🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_56
#رسول
اومدن داخل خونه
چیزایی می گفتن که من ازش سر در نمی آوردم می خواستم از روی مبل بلند شم و برم بازی کنم که جمله ی که گفت میخ کوبم کرد
متاسفانه یا خوشبختانه آقای حسینی شهید شدن
شوکه شده به اون آقا ها نگاه می کردم
معنی حرف شهیدو نمی فهمیدم اما فک کنم به کسی میگن شهید که برای خدا مرده
عزیز به سمت آشپزخونه دوید تا صدای گریشو نا محرم نشنوه
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم به روی صورتم افتاد
و این قطره شروع گریه با صدا بود
یعنی من دیگه بابایمو نمی ببینم
یعنی من دیگه بابا ندارم
محمد که کنارم نشسته بود و بی صدا قطره های اشکی از صورتش روان بود تو اغوشش گرفتم و سرمو به سینش فشار داد
گریه منم شدید تر شد
دستمو دورش حلقه کرده بودم
°•روز خاکسپاری•°
بعد از دیدار آخر با بابا علی دیگه جونی نداشتم
سر خاک روی پاهای محمد نشسته بودم و آروم با دستش موهای فرمو نوازش میکرد
#پایان_فلش_بک
دوباره کابوس هام اومده بود سراغم
از ترس دوباره دیدن صحنه های خوابم نمی خوابیدم
هر موقع کابوس میدیدم بلایی سر محمد میومد
ساعتمو نگاه کردم
وقت ناهار بود از جام بلند شدم بالشتی که که برداشته بودم و کنار دیوار گذاشتم
نگاهی به کل نمازخونه انداختم
داوود گوشه ایی خوابیده بود بیدارش کردم و با هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم
#محمد
نمی دونستم کی باید خبر رفتنمو بهشون بدم کلافه دستی به چشم هام کشیدم
باید بعد موقع ناهار بهشون می گفتم
اما نه اگه بگم ناهار کوفتشون میشه باید بعدش میگفتم
به سمت سالن غذا خوری که طبقه ی بالا بود حرکت کردم که تو راه کمال رو دیدم
کمال: به به سلام آقا محمد
از آقای عبدی شنیدم می خوای بری ماموریت
محمد: سلام علیکم کمال جان
اره الان نمی دونن چجوری به بچه ها بگم
کمال: ان شاء الله هر چی خیره
محمد: ان شاء الله
.
هممون سر یه میز نشسته بودیم
بقیه یا غذاشونو خورده بودن یا شیفت بودن یا کار داشتن و بچه ها براشون برده بودن
بعد از خوردن ناهار می خواستن بلند شن که
محمد: بشنید باهاتون کار دارم
سرمو پایین انداختم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
منتظر نگاهم می کردن
محمد: یه موضوعی هست که باید بهتون بگم
قراره یه مدتی نباشم
سعید : چرا آقا
محمد: باید برم ماموریت
داوود : کجا
محمد: سوریه
رنگ پریدگی رسول رو به وضوح میمیدم
فقط بهم نگاه میکرد
سعید : چرا
محمد: نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم
فرشید : آقا کی میرید
محمد: معلوم نیست
همشون کسل شده بودن
یکی یکی رفتن اما فقط رسول موند
روی صندلی روبروش نشسته بودم بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم
رنگش مثل گچ دیوار بود
هنوز زل زده بود به روبروش
انگار شوک زده شده بود
آروم دستمو دو بازوش قلاب کردم و تکونش دادم
محمد: رسول ،رسول جان نگام کن
رسول صدامو میشنویی
نگام کن داداشی
آروم سرشو چرخوند
با چشم های لروزن و لبریز از اشک نگاهم کرد
با دیدنم
اولین قطره اشکش مستقیم روی دستش چکید
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃