🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_56
#رسول
اومدن داخل خونه
چیزایی می گفتن که من ازش سر در نمی آوردم می خواستم از روی مبل بلند شم و برم بازی کنم که جمله ی که گفت میخ کوبم کرد
متاسفانه یا خوشبختانه آقای حسینی شهید شدن
شوکه شده به اون آقا ها نگاه می کردم
معنی حرف شهیدو نمی فهمیدم اما فک کنم به کسی میگن شهید که برای خدا مرده
عزیز به سمت آشپزخونه دوید تا صدای گریشو نا محرم نشنوه
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم به روی صورتم افتاد
و این قطره شروع گریه با صدا بود
یعنی من دیگه بابایمو نمی ببینم
یعنی من دیگه بابا ندارم
محمد که کنارم نشسته بود و بی صدا قطره های اشکی از صورتش روان بود تو اغوشش گرفتم و سرمو به سینش فشار داد
گریه منم شدید تر شد
دستمو دورش حلقه کرده بودم
°•روز خاکسپاری•°
بعد از دیدار آخر با بابا علی دیگه جونی نداشتم
سر خاک روی پاهای محمد نشسته بودم و آروم با دستش موهای فرمو نوازش میکرد
#پایان_فلش_بک
دوباره کابوس هام اومده بود سراغم
از ترس دوباره دیدن صحنه های خوابم نمی خوابیدم
هر موقع کابوس میدیدم بلایی سر محمد میومد
ساعتمو نگاه کردم
وقت ناهار بود از جام بلند شدم بالشتی که که برداشته بودم و کنار دیوار گذاشتم
نگاهی به کل نمازخونه انداختم
داوود گوشه ایی خوابیده بود بیدارش کردم و با هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم
#محمد
نمی دونستم کی باید خبر رفتنمو بهشون بدم کلافه دستی به چشم هام کشیدم
باید بعد موقع ناهار بهشون می گفتم
اما نه اگه بگم ناهار کوفتشون میشه باید بعدش میگفتم
به سمت سالن غذا خوری که طبقه ی بالا بود حرکت کردم که تو راه کمال رو دیدم
کمال: به به سلام آقا محمد
از آقای عبدی شنیدم می خوای بری ماموریت
محمد: سلام علیکم کمال جان
اره الان نمی دونن چجوری به بچه ها بگم
کمال: ان شاء الله هر چی خیره
محمد: ان شاء الله
.
هممون سر یه میز نشسته بودیم
بقیه یا غذاشونو خورده بودن یا شیفت بودن یا کار داشتن و بچه ها براشون برده بودن
بعد از خوردن ناهار می خواستن بلند شن که
محمد: بشنید باهاتون کار دارم
سرمو پایین انداختم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
منتظر نگاهم می کردن
محمد: یه موضوعی هست که باید بهتون بگم
قراره یه مدتی نباشم
سعید : چرا آقا
محمد: باید برم ماموریت
داوود : کجا
محمد: سوریه
رنگ پریدگی رسول رو به وضوح میمیدم
فقط بهم نگاه میکرد
سعید : چرا
محمد: نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم
فرشید : آقا کی میرید
محمد: معلوم نیست
همشون کسل شده بودن
یکی یکی رفتن اما فقط رسول موند
روی صندلی روبروش نشسته بودم بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم
رنگش مثل گچ دیوار بود
هنوز زل زده بود به روبروش
انگار شوک زده شده بود
آروم دستمو دو بازوش قلاب کردم و تکونش دادم
محمد: رسول ،رسول جان نگام کن
رسول صدامو میشنویی
نگام کن داداشی
آروم سرشو چرخوند
با چشم های لروزن و لبریز از اشک نگاهم کرد
با دیدنم
اولین قطره اشکش مستقیم روی دستش چکید
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_57
#محمد
طاقت دیدن حالشو نداشتم
دستامو باز کردم و خواستم تو آغوشم بکشمش که با حالی که داشت از روی صندلی بلند شد معلوم بود سرش داره گیج میره اما با اون حالش از سالن غذا خوری خارج شد
تعجب شدیدی از رفتارش کردم
هنوز دستام تو همون حالت بود
بلاخره به خودم اومدم و به پایین رفتم
سایتو گشتم انگار رفته بود
هیچجا نبود
نگران بودم هر چقدر بهش زنگ میزدم خاموش بود داخل اتاقم رفتم و کلافه نفسی بیرون دادم
اگه بلایی سرش بیاد چی
#رسول
کنار خیابون های تهران پاییزی قدم میزدم بی صدا گریه میکرد
رفتارم دست خودم نبود
دلم باهاش قهر بود اما قلبم نه
چرا می خواست بره
اونکه میدونست من حتی طاقت دوری ازشو ندارم
اگه بره نابود میشم
باید باهاش میرفتم باید راضیش می کردم که باهاش برم
من بدون اون نمی تونستم
یهو با صدای بوق ماشینی دردی تو دستم احساس کردم
و روی زمین افتادم
انگار مچ دستم به آینه یه ماشین
نیسان آبی رنگی خورده بود
دردش قابل تحمل تر از قلبم بود
راننده ی ماشین از ماشینش پیاده شد
راننده: اقاحواست کجاست کم مونده بود زیرت بگیرم
بیا ببرمت بیمارستان
از روی زمین بلند شدم گفتم
رسول: نه آقا ممنون خوبم
چیزی نشده
راننده : مطمئنی پسر جون ؟
رسول: بعله ببخشید اینه ی ماشینتونم داغون شد
خسارتی باشه پرداخت می کنم
راننده: لازم نیست . فقط خیلی بیشتر حواستو جمع کن
دوباره راهمو به سمت سایت کچ کردم
باید باهاش میرفتم
مطمئن بودم که اگه سنگم از آسمون بیاره محمد به این ماموریت میره
پس تنها راهم باهاش رفتن بود .
#محمد
خیلی نگرانش بودم
میترسیدم بلایی سرش بیاد .
با وضع قلب و نفسش بیشتر نگران میشدم
نکنه بلایی سرش اومده باشه
نباید میزاشتم میرفت
با هوففی که کشیدم روی صندلی نشستم و سرمو اسیر دستام کردم
در زده شد سرمو با شتاب بلند کردم
آره خودش بود
اومد داخل
خداروشکر که سالم بود
از روی صندلی بلند شدم
محمد: وایی تو که کشتی منو از نگرانی یهو کجا گذاشتی رفتی ؟
بدون مقدمه گفت
رسول: منم باهات میام
محمد: کجا
رسول: خودت بهتر میدونی کجا
محمد: رسول چرا داری بچه بازی در میاری
رسول: بچه بازی نیست محمد
توروخدا بزار منم بیام
اگه اونجا برای من خطرناکه پس برای تو هم خطرناکه خواهش می کنم بزار باهات بیام
دستی به موهام کشیدم
محمد: رسول بیا از خر شیطون پیاده شو
مگه دارم میرم مهمونی که تو هم با خودم ببرم
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_59
#محمد
با حرف هایی که زد تا ته قلبم سوخت
واقعا فکر می کرد ارزشی براش قائل نیستم
ولی من میترسیدم که با خودم ببرمش
اگه بلایی سرم بیاد چجوری می تونه تنهایی برگرده
با اتمام حرفش حرکت کرد به وضوع میتونستم سر گیجشو حس کنم
به سمتش رفتم که افتاد
همزمان باهاش فرود اومدم و تو بغلم گرفتمش
ناله های ریزی میکرد
محمد: یا حسین رسول، رسولللل رسول کجات درد میکنه
یکی کمک کنه
.
دستی به موهای فرش کشیدم
نگاهم به صورت رنگ پریده و بی روحش دادم
میلاد:محمد فشار عصبی خیلی زیادی بهش وارد شده
اگه به همین روال پیش بره باید پیوند قلب انجام بده
از نوار قلبشم مشخصه که حالش بد بوده
بیشتر بهش توجه کن وگرنه از دست میره
آها راستی از توی عکس ها و معاینه ها فهمیدیم دست چپش استخونش ضربه خورده
کی ؟
من کی کلا باهاش بودم چجوری بوده که من نفهمیدم
یاد بیرون رفتنش افتادم
شاید اون موقع بلایی سرش اومد
نفسمو آه مانند بیرون دادم
داشت ذره ذره آب میشد
بخاطر من
داشت میسوخت
نمیدونم چجوری می خوام با این شرایطش ترکش کنم
روی صندلی همراه خودمو پرت کردم
حال و حوصله نداشتم
دستی به چشمام کشیدم
و کمی ماساژشون دادم
دستمو برداشتم و روی پیشونیش گذاشتم
چشم هاشو اروم اروم باز کرد
صندلی رو جلوتر کشیدم
محمد : خوبی رسولم ؟
چشماشو بهم دوخت
رسول: چرا اینجام
تلخندی زدمو گفتم
محمد: اومدیم مهمونی خب معلومه مرد حسابی حالت بد شد اومدمت بیمارستان
انگار داشتم تو ذهنش مرور تحلیل میکرد
انگار سفرمو یادش اومد روشو اونور کرد
محمد: قهری یا دلخور یا عصبی
جوابی نداد
محمد: ام یا ناراحت ،یا داری ناز میکنی ؟
بارم جواب ازش نشنیدم
محمد: اوه پس اوضاع خرابه
اگه بهت قول بدم که حتما برگردم چی ؟
با صدایی سردجواب داد
رسول: همه برمیگردم مهم چجوری برگشته سالم برگردی ،زخمی یا...
تونست بقیه حرفشو بگه متوجه بغضش شدم
بغضی که تو گلوی منم گیر کرده بود
با دستم سرشو سمت خودم برگردوندم که با سصورت خیسش مواجه شدم
محمد: از کی تا حالا انقدر باهات غریبه شدم که پیش منم بدون صدا گریه می کنی ؟
بغضش فوران کردو خودشو تو اغوشم پرت کرد
مواظب دستش که داخلش سرم بودم
دستمو دورانی روی پشتش میکشیدم
محمد: گریه کن قربونت برم .
مگه من مردم که میزاری غصه تو دلت بمونه
رسول: ولی می خوای بری
بعد از خالی کردن خودش با چشم های قرمز و صورتی که هنوز به سفیدی میزد روی تختش خوابید
رسول: میشه جون رسولت نری
محمد: میشه جون محمد برای برم ؟
رسول: باز برگشتی سر خونه اول
به سروش نگاه کرد
رسول: می خوام مرخص شم بگو بیان اینو در بیارن
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
?🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_60
#محمد
انگار لج کرده بود
پاشو کرده بود تو یه کفش که می خوام مرخص شم
اما با این فشاری که روش بود باید حتما تا فردا می موند تا زبونم لال اتفاقی برای نیوفته
دستی به محاسنم کشیدم
رسول:بهشون بگو بیان اینا رو ازم بکنن
اصلا می خوام با رضایت خودم مرخص بشم جرمه
آمپر چسبونده بود
اگه باهاش مخالفت می کردم مطمئن بودم دوباره انقدر به خودش فشار میاره که دوباره حالش بد میشه
به ناچار مرخصش کردم
.
رسول: من می خوان برم سایت
دیگه داشت کلافم میکرد
چینی به ابرو هام دادم و با صدا تحکم آمیز گفتم
محمد: شما میری خونه .
سرمو به پنجره تکیه داده بود و داشت بیرونو نگاه میکرد
رسول: بریم هم خونه آژانس میگریم میام اداره
محمد: تازگیا خیلی خودسر شدی یا، شما میری خونه ولا غیر
رسول: اگه من می خواستم برم به این ماموریت کذایی که حتی برگشتم معلوم نیست تو اصلا میزاشتی برم .من زورم به تو نمی رسه
چون تو بزرگم کردی برام پدری کرد ازم بزرگ تری
هر چی خواستم برام فراهم کردی
چون تو منو به خودت وابسته کردی
اصلا منو بیخیال دلت میاد رستا رو بی پدر کنی عطیه خانم چی بشه بی محمد
عزیز چی ...
محمد رسولت چی که اگه یه روز نباشی از دوریت دق میکنه
خودتم خوب میدونی این ماموریت چقدر میتونه خطرناک باشه
حداقل بزار تو این چند وقتیکه هستی باهات باشم
حرفی برای گفتن نداشتم راهمو به سمت اداره کج کردم
محمد: رسول
رسول: جانم داداش
محمد: اومدی مستقیم میری نماز خونه
رسول: اگه من می خواستم برم نماز خونه که هی میرفتم خونه
ام میشه
با خوندن فکرش خنده ی با صدای ایی کردم
محمد: میشه چی؟
رسول: میشه بیام داخل اتاقت ؟
محمد: خب باید اونجا از آقا محمد اجازه بگیری
خنده ی بامرزه ایی کرد
رسول: چشم داداش محمد
داداش گفتنش یه جور خاصی بود
یه جور ناب که هیچ جا لنگه ی داداش گفتنش و پیدا نمی کنی
حواسم رو به رفتار های داده بودم
با شوخی ها می خندید اما چند لحظه بعدش یه حس غمگینی داخل چشماش موج میزد
به اداره که رسیدیم
بچه ها دور رسول رو گرفته بودن به سمت اتاقم رفتم
و درو باز کرد
بعد از چند دقیقه رسولم اومد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_61
#رسول
غم تو دلم قابل توصیف نبود
هی می خواستم حالمو خوب کنم و خودمو خوب جلوه بدم اما تا یادم می افتاد محمد چند روز دیگه پیشم نیست داغ دلم تازه می شد
به سمت اتاقش حرکت کردم می خواستم تو این وقت باقی مونده یه دل سیر نگاش کنم
در زدم و وارد شدم
محمد: چه عجب شما یه بار این درو زیدید
سوخی کردم
روی یکی از صندلی هایی که دور تا دور میز کنفرانس که توی اتاق محمد بود چیده بودن نشستم
داشت برگه ها رو بررسی میکرد
و به کارش مشغول بود.
و نگاهم رو به صورتش دادم
هنوزم خوابم میومد
اثر سرمی بود که زده بودم
نمیدونم چند ساعت گذشت که کم کم چشم ها روی هم رفتن
#محمد
نگاه های سنگین رسول حس میکردم
اما به کارم ادامه دادم
وقتی تموم شد سرمو بلند کردم و با چهره ی مظلوم رسول که دست راستشو روی میز گذاشته بود و بعد سرش رو دستش بود روبرو شدم انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم نمی خواست از خواب بیدارش کنم ولی ساعت ۹ و نیم بود دیگه چاره ایی نداشتم
ر از روی صندلیم بلند شدم و به سمت صندلی که روش خوابیده بود رفتم که یهو صدای زنگ گوشیم که روی میزم بود
از خواب پرید
اه نفس نفس میزد به سمت تلفنم رفتم و با دیدن شماره ی عزیز ب
برداشتم و همونطوری که داشتم باهاش صحبت میکردم برای رسول یه لیوان آب ریختم
بعد از تماسم
به سمتش رفتم
محمد: خوبی ؟
رسول: آره
محمد: ببخشید می خواستم بیدارت کنم که گوشی زود تر من دست به کار شد بریم خونه دیره الان عزیزم زنگ زد
رسول: باشه فقط آقا محمد
محمد: جانم ؟
رسول: امشب بهشون میگی میخای بری ؟
محمد : آره
وسایلمو برداشتم
برق ها رو خاموش کردم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم
نگاهم رو بهش دادم
آروم آروم راه میرفت
و دستش رو سرش بود .
محمد: خوبی؟
رسول: آره فقط یکم سرم دردگرفت
دستشو توی دستم قفل کردم و سعی جوری راه برم که بهم تکیه کنه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_64
#محمد
انگار زبونم بند اومده بود قادر به جوابگویی سوال هاشون نبودم و رسول شده بود اعصای دستم
با بردن اسم سوریه احساس کردم رنگ از چهرشون پرید
نگاهم به چهره ی دلخور عطیه خورد رستا رو توی بغلش گرفت
بلند شد و به سمت اتاق مشترکمون رفت
به منظور دنبالش رفتن بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم .
روی تخت نشست و چادر گلگلی ش رو روی نشونه هاش انداخت و رستا رو داخل گهواره کنار تختمون گذاشت
انور تخت نشستم
محمد: عطیه بانو ؟
جوابی ازش نشنیدم
محمد: عطیه جان ؟
جواب دادن به سوال شوهر جوابه ها
با صدایی سرد گفت
عطیه : اولن اون سلامه دومن برای همه جوابه جواب بدی سومن مگه تو سوال پرسیدی !
خنده ایی کردم و به کنارش نشستم
روشو اونور کرد
محمد: الان برای چی ناراحتی یه ماموریت یکی دوروزه هست بعد میام دیگه ماتم نداره
عطیه: دفعه ی قبلو یادت رفته
یادت رفته که چه اتفاقی برات افتاد همون برای هفت پشتم بس نبود
محمد: اگه قول بدم که اینبار خودمو سالم به دستت برسونم چی ؟
خودت که میدونی من سرم بره قولم نمیره
عطیه : حالا ببینم چی میشه
محمد: بهت قول میدم زیاد طول نمی کشه قول میدم که زود برگردم
تو هم اون اخماتو نکن تو هم به تو فقط لبخند میاد
رومو سمت رستا کردم و ادامه دادم
محمد: مگه نه رستا خانوم
نگاه کن رستا داره میخنده تو هم بخند
عطیه خنده ایی کرد و محوش شدم .
.
از خواب بیدار شدم و به سمت روشویی داخل حمام رفتم و آبی به دست و صورتم زدم
ساعت حدودا ۶ صبح بود
ساعت رفتنم مشخص شده بود
۸شب
دیشب ساکمو بسته بودم
قراره بود دیگه برم سایت از سایت برم فرودگاه
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رفتم تا حوله ایی بردارم با دیدن چشم های باز رستا لبخند پهنی روی لبان نخش بست
به سمتش رفتم و از گهواره بیرونش آوردم
محمد: به به سلام علیکم رستا خانم .صبحتون بخیر باشه بانو . شما چقدر سحر خیز شدی
اما فک کنم هنوز عمو رسولت بیدار نشده بریم بیدارش کنیم ؟
با لبخندی که زد گفتم
محمد: لبخند علامت رضایت است
عزیز: سلام مادر
صبحت بخیر بشین الان چایی دم میکشه
محمد: سلام عزیز خانم صبح شما هم بخیر
عزیز رسول هنوز خوابه ؟
عزیز: آره مادر می خوای بری بیدارش کنی
لبخند شیطانی زدم
بلاخره باید کمی سر به سرش میزاشتم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_65
#محمد
اول پارچ یخ داخل یخچالو برداشتم و توی لیوانی ریختم
عزیز که چشمش به لیوان پر آب خورد گفت
عزیز: محمد من خواهش می کنم یه جوری بیدارش کن که تا سه هفته مریض نباشه 😫
همینطوری که به سمت اتاقش می رفتم گفتم .
محمد: عزیز منو دست کم گرفتی ها
یه کاری می کنم که دو سه روز مریض باشه نگران نباشید
در اتاقم باز کردم و با چهره ی غرق خوابش مواجه شدم
وقتش بود تقاص تمام کار هایی که کرده رو پس بود
به پهلو خوابیده بود
نگاهم به رستا رفت که داشت پستونکی که بهش داده بودم رو می مکید
لبخندی زدم و آروم روی زمین گذاشتمش
لیوان آبی که حتی خودم هم سردیشو حس می کردم
روی سرش ریختم
تا ته
با هول و ولا از خواب بیدار شد و روی تخت نشست
نفس نفس میزد
هنوز موضوع رو نفهمیده بودو گیج داشت بهم نگاه میکرد
دیگه نتونستم خنده ی حبس شده توی گلومو نگه دارم
زدم زیر خنده
دیگه من داشتم از خنده نفس کم میاوردم
رسول که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده با قیافه ی آویزون نگاهم میکرد
خودمو جم و جور کردم و دست از خنده برداشتم
آب از ته ریشش روی پیراهنش می ریخت
رسول: داداش
محمد: بله؟
رسول: احساس نمی کنی الان باید فررار کنی
محمد: چرا باید فرار کنم ؟
رسول: دقت کردی سری قبلی هم همینو گفتی ؟.
مثل خودش دست به سینه وایسادم گفتم
محمد: خب حرف مرد یکیه 🤏😎
رسول: اِ پس کی بود فرار میکرد ها به سمتم هجوم اورد سریع بلند شدم و به سمت حیاط دویدم
انقدر دور حوض دنبالم افتاد که دیگه خودمم خسته شدم نمیدنم اون چرا دست بردار نبود یهو دیگه صدای دویدنش نمی اومد
سرمو برگردوندم
و با چهره در همش مواجه شدم
نگران به سمتش رفتم
پاش گیر کرد و خواست بیوفته داخل آب که دستشو گرفتم
صدای اخش سوهان روحم شد
یادم افتاد که این دستش ضرب دیده
سریع اون یکی رو گرفتم و روی زمین نشوندمش
محمد: رسول خوبی ؟
نفس نفس میزد
دستشو سمت قلبش برد و اخی از میانه ی لبش خارج شد
اخماش بیشتر تو هم رفت
و سرشو پایین انداخت
محمد: داداش؟
چت شد ! ببینمت
قلبت درد میکنه ؟
چونشو با دستم گرفتم و سرشو بالا آوردم
با دیدن صورت خندونش انگار یهو تمام استرس و نگرانی که داشتم در لحظه فروکش کرد
و نفس آسوده ایی کشیدم
اما با به یاد اوردن شوخی که باهام کرده
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_66
#محمد
نگاه تیزی بهش انداختم که در لحظه حسش کرد
با صدای التماس واری گفت
رسول : داداش غلط کردم 😬
محمد: گاهی اوقات برای پذیرش اشتباه خیلی دیره
تو همون حالتی که بود هولش دادم بع عقب و توی حوض انداختمش
خواستم دور بشم که یهو پامو گرفت و منم داخل حوض پرت کرد
آبش خیلی سرد بود
شاید طبیعی بود چون الان اوالای پاییز بود
.
بعد از کلی آب بازی تو حوض که عطیه و عزیز نظاره گرش بودن از حوض بیرون اومدیم
و لباسامونو عوض کردیم
ساعت رو نگاه کردم تقریبا ساعت هفت
بود
همیشه همین موقع باید اداره می بودیم اما آقای عبدی گفتن که می تونیم امروز ساعت هشت بیایم
یک ساعت وقت داشتم
عزیز چایی که خیلی وقت بود دم کشیده بود رو داخل استکان ریخت
رسول که به دلیل خشک کردن موهاش یه ربعی بود که به داخل اتاقش رفته بود هنوز بیرون نیومده بود
دوباره از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقش حرکت کردم
صدای سشوار مییومد دیگه در نزدم و وارد شدم
با وارد شدنم سشوار دستشو خاموش کرد
محمد: رسول بدو دیر شد
رسول:خب من چیکار. کنم موهام انقدر فره وقتی خیس میشه بزور تبش پایین میاد ها
تازه خوبه شاهکار جنابالیه
به سمتش حرکت کردم
محمد: نه شما بلد نیستی چجوری شونه کنی بده من شونه
شونه رو از دستش گرفتم
و سشوار رو روشن کردم
شونه رو تند تند وارد موهاش می کردم و سشوار و سمتش می کشیدم .
با کلی اخ و اوخ رسول بلاخره تموم شد
رسول: ایییی کل موهامو کندی روش بهتری بلند نیستی ایی
محمد: حرف نباشه رسول باور کن دیرمون میشه بدو بریم صبحونه بخوریم
.
بعد از خوردن صبحونه ساکمو از داخل اتاق برداشتم
اول نگاهم رو به ریتا که داخل بغل عطیه بود دادم
بوسه ایی به پیشونی نرم و لطیفش زدم و توی بغلم گرفتمش
محمد: دورت بگردم تو مدتی که نیستم مامان و عزیزو اذیت نکنی ها باشه دخترم
باز بوسه ایی به لپ نرمش زدم
به سمت عطیه رفتم
محمد: مراقب خودتو این فندقو عزیز باش !
تو این چند روز زود بیا خونه
عطیه: ان شاء الله سالم برمیگردی
بعد بوسه ایی به پیشونی ش زدم
به سمت عزیز رفتم
خواستم خم ودستشو ببوسم و اجازه نداد
و توی بغلم گرفتمش
عزیز: برو مادر سفارت بخیر باشه
سالم بری سالمم برگردی
به سلامت
محمد: خداحافظ
نمیدونم چرا اینبار خداحافظی کردن باهاشون برام سنگین بود به سمت موتوری که روشن بود و رسول سوارش بود رفتم کلاه کاسکتو سرم کردم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_67
#محمد
دم در بودن و برام دست تکون دادم
متقابلاً براشون دست تکون دادم و رسول راه افتاد
.
ساعت ۶و نیم بود
دیگه کم کم باید میرفتم سمت فرودگاه
ساکمو برای بار هزارم چک کردم تا چیزی جا نمونه
نفسی عمیق کشیدم
و زیپشو بستم
در زده شد
رسول بود با بفرمایید من وارد شد
نگاهی مظلومانه بهم انداخت
رسول: داری حاضر میشی که بری ؟
نمی تونستم داخل چشم های مطلومش نگاه کنم سرمو پایین انداختم و خودمو با برگه های روی میزم مشغول کردم
نفسی گرفتم گفتم
محمد : آره دارم میرم
به سمتم حرمت کرد و در کنارم قرار کرد و یهویی بغلم کرد
تو شک بودم
صدای هق هق های ارومش داخل گوشم می پیچید .
دستمو به صورت دورانی پشتش حرکت دادم
محمد: اِ اِ رسول داری گریه میکنی
نمیگی کسی ببیینه دیگه سوژه ات میکنن تو که خوب میدونی قربونت برم من
می تونستم کامل خیس شدن سرشونه ام رو حس کنم
چقدر دلش پر بود تو این چند ساعت که اینجوری فوران کرد
با صدای بغض آلودی گفت
رسول: ای کاش باهات میومدم
اینجوری خیالم ازت راحت بود
حالا هم دیر نشده میشه باهات بیام
من وسیله ام یه لباسه که اونم اینجا دارم میشه باهات بیام
محمد: باز که برگشتی سر خونه اول که رسولم
قول میدم خودمو زنده تحولیت بدم خوبه
رسول: یعنی تضمین نمی کنی سالم برگردی
نمی خواستم بیشتر از این عذابش بدم نمی خواستم باز حالش بد شه
کلافه لب زدم
محمد: قول میدم سالم برگردم خوبه ؟
سرشو تکون داد و از بغلم بیرون اومد
نگاهم به چشم های قرمزش خورد
هنوزم صورتش خیس بود
دستمو به سمت صورتش بردم و با دستم اشک هاشو پاک کردم
رسول: بریم ؟
محمد: آره بریم
خواستم ساکمو بردارم که گذاشت و خودش برش داشت
با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و همینطور آقای عبدی
اما بچه هم باز تا فرودگاه باهامون میومدن اما با یه ماشین دیگه انگار می دونستن منو رسول حرف داریم
نگاهم به دستش افتاد
محمد : راستی دستت چیشده ؟
سوالی نگاهم کرد
رسول: چیشده ؟
محمد: استاد رسول گیراییت رفته پایین ها
میگم دست چپ چیشده که ضرب دیده
اهانی گفت منتظر نگاهش کردم بعد ذ. چند دقیقه زبون باز کرد
رسول: دیروز که رفتم بیرون حواسم نبود داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو دستم به آیینه ی یه ماشین نیسان خورد .
با تعجب گفتم چی ؟ .
ترسید
محمد: رسول تو الان باید بهم بگی ؟
خوبی ؟ درد نداری ؟
رسول: خوبم
میگم محمد ؟
محمد:جانم
رسول: کی بر میگردی؟
محمد: معلوم نیست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_74
#محمد
وقتی اومدن دنبالم رسول نبود
کمی دور تر سایت نگه داشت تا راه باقی مونده رو قدم بزنیم
تو این مدت دلم برای یه بار دیدنش در میزد
اما تنها چیزی که ازش داشتم یه تیکه عکس بود
که نگاهم به رسول خورد
توی راه بچه ها از تمام اتفاقات افتاده برام حرف زدن
از عمل قلب رسول
تمام قلبم سوخت با چیز هایی که درباره ی رسول میگفت
سعید در حالی که کمی لنگ میزد گفت
سعید: بفرما با هم رسیدیم
منتظر آمدنش به این دست خیابون شدیم که نگاهم به ماشینی بود که با سرعت به سمت رسول میومد
داد زدم
محمد : رسول مواظب باش !
اما کار از کار گذشته بود
پاهام قفل کرده بود خودمو به سمت جیگر گوشه ام می کشیدم
سرش شکسته بود و خون تمام صورتش رو گرفته بود
با بعضی پنهانی کنارش زانو زدم
دستمو توی موهای فرفریش کشیدم
چشماش بسته بود اما با این کارم اروم پلک هاشو باز کرد
اولین قطره ی اشکم مستقیم روی صورتش فرود اومد
دلتنگش بودم
انگار می خواست چیزی بگه
تو اون همهمه و صدا ها نمی تونستم بشنوم
سرمو کمی نزدیک گوشش بردم
رسول:مـ..مـ.حـ.حمد؟
محمد: جانم ؟ جان محمد ! دورت بگردم حالا که من اومدم تو می خوای بری
توروخدا بیدار بمون نذار حسرت ت بمونه روی دلم
دوباره لب به سخن گشود
رسول:مــیـ..شــ..شه بغــ.....لــ..م.کنــی ؟
میترسیدم دست بهش بزنم چه برسی به بغل کردنش
محمد : دردت به جونم خودت میدونی نمی تونم بغلت کنم
هیچ وقت فکر نمی کردم دیدارمون به اینقدر غمگین باشه
بمیرم براش
چی کشیده موقعی که من نبودم
بلاخره آمبولانس که مردم زنگ زده بودن رسید
روی زانو هام نشسته بودن
دستش تو دستم بود
چشماش بسته
فشار آرومی به دستش دادم که چشم هاشو باز کرد
تکنسین ها برانکارد رو اوردن
و به آمبولانس منتقلش کردن
سرم سنگین بود
نمیدونستم داره چه اتفاقاتی میوفته
اما اینو می فهمیدم که رسول چشمش به منه تا بیام تو آمبولانس
سریع سوار شدم
.
وقتی رسیدیم سریع بردنش اتاق عمل
از استرس تمام وجودم به رعشه افتاده بود
سرمو ما بین دست هام گذاشتم
به خودم اومدم بچه ها رو بالای سرم دیدم
در حالی که نفس نفس میزدن گفتن
داوود : آقا چیشد ؟
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_پایانی
#محمد
کلافه دستی توی موهام کشیدم
محمد: نمیدونم فقط بردنش اتاق عمل
هر کدوم گوشه ایی نشسته بودن
داوود با بغضی آشکار گفت
داوود: چقدر خوشحال بود شما دارین میان
انقدر دلم آشوب بود که فقط خدا می تونست آتیشی که به جونم افتاد رو خاموش کنه
محمد: من میرم نماز خونه خبری شد بگید
وضو گرفتم و به سمت نماز خونه رفتم
خلوت بود
گوشه ایی نشستم
دیگه با خدا که رودیوایسی نداشتم
اشکام راه خودشون رو پیدا کردن
خدایا میدونم در حقش ظلم کردم
میدونم که چقدر از خبر شهادتم شکسته
میدونم اما میشه تو بهم بخشیش؟
بخدا من مثل رسول طلاقت ندارم
خودت که بهتر میدونی
امیدم فقط به خودته
میشه پاره ی تنمو بهم ببخشی !
خودت که بهتر از من میدونی چقدر نفسم بنده به نفس هاش
می خوای جون منو بگیر اما بلایی سرش نیار
.
بعد از کلی رازو نیاز با خدا تصمیم گرفتم که به پایین برم
شاید خبری شده باشه
زانو هام توان نگهداری وزنم رو نداشت
اما رسولم مهم تر بود
آروم به سمت اتاق عمل رفتم
از دور دکتر رو دیدم که داشت حرف میزد
به سمتش پا تند کردم
و قبل از اینکه بره بهش رسیدم
انگار فهمید می خوام چه سوالی ازش بکنم و پیش دستی کرد
دکتر : من به این آقایون هم گفتم
شانس آوردید ضربه ایی که به سرش خورده کاری نبوده
اما متاسفانه دستشو شکسته و یکی از دنده های قفسه ی سینش رفته تو
خیلی مراقب باشید
و اینکه موقع عمل ایست قلبی کردن
اما برگشتن خداروشکر
فعلا می برنش ریکاوری حالش خوب شد میره بخش
با اجازه من مریض دارم
نفسی بیرون دادم
در اتاق عمل باز شدو تختی بیرون اومد
به سمتش رفتم و دسمتو روی میله ی تخت گذاشتم و متوقفش کردم
خیلی تو خواب معصوم میشد
رنگش پریده بود
چهره اش بیشتر به یه پیرمرد ۶۰ساله می خورد تا یه جوون ۲۵ساله
دستمو روی موهای تقریبا سفیدش کشیدم
و نفسمو آه مانند بیرون دادم
تمام اتفاقاتی که برای افتاده بود تقصیر من بود
از بیماری قلب و نفسش گرفته تا موهای سفیدش
بوسه ایی روی موهاش زدم که تخت شروع به حرکت کرد
.
دو سه ساعتی از بیرون اومدن از اتاق عملش می گذشت
از روی صندلی بلند شدم و به سمت تختش حرکت کردم
و روی صندلی کنارش نشستم
و به چهره اش خیره شدم خیلی وقت بود لحظه شماری میکردم برای دیدش
نگاهم رو به دست گچیش دادم
آروم آروم داشت چشم هاشو باز میکرد
زیاد از دور و برش آگاه نبود و منگ بود
با لبخند بهش نگاه کردم
محمد : سلام علیکم آقای حسینی
احساس نمی کنی خیلی خوابیدی
بابا مرد حسابی بقیه که می گفتن لحظه شماری میکردی بنده رو ببینی حالا کن اومدم گرفتی خوابیدی خوش خواب 😂
رسول: دا...د..اش
دستمو روی دست گچیش کشیدم
محمد: جونم؟
رسول: (به دلیل کمبود وقت مجبورم کلمات رو پشت سر من بنویسم اما شما تیکه تیکه بخونید )
خیلی دلم برات تنگ شده بود
خیلی بی معرفتی
چرا ۸ ماه گذاشتیم تنها رفتی .نمیگی دق می کنم
محمد: شرمندتم عزیزم
خودت بهتر میدونی نمی تونستم به کسی بگم
رسول: من هر کسیم؟
ولی قشنگ یع ۸ ماهی از کار اداری در رفتی ها
محمد: بعله
ولی فک کنم شما باید یه یک ماهی نباید سرکار چون با دست گچید فک نکنم به دردمو بخوری ها
علی سایبری سامان هم هستن میزت خالی نمی مونه
رسول: نه بیا نگا کن سال...اخخخخ
خواست حرکت کنه که فک کنم سینه اش درد گرفت
نگران لب زدم
محمد: بابا شوخی کردم
خوبی ؟
برم دکترو خبر کنم
از روی صندلی بلند شدم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و درخواست دکتر رو کردم
بعد از معاینه و این چیز ها با آرام بخشی به خواب رفت
.
(سه هفته بعد)
رسول بعد از یه هفته از بیمارستان مرخص شد
و تو این مدت اعتلاجی بود
چون با وضع دستش و سینه اش نمی تونست بیاد سرکار
امروز تولد رسول بود اما خودش خبر نداشت
ترتیبی داده بودم تا تولدشو جشن بگیریم
قرار بود بچه ها بیان و قافلگیرش کنند
به بهانه ی اینکه یکی از همکاران قدیمیم می خواد بیاد فرستادم تا حاضر شه بیرون رفتم
میوه خریدم و خوارکی خریدم اونا قرار بود کیکو بیارن
عزیز و عطیه هم رفته بودن خونه مادر عطیه
بعد از باز کردن در با صدای بلندی گفتم
محمد: رسول حاضر شدی بچه
من ابرو دارم ها تروخدا یه چیز خوب بپوشی ها
از خونه بیرون اومد گفت
رسول: یعنی من ابرو برم ؟ می خوای برم بیرون
محمد: منظورم این نبود...
ادامه حرفم با زنگ تلفنم قطع شد
سعید بود
جوری تظاهر کردم که انگار همون دوستمه
سعید: الو سلام آقا ما رسیدیم فقط پلاک چندین ؟
محمد: به به سلام اقای مرتضوی عزیز ما پلاک ۳۶ هستیم
سعید: منتظر باشید بگین رسول درو باز کنه
محمد: خوش اومدین
تلفنم قطع کردم و روبه رسول گفتم
محمد: اوه اوه اومد در زد درو باز کنی
میوه ها رو داخل اشپز خونه گذاشتم
در زده شد سریع موبالیمو برداشتم تا از واکنشش فیلم بگیرم
رفت درو باز کرد
ولی تا درو باز کرد حجم زیادی از برف شادی روی صورتش پایین اومد
_قـهــღوه تـلخ_
حواسش به جاده است. از این لحظه به بعد، زندگی اش قرار است جور دیگری برایش رقم بخورد..
با لبخند خیره به نیم رخ اوست.. متوجه سنگینی نگاه او میشود. با لبخند نیم نگاهی به او میکند و نگاهش را به جاده میدهد:
-الان انتظار داری حواسم جمع باشه؟
خنده ای ریز میکند و میگوید:
-نگاه نمیکنم پس..
دستانش را از رول جدا میکند:
-باشه باشه قهر نکن..
صدای بلند لیلا و جمع شدن حواس محمد همراه با نزدیک شدن ماشین، پیچیدن صدای بوق و برخورد دو ماشین بهم.....
#محمد و #لیلا، زوجی که بعد از #دوسال سختگیری خانواده لیلا، بهم میرسن ولی #شب عقدشون، تصادف میکنن و.....
https://rubika.ir/joinc/CCAEHHFH0METFPZUEGWIJBDGYBJEEWYH