eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀 🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️ چند ساعتی بود که پای سیستم ها بودم اما هیچی به هیچی عینک رو از روی چشم هام برداشتم و ماساژ شون دادم احساس گشنگی می کردم هم حالت تهوع از روی صندلی بلند شدم که سرم گیج رفت دستمو به میز گرفتم تا نیوفتم چشم هامو بستم تا حالم بهتر بشه نمی‌دونم تا کی باید این عوارض باهام باشه هه شاید تا آخر عمر بهتر که شدم به سمت محمد ی که توی حال نشسته بود و لب تابشو گذاشته بود روی میز و باهاش کار میکرد رفتم با حالت زاری به تیغ دیوار تکیه دادم رسول:من گشنمه نگاهشو از لب تاب گرفت و بهم خیره شد محمد: برو ببین داخل یخچال چی برای خوردن داریم به سمت آشپزخونه ی نقلی که اپن بود و دو طرفش صندلی گذاشته بودن رفتم در یخچالو باز کردم فقط تخم مرغ داشتیم با نون با کلی گشتن یه ماهیتابه پیدا کردم کمی روغن داخلش ریختم بعد از داغ شدنش تخم مرغ هارو شکستم حاضر که شد دستگیره ایی رو روی اپن گذاشتم و بعد ماهیتابه روش گذاشتم نون رو از توی یخچال در آوردم رسول: بیا داداش اومد و نشست روی صندلی روبروم نگاهش که به ماهیتابه افتاد روش ثابت موند زیاد ظاهر خوبی نداشت شاید باطنش خوب باشه محمد:چرا شروع نمی کنی رسول: داداش شما بزرگ تری شما اول بخور لقمه ایی براش گرفتم و دستش دادم با اجبار خوردش قیافه اش در هم شد به زور قورتش داد محمد: چرا آنقدر این شوره 😩 خندم گرفته بود 😂 رسول: می خواستی خودت درست کنی دستپخت من از این بهتر نمیشه اگه آب می خوای باید خودت بلند شی بیاری من که دوباره پا نمیشم 🤝 محمد :چیشد اعصابت اومد سر جاش رسول: سرجاش بود محمد: خیلیییییی همین بود نمیشد با تمام شیرینی های دنیا خوردت از بچگی همینجوری بودی هر موقع چیزی باب میل ت نبود نق می‌زدی چشمام درشت شد رسول: من کی بچه بودم از این کارا میکردم محمد 😳 خودتو یادت نیست نمیشد با یه من عسل خوردت انقدر مغرور غر غرو بودی محمد: کی گفته من خیلیم نرمال بودم رسول: همون بود باهام بازی نمی‌کردی یادته سر اینکه کی کار خونه بیشتر کرده و حالا نوبت اونیکه تا کاری که عزیز گفته بود و انجام بدیم چقدر دعوا می کردیم بعد آخرش هم خود عزیز مجبور بود اون کارو انجام بده(منو خواهرم دقیقا همینطوری هستیم 🤝♥️) محمد: یادته وقتی باهات بازی نمی‌کردم از لجت موقعی که من مدرسه بودم میومدی اتاقمو بهم میریختی رسول: تو هم میوفتادی دنبالم تا نمی گفتم غلط کردم ولم نمی کردی لبخند پهنی زد محمد: یبارم انداختمت تو آب رسول: بعله بعد سرما خوردم تا سه هفته نمی تونستم از جام بلند شم نگاهمو به غذا دادم رسول: میگم حالا یکم شوره بخوریم نمی تونم بریزمش دور برکت خدا رو غذا روزا هر ضرب و زوری بود خوردیم رسول: محمد ظرفا با تو من غذا درست کردم بعدم می‌دونی که من از شستن ظرف تخم مرغی متنفرم ریز لب غر غر کنان به سمت سینک ظرفشویی رفت لبخندم پهن تر شد خداروشکر می کردم که تو این داستان پر پیچ و خم زندگی یه نفر دارم که می تونم بی دغدغه بهش تیکه کنم لبخندم غلیظ تر شدم خدایا واسه هر چی که دادی هر چی ندادی شکر واسه داشتن داداشی مثل محمد شکر واسه این جایگاهی که الان توش هستم و دارم تو راهت خودت می‌جنگم شککر محمد انگار این نگاه هامو حس کرده بود به سمتش رفتم ⛓🖤⛓🖤⛓🖤⛓🖤⛓
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم بابا- داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ خندیدم بلند -اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد مزه خون روتو دهنم احساس کردم بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت  خوابن سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی توکه دیدی حال وروزمو دیدی لعنتی   نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت به اینه نگاه کردم بدجور شکسته قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم _میدونم تو بدتر شکستی. میدونم خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم _خیلی خوابم میاد خیلی... @roman_kadeh_shooom https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE
🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀 🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀🌙 به سمتش رفتم و از پشتم تو بغلم گرفتمش نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخش رو به ریه هام فرستادم نگاهم به صورتش خورد که لبخنده جذابی زده بود من میمردم برا این لبخنداش دلم می خواست یک سال تو اون حالت می بودم دستمو دور گردنش حلقه کردم دست کفی شو تکون داد (نمی‌دونم چجوری توصیف کنم شما وقتی می خوای آب بپاشید حالت دستتون چجوری میشه اونجوری تصور کنید ) رسول:اِه محمد یعنی همون طوری که استاد ضایع کردنم هستی استاد گند زدن به صحنه های احساسی هم هستی محمد: اینطوری که تو رفتی تو حس گفتم الان میری تو کما خب بچه نفست رو بده بیرون لبخندی زدم و گردنشو رهاشو رها کردم ناخودآگاه گفتم رسول: ممنونم ، خیلی ممنونم محمد: برای چی ؟ رسول: برای بودنت لبنخندش عمیق تر شد محمد:بعله دیگه باید قدر داشتن جواهری مثل منو بدونید😂 رسول: یکی هم نداریم قدر بودن منو بدونه محمد: اتفاقا تو بیشتر از من داری یکیش خود من ماچ محکم و با قدرتی به لوپش زدم صورتش جمع شد دستشو زیر آب شست و به سمت محل ماچم حرکت داد گفت محمد: تو که میدونی من از بوس کردن خوشم نمیاد روی مبل روبروی تلویزیون نشستم خیلی ریلس گفتم رسول: تقصیر خودته محمد: حالا شد تقصیر من ؟ ما که تا ابد اینجا نمی تونیم وقتی رفتیم سایت اون موقع قشنگ بهت تقصیر من بوده رو نشون میدم 🔪 رسول: اوه اوه پس توبیخی رو شاخشه محمد: فرا تر از توبیخی اقا رسول رسول: پس قبرم کندس محمد: کنده دوتامون باهم زدیم زیر خنده اومد نشست کنارم سرمو رو پاش گذاشتم و دراز کشیدم همینطوری که داشت سر و صورتمو نوازش می کرد پرسیدم رسول : میگم بچه ها دارن از اداره هم رو کاری که ازم خواستی انجام میدن؟ محمد: آره رسول: حالا عزیز و عطیه خانم رستا چی میشن محمد: نگرانشونو نباش جاشون امنه حوصله ام سر رفته بود درست مثل بیمارستان هیچ کاری نداشتم که انجام بدم پای سیستم هم می شنستم سر گیجه می گرفتم چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم . . ‌. . بلکانم رو باز کردم اولین صحنه بعد از گوشودن چشمانم سقف سفیدی بود روی تخت یک نفره ی داخل اتاق خواب بودم با صدای محمد به خودم آمدم محمد: آقای خوش خواب تا حالا ندیده بودم انقدر شیرین بخوابی فک کنم این بیمارستان به خوابیدن عادتت داده بگم برگردیم سایت باید بکوب کار کنی ها از من گفتن بود خودتو برای این موقعیت آماده کن 🤝 با لبخندی که از حرف هاش روی لبم نشسته بود گفتم رسول: سلام محمد: علیک السلام استاد رسول رسول: ساعت چنده ؟ محمد: هشت شب مثل برق گرفته ها چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد رسول: چرا انقدر خوابیدم 💛✨💛✨💛✨💛✨💛 به قلم: بانوی بی نشون پ.ن یه کوچولو محسولی ببینیم پ.ن و یه کوچولو آرامش 🌊
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 محمد: چمیدونم رسول: اذان گفتن ؟ محمد: آره من خوندم تو هم برو بخون از جام بلند شدم و به سمت روشویی حمام رفتم وضو گرفتم و قامت بستم .....۲هفته بعد...... بلاخره بعد از مشرف شدن روی پرونده می تونستیم بریم سایت به سمت اتاقم حرکت کردم رسولم رفت پایین وارد شدم و درو بستم روی صندلی نشستم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در اتاق زده شد و کمال وارد شد محمد: سلام کمال : سلام علیکم برادر از روی صندلی بلند شدم و همیدیگه رو بغل کردیم محمد:خسته نباشید تو این مدت کارتون خیلی خوب بود اوضاع مرتبه؟ کمال: سلامت باشی آره خوبه آقای عبدی احضارمون کرده محمد: الان مگه ساعت ۴ جلسه نداریم ؟ کمال: آره ولی الان می خواد تنها باهامون حرف بزنه محمد: خب پس بریم رفتم پایین بچه ها دور میزمو گرفته بودن و حواستون به من نبود بقیه بچه های سایبری هم که از کنار میزشون رد میشدم یا با هم دست می دادیم یا بغلشون میکردم اما آروم و بهشون علامت ساکت بودن می دادم به سمت میز خودم رفتم انگاری علی پیشت میرم بود پله ی اولو بالا اومدم و به صورت مصنوعی سرفه ایی کردم رسول: احساس نمی کنید یه استاد رسول کم دارید ؟😌 همه سرشون روبه من برگشت اولین عکس العمل رو از داوود دیدم که پرید بغلم بی اراده چند قدم عقب رفتم داوود: رسولللل😍 چرا نگفتی میای و بعد هم یکی یکی بغلشون کردم رسول:ولی عجب سورپرایز شدید ها . اما بخاطر همین یه چیز فقط نیم ساعت در حال سر و کله زدن بود تا به شما نگن دارم میام سعید :خب آقا رسول خوش گذشت اخوی استراحتو، خوش گذونی او رسول: نه بابا به نظرتون میشه به آدم تو یه جای سوت و کور بهش خوش گذشت منم برونگرا بعدم تو که میدونی من با استراحت مشکل دارم اونم اگه سه هفته باشه فسیل شدم زدیم زیر خنده رسول: تازه سوء تغذیه هم گرفتم دیگه داشت کارم به جایی می کشید که فتوسنتز کنم😶 حبیب : مگه با آقا محمد نبودی چجوری بهت خوش نگذشته همه ارزوشونه برادر آقا محمد باشن رسول: بعله حالا یکم خوش گذشت علی :نگا کن داری کم کم اعتراف می کنی یکم دیگه ادامه بدیم احتمالا همه چیو لو‌بده مشتی حواله بازوش کردم گفتم شما دیگه چیزی نگو که اومدی نشستی جای من . علی : داداش چند بار بگم این میز ها به کسی وفا نکرده اینا اصلا مال سازمانه مال من تو که نیس میزی که داخل خونته مال توعه 💎💙💎💙💎💙💎💙💎
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 رسول:یکم قافیه حرفاتو درست کنی میشه ازش یه شعر ساخت شاعر جان ببین مهم اینکه این میز به نام منه با اینکه مال من نیست اما همه این میزو به نام استاد رسول میشناسن بیا منطقی باشیم فرشید: ولی اینو راس میگه علی آروم جوری که فقط فرشید بشنوه حرف زد اما من شنیدم علی: که دیگه از رسول طرفداری می کنی فرشید خان رسول: نچ نچ نچ نگا بین حرف های آدم پارازیت می دازین حالا هم وقت دنیا و کائنات رو نگیرید از جام بلند شو و بزارید به کارم برسم بلند شد و زد رو شونه ام علی : داداش از ما که گذشت اما بزار بقیه هم پشت میز بشینن روی صندلی نشستم . رسول: سعی می کنم کنار بیام 🤝🏻 سامان : خب ما با اجازتون بریم رسول: ت.میم هستید ؟ حبیب: آره رسول: آها باشه دارمتون ولی ساعت ۴ اداره باشید سامان : باشه سعید: خب استاد رسول می خوای برات توضیح بدم ؟ رسول: نه گزارش برا آقا محمد اومده بود منم خوندم فرشید : میگم آقا محمدم اومد سایت آخه نیستش ؟ رسول: آره با هم اومدیم احتمالا تو‌ اتاقشه داوود: ولی رسول تو این مدت خیلی دلتنگت بودیم سایت خیلی سوت کور بود رسول: این از داشتن مهره مارمه 😎 سعید زد به شونم سعید: مهندس شما دیشب تو آب نمک خوابیدی که انقدر شوری رسول: بعله اونم چه آب نمکی 😂 ولی واقعا منم خیلی دلتنگتون بودم هر روز مارم شده بود نگاه کردن به در دیوار افسردگی گرفته بودم 😂 فرشید : پس اوضاعت خراب بوده رسول: خراب 😂 اوه ساعت چنده نگاه کنید منو گرفتین به حرف گذر زمان رو فراموش کردم برید وقت خودتونو منو نگیرید بعداً باهم حرف می‌زنیم داوود: بباش فقط رسول متن گزارش جلسه برام می‌فرستی مرور کنم همینطوری که داشتم صندلی می چرخوندم و جلو می کشیدم هدفون رو روی گوشم میزاشتم گفتم رسول:باشه الان برات می‌فرستم ✨💛✨💛✨💛✨💛✨
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 با تیر کشیدن قلبم دست از کار کشیدم ناخودآگاه دستم سمت قلبم رفت یادم افتاد که قرصم رو نخوردم سرم گیج می‌رفت حالت تهوعی که داشتم کلافه ام کرده بود با هر زحمتی که بود قرصمو از توی جیبم در آوردم قرصو از خشابش در آوردم و با چایی که از قبل برای خودم ریخته بودم خوردم دستمو روی سمت چپ سینم گذاشتم و ماساژ دادم حالم بهتر شده بود ساعت و نگاه کردم ۳نیم بود باید شیفت ت.میم ها عوض میشد جای سامان و حبیب با یکی از بچهای سایبری تغییر کرد صدای فرشید از پشتم اومد فرشید : میگم رسول می خوام برم برا خودم وای بریزم تو نمی خوای؟ رسول: نه ممنون فرشید جان خودم رفتم نگاهش که به صورتم افتاد گفت فرشید: خوبی؟ صاف نشستم رسول: آره چطور فرشید: رنگت پریده ها مطمئنی خوبی؟ رسول: آره خوبم گاهی اوقات بی دلیل رنگم تغییر می کنه فرشید: آفتاب پرست شدی 😂؟ رسول: شما اینجوری فک کن فرشید: وقت دنیا رو داری میگیری انگشت اشاره ام رو بالا آوردم و گفتم رسول: داری خط قرمز رو رد می کنی چند بار بگم از تیکه کلام من استفاده نکن بگیرد به چیزی برا خودت پیدا کن🔪 فرشید: باشه بابا حالا چرا عصبی میشی 😂 کارلو دیگه تموم شده بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم شیر آب روشویی رو باز کردم و چند مشت به صورتم پاشیدم هنوزم بعضی از جاهای صورتم کبود بود دیگه چیزی تا جلسه باقی نمونده بود . . . کنار صندلی محمد نشسته بودم آقا کمال در حال توضیح دادن پرونده بود (همین یه بار ها چون محمد نبوده وگرنه کسی نمی دونه توی اتاق کنفرانس جای محمدو بگیره 🤝🏻🌱) کمال: خب هونطور که می دونید پرونده بازِ(باز اسم یک پرنده ی شکاری هست ) اول با یکسری جاسوسانی که از اون ها به‌عنوان رابط استفاده می کردن شروع شد یعنی منا کریمی رامین رضایی ما بعد تحت نظر گرفتنشون متوجه شدیم که این دو نفر با یک نفر به طور نا محسوس به نام آیسان شفیعی ارتباط مشترک دارن بعد از اون متاسفانه محمد و رسولو گروگان گرفتن محمد ادامه داد محمد: و جالب بود اونی که مارو گروگان گرفته بود آیسان شفیعی بود عبدی: و سوال لب باز کردم رسول: که اونا چجوری مارو شناسایی کردن شهیدی: دقیقا
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 بعد از جلسه به سمت میزم رفتم باید هر جور شده یه چیزی می فهمیدم عینکمو روز چشم هام گذاشتم و مشغول شدم . سرمو بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم ۹شب بود چقدر زود گذشت چشم هامو ماساژ دادم و سرمو روی میز گذاشتم محمد: رسول خوبی؟ سرمو بالا آوردم با چهره ی نگران محمد مواجه شدم رسول: آره خوبم فقط یکم خسته شدم محمد : چقدر باید بهت بگم مراقبت کن می خوای منو دق بدی بلند شو بریم خونه رسول: دور از جون تو برو پارکینگ تا من دسترسی سیسیتمو خاموش کنم میام محمد: باشه کارمو انجام دادم و به سمت پارکینگ رفتم با موتور اومده بودیم محمد: بزار من برونم بدون هیچ چون چرا ترک موتور نشستم هوایی که با سرعت به صورتم می خورد باعث میشد که حالم بهتر بشه تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد در رو با کلید باز کردم محمد موتور رو برد داخل از پله ها پایین رفتیم محمد: اهل خونه صاحب خونه اومده ها رسول: یا الله عزیز: سلام مادر خسته نباشین عطیه خانم هم با رستا از طبقه ی بالا پایین اومد عطیه : سلام خسته نباشین محمد: سلامت باشین به به چه بوی غذایی میاد با دیدن رستا ذوقی کردم که از چشم بقیه پنهون نبود عطیه خانم رستا رو تو بغلم داد خیلی نرم بود هنوزم بوی بچه ها ی نوازد میداد با چشم های سبز و درشتش بهم نگاه میکرد لباس گل‌بهی که پوشیده بود خواستنی ترش می کرد لپاش سرخ بود شروع کردم به بوسیدنش خیلی نرم بود به خودم اومدم محمدو کنارم دیدم محمد: همه وقتی از سرکار میان دخترشون اول بغل اونا رو بغل می‌کنه بعد عمو حالا کار ما برعکسه تو که انقدر بچه دوس داری خب یه زن بگیر بچه ی خودتو بغل کن با حرفاش بجای اینکه آب دهنم رو قورت بدم پرید گلوم بچه رو ازم گرفت و زد پشتم محمد: یه جوری هول می‌کنه که انگار الان می خوایم بریم براش خواستگاری عزیز:خودم یه زن خوب براش پیدا می کنم سرمو پایین انداختم و گفتم رسول: شرمنده من فعلا قصد ازدواج ندارم محمد مشتی به بازوم زد و با خنده گفت محمد: چیه عروس خانوم نکنه قصد ادامه تحصیل داری 😂 برای عوض کردن بحث گفتم رسول: ما آلان چرا اینجا داریم بحث می کنیم .چه بوی غذایی میاد این بچه هم بده به من فعلا ایشون مال بنده هستن عزیز: برین لباس هاتون رو عوض کنید تا شامو بکشیم با باشه ایی به سمت طبقه که من و عزیز داخلش زندگی می کردیم رفتم و بعد از تعویض لباسم بیرون اومدم عزیز و عطیه خانم داشتن میزو میچیدن به رستا رو با گهواره گذاشتن بودن روی زمین داشت با دستاش بازی می کرد پیشونیشو بوسیدم به سمت سفره حرکت کردم محمد هم اومد بعد از خوردن غذا 🥀🥀🍂🥀🥀🍂🥀🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 بعد از شام از رو زمین نشستم و مشغول بازی کردن با رستا شدم . دستمو با صورتم می پوشندم و هر بار براش می داشتم قهقه میزد تقلا کرد می خواست بشینه کمکش کردم دست سالممو پشتش گذاشته بودم تا نیوفته وقتی دید موفق به نشستن شده شروع کرد حرف زدن اما به زبون خودش کلماتی که حتی معنی هم نمی دادن بیان میکرد و وسطش می‌خندید نگاه سنگین رسول رو روی خودم حس کردم گوشه ایی نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود تو خودش بود و سعی داشت با لبخند با نقابی که برای بروز ندادن احساساتشه خودشو جلوه بده اما من که می فهمیدم رسول: پدر شدن خیلی بهت میاد 🙂 محمد: به تو هم عمو بودن میاد عطیه با یه سینی چای از آشپز خونه بیرون اومد همینطوری که با یه دستش چادر گل‌گلی شو گرفته بود و به دستش زیر سینی بود نشست محمد: بانو چرا زخمت کشیدی لبخندی از روی خجالت زد عطیه: من کاری نکردم چای عزیز جونه بده من رستا رو الان دیگه خوابش میاد رستا رو بهش دادم رفت بالا عزیز با سینی از خرما و داخل ظرفی گردو از آشپز خونه بیرون اومد و روی میز ناهار خوری نشست رسول: عزیز اینا برا چیه عزیز: مادر فردا سالگرد شهادت پدرته دارم آماده میکنم . به کلی فراموش کرده بودیم بعد از خوردن چای به بهانه ی سخته بودن به اتاقم رفتم درد عجیبی سرمو در بر گرفته بود کلافه بودم اگه می رفتم و قرص می خوردم نگران میشدن دلم نمی خواست بیشتر از بهشون استرس وارد کنم روی تختم دراز کشیدم و چشم هامو بستم تا شاید خوابم ببره ساعد دستمو روی سرم گذاشتم حدود یک ساعت تو جا غلت زدم تا شاید خوابم ببره اما سردرد لعنتی نذاشت آروم در اتاق و باز کردم برفت خاموش بود پس یعنی رفتن بخوابن آروم جوری که صدا تولید نکنم به سمت آشپزخونه رفتم در کابینتو باز کردم و جعبه ی قرص ها رو بیرون آوردم به سمت یخچال که رو بروم بود تغییر جهت دادم که با صدایی شخصی که دم در آشپزخونه بود ترسیدم و جعبه پلاستیکی با قرص های از دستم افتاد محمد :چیکار می‌کنی هستی کشیدم و دستمو روی سینم گذاشتم رسول: وایی چرا یهو ظاهر میشی ترسیدم چرا اینجایی ؟ مگه بالا نبودی محمد: گوشیمو جا گذاشتم اومدم برش دارم به سمتم اومد و خم شد و قرص هایی رو که از جعبه بیرون افتاده بودن جمع کرد محمد: نگفتی چیکار میکردی ؟ خم شدم و جعبه رو از دستش گرفتم رسول: معلوم نیست سرم درد میکرد اومدم قرص بخورم خوب بشه محمد: چرا سرت درد میکرد رسول: نمی‌دونم چرا بازجوییم می کنی بلند شد و در گوشم پچ زد محمد: فک نکن حواسم بهت نیست لطفاً بیشتر مواظب خودت باش رفت قرصو با لیوان آبی خوردم و به سمت اتاق رفتم . . با وحشت از خواب پریدم نفس نفس میزدم 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 قلبم خودشو بی رحمانیه خودشو به سینم می کوبید نفس کم آورده بودم قلبم تیر می کشید حالت تهوع بهم دست داده بود سر خوردن عرق هامو روی صورتم حس می کردم نشستم و یکی از دست هامو تکیه گاهی و اون با اون یکی قلبمو ماساژ میدادم هوا انگار روشن شده بود عزیز وارد اتاق شد با دیدم ترسید عزیز: یا خدا رسول خوبی محمد رسول: خوبم مادر من شلوغش نکن فقط خواب دیدم عزیز: رنگ به صورت نداری رسول: هیچی نیست فقط خواب بود عزیز: برات آب قند درست کنم ؟ رسول: نه عزیز زحمت نکش صبحونه امادس عزیز: آره رسول: پس من برم یه دوش بگیرم بعد بیام صبحونه عزیز: مطمئنی خوبی رسول؟ به سمتش رفتم و دستشو بوسیدم رسول :آره عزیز جون خوبم برو به کارت برس عزیز: می‌دونی از این کار خوشم نمیاد نکن دیگه قربونت برم حوامو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوزم دستام می‌لرزید بیرون اومدم و خودمو خشک کردم به سمت میز صبحانه رفتم رسول: سلام صبح همگی بخیر. محمد: سلام صبح تو هم بخیر عطیه : سلام آقا رسول عزیز که در حال مهیا کردن و چک کردن وسایل های ختم بود گفت عزیز: سلام مادر صبحت بخیر بزار برات چایی بریزم روی صندلی نشستم و دستت درد نکنه ایی زیر لب زمزمه کردم بعد از خوردن صبحانه به سمتم اتاقم رفتم و لباسامو با لباس های مشکی عوض کردم به سمت سر خاک حرکت کردیم مثل همیشه عزیز تمام کار ها رو کرده بود و شرمنده اش بودیم بعد از تموم شدن مراسم حالا فقط خودمون مونده بودیم بعد از دادن فاتحه محمد با رستایی که تو بغلش خوابیده بود بلند شد . محمد: بریم ؟ عزیز و عطیه خانم هم بلند شدن رسول: میشه شما برین من الان میام نگاهم کرد و با باشه ایی دور شدن دست رو سنگ قبرش کشیدم شهید علی حسینی رسول: بابایی جونم میدونی خیلی دلم هواتو کرده بعد از رفتن تو من خیلی تنها شدم شکستم ولی محمد با تمام دردی که از نبودن تو داشت میکشید بازم هوای من داشت برام پدری کرد آخه می دونست خیلی بعد دلبسته بودم می‌دونم حواست بهمون هست ولی میشه خواهش کنم هوای محمدو داشته باشی بابا خودت بهتر می‌دونی من حتی نمی تونم به رفتنش فکر کنم نمی خواهم از دستش بدم مراقبش باش روی سنگ قبرم بوسیدم و به سمت ماشین حرکت کردم بعد از رسوندن عطیه خانم و عزیز به سمت اداره رفتیم محمد تو اتاقش رفت و منم از پله ها پایین رفتم 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 از پله ها پایین رفتم پله ی آخر با داوود رو برو شدم برگه ای دستش بود داوود: به به سلام صبح شما بخیر استاد رسول لبخندی زورکی روی لبم نشوندم رسول :سلام علیکم دهقان فداکار صبح شما هم بخیر به لباس مشکیم خیره شد داوود: اتفاقی افتاده ؟ مشکی پوشیدی؟ دیدم اومدی سر کار ؟ رسول: امروز سالگرد پدرم بود داوود: آها خدا رحمتش کنه چرا نگفتی بیام رسول: گفتم سرت شلوغه مزاحمت نشم داوود: آقا محمدم اومده ؟ رسول: آره باهم اومدیم داوود: آها من برم گزاشو بهش بدم دوباره میام رسول: باشه بعد از سلام و علیک کردن با بچه ها به سمت میزم رفتم هدفون روی گوشم گذاشتم و مشغول رد کردن سوژه ها بودم وارد اتاقم شدم روی صندلی نشستم طولی نکشید که داوود وارد شد داوود: سلام آقا صبحتون بخیر محمد: سلام داوود جان خسته نباشید کمی جلو تر اومد و پرونده رو روی میز گذاشت محمد: دیشب شیفت بودی ؟ داوود: بعله آقا اینم گزارش دیشب محمد: ممنونم میتونی بری استراحت کنی داوود : چشم رفت بیرون دوباره در زده شد مصطفی (یکی از بچه های سایت ) اومد داخل مصطفی: آقا ،اقای عبدی کارتون داره محمد: باشه الان میام بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی گام برداشتم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم محمد: آقا با من کاری داشتید عبدی : آره بشین محمد جان نشستم و منتظر نگاهش کردم عبدی : برات ماموریت دارم سوریه سر کله ی کسی که دنبالش بودیم پیدا شده بهترین فرصته برای دستگیری ش محمد: واقعا؟ عبدی: بعله با توجه به شرایط و موقعیت پرونده می خواستم کسی دیگه ایی رو بفرستم اما کسی رو بهتر از خودت پیدا نکردم محمد: کی باید برم ؟! عبدی: هر چه زود تر بهتر محمد: متوجه ام عبدی: خب پس میتونی بری فقط وظیفه گفتن به بچه ها پای خودته بدترین و سخت ترین کار ممکن بود مخصوصا گفتنش به رسول اونم تو این اوضاع که شناسایی شدیم از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم هوفی سر دادم آخه چرا باید تو این موقعیت پیدات بشه از پله ها پایین رفتم تا سری بزنم به سمت میز مرکزی رفتم انگار. تو یه دنیای دیگه بود به یه نقطه خیره شده بود و تکونی نمی خورد محمد: رسول رسولللللل دیدم نه این انگار کلا نمیشنوه دستامو محکم بهم زدم صدای بدی ایجاد شد همه نگاه ها سمتم چرخید دروغ چرا دستمم کمی درد گرفت رسول با صدای ایجاد شده یک متر بالا پرید و چاییکه دستش بود روی لباساش ریخت محمد: رسول به پته پته افتاده بود رسول: بـ..بـله ..آ..آقــا 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 رسول: نه آقا نیازی نیست میرم سرکار با قیافه ی کفری نگاهم کرد محمد: رسول مثل اینکه یادت نیست بخاطر چی تنبیه شدی ها خودتم می‌دونی تمرکز نداری و بازم می خوای بری تا اینار جانانه تنبیهت کنم رسول: یعنی الان غیر جانانه تنبیه کردید که به این روز افتادم محمد: کدوم روز من که چیزی نمی بینم بعدم اگرم اتفاقی برات افتاده تقصیر فرماندت نیست خودت لوسی پوفی کشیدم و از داخل بغلش بیرون اومدم رسول: همیشه این آقا محمد با همه خوب بوده جز بنده محمد: یعنی خودت دلیلشو نمیدونی چقله؟ رسول: بعله خیلی خوب میدونم محمد: پس چرا می پرسی رسول: امم چون که دوست دارم محمد: تاثیر گذار بود نچ نچ نچ بلند شو بلند شو ببین چجوری منو به حرف کشیدی کلی کار دارم بلند شدم سرم گیج می‌رفت انگار فهمید و.دستمو گرفت بیشتر وزنم رو روی خودش انداخت . دراز کشیدم محمد تا حالا هم برام پدری کرده بود هم برادری با اینکه کوچیکه بودم باهام بازی نمی کرد اما همیشه پشتم بود یادمه یه سال بعد از شهادت بابا توی مدرسه با یه پسری دعوام شد بهم گفت یتیم گفت تو بابا نداری خیلی دلم شکست به سمتش حمله کردم و دعوامون‌ شد مدیر مدرسه هم منو مقصر دعوا می دونست وقتی رفتم خونه خیلی پکر بودم محمد قضیه رو فهمید و فردا به مدرسه اومد اون روز باید بگم خوشحال ترین آدم جهان بودم آخه یه تکیه گاه پیدا کرده بودم که می تونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم محمد از موقعی که بابا رفت برام پدری کرد دقیقا از همون روز اول طبق معمول محمد باهم بازی نکرد و محور شدم خودمو سر گرم کنم ماشین بازی آبی رنگ مو تو دستم گرفتم حوصلم سر رفته بود بابا هم نبود که بخواد باهام بازی کنه بهم قول داده بود چند روز پیش برگرده اما هنوز نیومده بود مامان این چند روزو تو نگرانی سر کرده بود و من محمد تو چشم انتظاری با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد خوشحال از اینکه شاید بابا باشه به سمت در پرواز کردم بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم اما با چند مرد هایی که لباس سبزی به تن داشتن دم در بودن آروم سلام کردم یکیشون گفت + کوچولو به مامانت میگی به لحظه بیاد دم در رسول: با...با... مامانمم..چیکار داری ؟ خم شد و دستشو روی سرم کشید گفت +آروم باش عزیزم ما در همکار های باباتیم میشه مامانتو صدا کنی عزیز در حالی که چادر گل گلی به سر داشت وارد حیاط شد عزیز: رسول مادر بابا.... عزیز با دیدنشون کپ کرد . . 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم بابا- داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ خندیدم بلند -اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد مزه خون روتو دهنم احساس کردم بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت  خوابن سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی توکه دیدی حال وروزمو دیدی لعنتی   نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت به اینه نگاه کردم بدجور شکسته قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم _میدونم تو بدتر شکستی. میدونم خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم _خیلی خوابم میاد خیلی... @roman_kadeh_shooom https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE