🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_52
#رسول
قلبم خودشو بی رحمانیه خودشو به سینم می کوبید
نفس کم آورده بودم
قلبم تیر می کشید
حالت تهوع بهم دست داده بود
سر خوردن عرق هامو روی صورتم حس می کردم
نشستم و یکی از دست هامو تکیه گاهی و اون با اون یکی قلبمو ماساژ میدادم
هوا انگار روشن شده بود
عزیز وارد اتاق شد
با دیدم ترسید
عزیز: یا خدا رسول خوبی محمد
رسول: خوبم مادر من شلوغش نکن فقط خواب دیدم
عزیز: رنگ به صورت نداری
رسول: هیچی نیست فقط خواب بود
عزیز: برات آب قند درست کنم ؟
رسول: نه عزیز زحمت نکش صبحونه امادس
عزیز: آره
رسول: پس من برم یه دوش بگیرم بعد بیام صبحونه
عزیز: مطمئنی خوبی رسول؟
به سمتش رفتم و دستشو بوسیدم
رسول :آره عزیز جون خوبم برو به کارت برس
عزیز: میدونی از این کار خوشم نمیاد
نکن دیگه قربونت برم
حوامو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوزم دستام میلرزید
بیرون اومدم و خودمو خشک کردم
به سمت میز صبحانه رفتم
رسول: سلام صبح همگی بخیر.
محمد: سلام صبح تو هم بخیر
عطیه : سلام آقا رسول
عزیز که در حال مهیا کردن و چک کردن وسایل های ختم بود گفت
عزیز: سلام مادر صبحت بخیر بزار برات چایی بریزم
روی صندلی نشستم و دستت درد نکنه ایی زیر لب زمزمه کردم
بعد از خوردن صبحانه
به سمتم اتاقم رفتم و لباسامو با لباس های مشکی عوض کردم
به سمت سر خاک حرکت کردیم
مثل همیشه عزیز تمام کار ها رو کرده بود و شرمنده اش بودیم
بعد از تموم شدن مراسم
حالا فقط خودمون مونده بودیم
بعد از دادن فاتحه محمد با رستایی که تو بغلش خوابیده بود بلند شد .
محمد: بریم ؟
عزیز و عطیه خانم هم بلند شدن
رسول: میشه شما برین من الان میام
نگاهم کرد و با باشه ایی دور شدن
دست رو سنگ قبرش کشیدم
شهید علی حسینی
رسول: بابایی جونم میدونی خیلی دلم هواتو کرده
بعد از رفتن تو من خیلی تنها شدم
شکستم ولی محمد با تمام دردی که از نبودن تو داشت میکشید بازم هوای من داشت برام پدری کرد آخه می دونست خیلی بعد دلبسته بودم
میدونم حواست بهمون هست
ولی میشه خواهش کنم هوای محمدو داشته باشی
بابا خودت بهتر میدونی من حتی نمی تونم به رفتنش فکر کنم
نمی خواهم از دستش بدم
مراقبش باش
روی سنگ قبرم بوسیدم و به سمت ماشین حرکت کردم
بعد از رسوندن عطیه خانم و عزیز به سمت اداره رفتیم
محمد تو اتاقش رفت و منم از پله ها پایین رفتم
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀