eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
403 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 بعد از جلسه به سمت میزم رفتم باید هر جور شده یه چیزی می فهمیدم عینکمو روز چشم هام گذاشتم و مشغول شدم . سرمو بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم ۹شب بود چقدر زود گذشت چشم هامو ماساژ دادم و سرمو روی میز گذاشتم محمد: رسول خوبی؟ سرمو بالا آوردم با چهره ی نگران محمد مواجه شدم رسول: آره خوبم فقط یکم خسته شدم محمد : چقدر باید بهت بگم مراقبت کن می خوای منو دق بدی بلند شو بریم خونه رسول: دور از جون تو برو پارکینگ تا من دسترسی سیسیتمو خاموش کنم میام محمد: باشه کارمو انجام دادم و به سمت پارکینگ رفتم با موتور اومده بودیم محمد: بزار من برونم بدون هیچ چون چرا ترک موتور نشستم هوایی که با سرعت به صورتم می خورد باعث میشد که حالم بهتر بشه تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد در رو با کلید باز کردم محمد موتور رو برد داخل از پله ها پایین رفتیم محمد: اهل خونه صاحب خونه اومده ها رسول: یا الله عزیز: سلام مادر خسته نباشین عطیه خانم هم با رستا از طبقه ی بالا پایین اومد عطیه : سلام خسته نباشین محمد: سلامت باشین به به چه بوی غذایی میاد با دیدن رستا ذوقی کردم که از چشم بقیه پنهون نبود عطیه خانم رستا رو تو بغلم داد خیلی نرم بود هنوزم بوی بچه ها ی نوازد میداد با چشم های سبز و درشتش بهم نگاه میکرد لباس گل‌بهی که پوشیده بود خواستنی ترش می کرد لپاش سرخ بود شروع کردم به بوسیدنش خیلی نرم بود به خودم اومدم محمدو کنارم دیدم محمد: همه وقتی از سرکار میان دخترشون اول بغل اونا رو بغل می‌کنه بعد عمو حالا کار ما برعکسه تو که انقدر بچه دوس داری خب یه زن بگیر بچه ی خودتو بغل کن با حرفاش بجای اینکه آب دهنم رو قورت بدم پرید گلوم بچه رو ازم گرفت و زد پشتم محمد: یه جوری هول می‌کنه که انگار الان می خوایم بریم براش خواستگاری عزیز:خودم یه زن خوب براش پیدا می کنم سرمو پایین انداختم و گفتم رسول: شرمنده من فعلا قصد ازدواج ندارم محمد مشتی به بازوم زد و با خنده گفت محمد: چیه عروس خانوم نکنه قصد ادامه تحصیل داری 😂 برای عوض کردن بحث گفتم رسول: ما آلان چرا اینجا داریم بحث می کنیم .چه بوی غذایی میاد این بچه هم بده به من فعلا ایشون مال بنده هستن عزیز: برین لباس هاتون رو عوض کنید تا شامو بکشیم با باشه ایی به سمت طبقه که من و عزیز داخلش زندگی می کردیم رفتم و بعد از تعویض لباسم بیرون اومدم عزیز و عطیه خانم داشتن میزو میچیدن به رستا رو با گهواره گذاشتن بودن روی زمین داشت با دستاش بازی می کرد پیشونیشو بوسیدم به سمت سفره حرکت کردم محمد هم اومد بعد از خوردن غذا 🥀🥀🍂🥀🥀🍂🥀🥀🍂