🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_55
#رسول
رسول: نه آقا نیازی نیست میرم سرکار
با قیافه ی کفری نگاهم کرد
محمد: رسول مثل اینکه یادت نیست بخاطر چی تنبیه شدی ها
خودتم میدونی تمرکز نداری و بازم می خوای بری تا اینار جانانه تنبیهت کنم
رسول: یعنی الان غیر جانانه تنبیه کردید که به این روز افتادم
محمد: کدوم روز من که چیزی نمی بینم
بعدم اگرم اتفاقی برات افتاده تقصیر فرماندت نیست خودت لوسی
پوفی کشیدم و از داخل بغلش بیرون اومدم
رسول: همیشه این آقا محمد با همه خوب بوده جز بنده
محمد: یعنی خودت دلیلشو نمیدونی چقله؟
رسول: بعله خیلی خوب میدونم
محمد: پس چرا می پرسی
رسول: امم چون که دوست دارم
محمد: تاثیر گذار بود
نچ نچ نچ بلند شو بلند شو ببین چجوری منو به حرف کشیدی کلی کار دارم
بلند شدم سرم گیج میرفت
انگار فهمید و.دستمو گرفت بیشتر وزنم رو روی خودش انداخت
.
دراز کشیدم
محمد تا حالا هم برام پدری کرده بود هم برادری با اینکه کوچیکه بودم باهام بازی نمی کرد اما همیشه پشتم بود
یادمه یه سال بعد از شهادت بابا توی مدرسه با یه پسری دعوام شد
بهم گفت یتیم گفت تو بابا نداری
خیلی دلم شکست به سمتش حمله کردم
و دعوامون شد مدیر مدرسه هم منو مقصر دعوا می دونست وقتی رفتم خونه خیلی پکر بودم
محمد قضیه رو فهمید و فردا به مدرسه اومد
اون روز باید بگم خوشحال ترین آدم جهان بودم آخه یه تکیه گاه پیدا کرده بودم که می تونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم
محمد از موقعی که بابا رفت برام پدری کرد دقیقا از همون روز اول
#فلش_بگ
طبق معمول محمد باهم بازی نکرد و محور شدم خودمو سر گرم کنم ماشین بازی آبی رنگ مو تو دستم گرفتم
حوصلم سر رفته بود
بابا هم نبود که بخواد باهام بازی کنه
بهم قول داده بود چند روز پیش برگرده اما هنوز نیومده بود مامان این چند روزو تو نگرانی سر کرده بود و من محمد تو چشم انتظاری
با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد
خوشحال از اینکه شاید بابا باشه به سمت در پرواز کردم
بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم
اما با چند مرد هایی که لباس سبزی به تن داشتن دم در بودن
آروم سلام کردم
یکیشون گفت
+ کوچولو به مامانت میگی به لحظه بیاد دم در
رسول: با...با... مامانمم..چیکار داری ؟
خم شد و دستشو روی سرم کشید گفت
+آروم باش عزیزم ما در همکار های باباتیم میشه مامانتو صدا کنی
عزیز در حالی که چادر گل گلی به سر داشت وارد حیاط شد
عزیز: رسول مادر بابا....
عزیز با دیدنشون کپ کرد
.
.
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀