eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀 🥀🌙🥀🌙🥀🌙🥀🌙 به سمتش رفتم و از پشتم تو بغلم گرفتمش نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخش رو به ریه هام فرستادم نگاهم به صورتش خورد که لبخنده جذابی زده بود من میمردم برا این لبخنداش دلم می خواست یک سال تو اون حالت می بودم دستمو دور گردنش حلقه کردم دست کفی شو تکون داد (نمی‌دونم چجوری توصیف کنم شما وقتی می خوای آب بپاشید حالت دستتون چجوری میشه اونجوری تصور کنید ) رسول:اِه محمد یعنی همون طوری که استاد ضایع کردنم هستی استاد گند زدن به صحنه های احساسی هم هستی محمد: اینطوری که تو رفتی تو حس گفتم الان میری تو کما خب بچه نفست رو بده بیرون لبخندی زدم و گردنشو رهاشو رها کردم ناخودآگاه گفتم رسول: ممنونم ، خیلی ممنونم محمد: برای چی ؟ رسول: برای بودنت لبنخندش عمیق تر شد محمد:بعله دیگه باید قدر داشتن جواهری مثل منو بدونید😂 رسول: یکی هم نداریم قدر بودن منو بدونه محمد: اتفاقا تو بیشتر از من داری یکیش خود من ماچ محکم و با قدرتی به لوپش زدم صورتش جمع شد دستشو زیر آب شست و به سمت محل ماچم حرکت داد گفت محمد: تو که میدونی من از بوس کردن خوشم نمیاد روی مبل روبروی تلویزیون نشستم خیلی ریلس گفتم رسول: تقصیر خودته محمد: حالا شد تقصیر من ؟ ما که تا ابد اینجا نمی تونیم وقتی رفتیم سایت اون موقع قشنگ بهت تقصیر من بوده رو نشون میدم 🔪 رسول: اوه اوه پس توبیخی رو شاخشه محمد: فرا تر از توبیخی اقا رسول رسول: پس قبرم کندس محمد: کنده دوتامون باهم زدیم زیر خنده اومد نشست کنارم سرمو رو پاش گذاشتم و دراز کشیدم همینطوری که داشت سر و صورتمو نوازش می کرد پرسیدم رسول : میگم بچه ها دارن از اداره هم رو کاری که ازم خواستی انجام میدن؟ محمد: آره رسول: حالا عزیز و عطیه خانم رستا چی میشن محمد: نگرانشونو نباش جاشون امنه حوصله ام سر رفته بود درست مثل بیمارستان هیچ کاری نداشتم که انجام بدم پای سیستم هم می شنستم سر گیجه می گرفتم چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم . . ‌. . بلکانم رو باز کردم اولین صحنه بعد از گوشودن چشمانم سقف سفیدی بود روی تخت یک نفره ی داخل اتاق خواب بودم با صدای محمد به خودم آمدم محمد: آقای خوش خواب تا حالا ندیده بودم انقدر شیرین بخوابی فک کنم این بیمارستان به خوابیدن عادتت داده بگم برگردیم سایت باید بکوب کار کنی ها از من گفتن بود خودتو برای این موقعیت آماده کن 🤝 با لبخندی که از حرف هاش روی لبم نشسته بود گفتم رسول: سلام محمد: علیک السلام استاد رسول رسول: ساعت چنده ؟ محمد: هشت شب مثل برق گرفته ها چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد رسول: چرا انقدر خوابیدم 💛✨💛✨💛✨💛✨💛 به قلم: بانوی بی نشون پ.ن یه کوچولو محسولی ببینیم پ.ن و یه کوچولو آرامش 🌊