eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
374 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 از پله ها پایین رفتم پله ی آخر با داوود رو برو شدم برگه ای دستش بود داوود: به به سلام صبح شما بخیر استاد رسول لبخندی زورکی روی لبم نشوندم رسول :سلام علیکم دهقان فداکار صبح شما هم بخیر به لباس مشکیم خیره شد داوود: اتفاقی افتاده ؟ مشکی پوشیدی؟ دیدم اومدی سر کار ؟ رسول: امروز سالگرد پدرم بود داوود: آها خدا رحمتش کنه چرا نگفتی بیام رسول: گفتم سرت شلوغه مزاحمت نشم داوود: آقا محمدم اومده ؟ رسول: آره باهم اومدیم داوود: آها من برم گزاشو بهش بدم دوباره میام رسول: باشه بعد از سلام و علیک کردن با بچه ها به سمت میزم رفتم هدفون روی گوشم گذاشتم و مشغول رد کردن سوژه ها بودم وارد اتاقم شدم روی صندلی نشستم طولی نکشید که داوود وارد شد داوود: سلام آقا صبحتون بخیر محمد: سلام داوود جان خسته نباشید کمی جلو تر اومد و پرونده رو روی میز گذاشت محمد: دیشب شیفت بودی ؟ داوود: بعله آقا اینم گزارش دیشب محمد: ممنونم میتونی بری استراحت کنی داوود : چشم رفت بیرون دوباره در زده شد مصطفی (یکی از بچه های سایت ) اومد داخل مصطفی: آقا ،اقای عبدی کارتون داره محمد: باشه الان میام بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی گام برداشتم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم محمد: آقا با من کاری داشتید عبدی : آره بشین محمد جان نشستم و منتظر نگاهش کردم عبدی : برات ماموریت دارم سوریه سر کله ی کسی که دنبالش بودیم پیدا شده بهترین فرصته برای دستگیری ش محمد: واقعا؟ عبدی: بعله با توجه به شرایط و موقعیت پرونده می خواستم کسی دیگه ایی رو بفرستم اما کسی رو بهتر از خودت پیدا نکردم محمد: کی باید برم ؟! عبدی: هر چه زود تر بهتر محمد: متوجه ام عبدی: خب پس میتونی بری فقط وظیفه گفتن به بچه ها پای خودته بدترین و سخت ترین کار ممکن بود مخصوصا گفتنش به رسول اونم تو این اوضاع که شناسایی شدیم از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم هوفی سر دادم آخه چرا باید تو این موقعیت پیدات بشه از پله ها پایین رفتم تا سری بزنم به سمت میز مرکزی رفتم انگار. تو یه دنیای دیگه بود به یه نقطه خیره شده بود و تکونی نمی خورد محمد: رسول رسولللللل دیدم نه این انگار کلا نمیشنوه دستامو محکم بهم زدم صدای بدی ایجاد شد همه نگاه ها سمتم چرخید دروغ چرا دستمم کمی درد گرفت رسول با صدای ایجاد شده یک متر بالا پرید و چاییکه دستش بود روی لباساش ریخت محمد: رسول به پته پته افتاده بود رسول: بـ..بـله ..آ..آقــا 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱