامون داشتیم
ست بود
نگاهم به ساعت هوشمندش افتاد
دستی روی صفحه اش کشیدم
اومدم بزارمشون سر جاش که یهو چشمم به کلمه ی روی یکی از برگه ها افتاد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_72
#رسول
دستمو برای بیرون آوردن برگه از کشو دراز کردم
و شروع کردم و خوندش
«بسم ربــ الحسین
سلام
نمیدونم کی داری این نامه رو می خونی
نمیدونم الان تو چه حالی هستی
نمی دونم تا حالا خبر شهادتمو برات آوردن یا نه !
اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم
اینکه الان داداشم داره این نامه رو می خونه
اول از همه باید بگم شرمندم
شرمنده از اینکه نتونستم موقع ی رفتنم بهت بگم که خبر شهادتم نقشه اس
نتونستم بگم که تو مدتی که نیستم غصه نخوری
راستش خودتم میدونی من از طرف Ml6 شناسایی شده بودم و این خبر هم به گوش د°ا°ع°ش رسیده بود . میدونی که س°ر°و°ی°س ها چجوری برای شکار کردن یه نفر با هم متحد میشن !
برای اینکه بتونم کارو انجام بدم مجبور شدم از پوشش شهید شدن استفاده کنم
معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه
ازت قول می خوام که مواظب خودت باشی
تو این مدتی که نیستم لطفا برای رستا پدری کن
هوای بقیه بچه ها ی سایتو داشته باش
میدونم مسئولیت های سنگینی رو بهت سپردم سنگ صبورم
اما بیشتر به فکر خودت باش
من همون رسولی رو که تحویل دادم باید تحویل بگیرم ها
ببخشید که چشم انتظارت میزارم
اگه جزییات بیشتری از ماموریتم می خوای کشوی پایینه
اگر دیگه واقعا برنگشتم
بازم پاکت وصیت نامه داخل خونه اس توی کشوی میز کارم
ببخش که بهت نگفتم
ببخش که دلیل درد هات شدم
فقط می تونستم با نوشتن این نامه کمی از عذاب وجدانم رو کم کنم
حلالم کن جگر گوشه ام»
توی شوک بودم
و فقط به نوشته های روی کاغذ نگاه میکردم
نمی دونستم باید چیکار کنم
محمدم زنده بود
کسی که دلیل تمام زندگی من بود زنده بود
خدایا چرا تا حالا نیومده بودم تو اتاقش
از هیجان قلبم به شدت خودشوبه سینه ام می کوبید
صدای هشدار ساعت هوشمندم بلند شد
ضربان قلبم بیش از حد رفته بود بالا
من که باور نمی کردم محمدم زنده باشه
نفس نفس میزدم
در با شدت باز شد و داوود وارد شد
به سمتم دوید
بچه ها از موقعی که محمد رفته بود خیلی حواسشون بهم بود
انگار هر روز یه نفر مراقبت ثابت بود
داوود: رسول اسپریت کو آخه
انگار یه نفر گلومو گرفته بود و راه نفس کشیدن مو مسدود کرده بود
تقلا میکردم تا شاید بتونم کمی از هوا ی داخل اتاق رو وارد ریه هام کنم
بی حال به جیبم اشاره کردم
داوود اسپری رو از جیبم در اورد
و چند افسانه اسپری کرد
داوود: نفس بکش
آفرین به نفس عمیق
آروم باش
دوباره به رقه ایی که محمد نوشته بود نگاه کردم روی زمین افتاده بود
اومدم خم شدم تا برش دارم که داوود فهمید
و برش داشت خواست بهم بدش که نگاهش به کلمه ها گیر کرد
انگار تازه از شوک بیرون اومده بودم
رسول: داوود محمدم زندس
محمدم زندس
فرماندهمون زندس
خدایا شکرت
قطره های اشکم بی تاخیر پشت سر هم می ریخت نمی دونستم چیکار کنم
روی زمین فرود اومدم و سجده ی شکر رو بجا آوردم
داوودم مثل من شوک زده بود
درسته محمد برادر کنه اما بقیه ی اعضای گروه هم اندازه ی من دوست داره و این حس بینشون دو طرفه هست
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_73
#دانای_کل
موبایل ماهواره ایی اش را از داخل جیب شلوار ۶ جیبش در آورد
+الو آقا من کارم تموم شده
تکلیف چیه؟
_برگرد خونه
#رسول
حس نابی داشتم
خدایا واقعا نمی دونم چجوری تشکر کنم
بخاطر برگردوندن برادرم
بخاطر بخشیدن دوباره ی همه ی زندگیم
انگار دوباره زنده شده بودم
دیشب که به عزیز خبر زنده بودنشون دادم توی خونه غوغایی بود
من با خبر شهادت محمد دوباره یتیم شدم
آخه محمد برام زندگی رو معنا کرد
امروز میخواد برگرده
می خواد بعد از این همه زمان برگرده
راستی اگه بیاد من باید باهاش قهر باشم دیگه مگه نه
به من نگفته داره میره
ولی دلم طاقت نمیاره
بین جدال عقل و قلبم قرار گرفته بودم که متوجه گذر زمان نشدم
نگاهمو به ساعت دادم
وایی
یه ساعت قبل قرار بود با بچه ها بریم دنبالش.
به تلفنم نگاه کردم
۲۷ تماس بی پاسخ
سریع موبایل سعیدو گرفتم و گوشی رو در گوشم گذاشتم و با شونه ام مانع افتادنش شدم
همینطور ی که داشت بوق می خورد مشغول حاضر شدن شدم
سعید: الو رسول کجایی تو پسر ؟
ما الان همون دم در فرودگاهیم
رسول: وای ببخشید سعید من اصلا حواسم به ساعت نبود
شما برید دنبالش منم خودمو سریع می رسونم اداره
سعید : باشه خداحافظ
رسول: فعلا
سریع پوشیدم و بعد از خداحافظی با عزیز اینا به سمت ماشین رفتم
و به سمت سایت حرکت کردم
ذوق و شوقی که داشتم وصف نشدنی بود
برای بار هزارم از خدا تشکر کردم
دیگه تقریبا رسیده بودم
که نگاهم به ماشین ۲۰۶ شی خورد مال فرشید بود اما چرا اینجا پارک کرده بود
همه پیاده شدن از ماشین
می خواستم برم پیششون
چون اونور جای پارک نبود
این دست خیابون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم نگاهم به محمد خورد
دستمو تکون دادم که دید و با لبخند منتظر اومدنم شد
ضربان قلبم بالا بود حسش می کردم
خواستم به سمتشون بدوم که یهو صدای بوق ماشینی رو شنیدم
اما تا به خودم اومدم کف خیابون پهن بودم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#رسول
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد
همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم
بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم
بابا- داری چه غلطی میکنی؟
دیوونه شدی؟
خندیدم بلند
-اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه
پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد
مزه خون روتو دهنم احساس کردم
بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت خوابن
سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت
صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید
بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم
گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم
بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی
کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی
توکه دیدی حال وروزمو
دیدی لعنتی
نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت
به اینه نگاه کردم بدجور شکسته
قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم
_میدونم تو بدتر شکستی. میدونم
خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم
همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم
_خیلی خوابم میاد
خیلی...
@roman_kadeh_shooom
https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE