🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_72
#رسول
دستمو برای بیرون آوردن برگه از کشو دراز کردم
و شروع کردم و خوندش
«بسم ربــ الحسین
سلام
نمیدونم کی داری این نامه رو می خونی
نمیدونم الان تو چه حالی هستی
نمی دونم تا حالا خبر شهادتمو برات آوردن یا نه !
اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم
اینکه الان داداشم داره این نامه رو می خونه
اول از همه باید بگم شرمندم
شرمنده از اینکه نتونستم موقع ی رفتنم بهت بگم که خبر شهادتم نقشه اس
نتونستم بگم که تو مدتی که نیستم غصه نخوری
راستش خودتم میدونی من از طرف Ml6 شناسایی شده بودم و این خبر هم به گوش د°ا°ع°ش رسیده بود . میدونی که س°ر°و°ی°س ها چجوری برای شکار کردن یه نفر با هم متحد میشن !
برای اینکه بتونم کارو انجام بدم مجبور شدم از پوشش شهید شدن استفاده کنم
معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه
ازت قول می خوام که مواظب خودت باشی
تو این مدتی که نیستم لطفا برای رستا پدری کن
هوای بقیه بچه ها ی سایتو داشته باش
میدونم مسئولیت های سنگینی رو بهت سپردم سنگ صبورم
اما بیشتر به فکر خودت باش
من همون رسولی رو که تحویل دادم باید تحویل بگیرم ها
ببخشید که چشم انتظارت میزارم
اگه جزییات بیشتری از ماموریتم می خوای کشوی پایینه
اگر دیگه واقعا برنگشتم
بازم پاکت وصیت نامه داخل خونه اس توی کشوی میز کارم
ببخش که بهت نگفتم
ببخش که دلیل درد هات شدم
فقط می تونستم با نوشتن این نامه کمی از عذاب وجدانم رو کم کنم
حلالم کن جگر گوشه ام»
توی شوک بودم
و فقط به نوشته های روی کاغذ نگاه میکردم
نمی دونستم باید چیکار کنم
محمدم زنده بود
کسی که دلیل تمام زندگی من بود زنده بود
خدایا چرا تا حالا نیومده بودم تو اتاقش
از هیجان قلبم به شدت خودشوبه سینه ام می کوبید
صدای هشدار ساعت هوشمندم بلند شد
ضربان قلبم بیش از حد رفته بود بالا
من که باور نمی کردم محمدم زنده باشه
نفس نفس میزدم
در با شدت باز شد و داوود وارد شد
به سمتم دوید
بچه ها از موقعی که محمد رفته بود خیلی حواسشون بهم بود
انگار هر روز یه نفر مراقبت ثابت بود
داوود: رسول اسپریت کو آخه
انگار یه نفر گلومو گرفته بود و راه نفس کشیدن مو مسدود کرده بود
تقلا میکردم تا شاید بتونم کمی از هوا ی داخل اتاق رو وارد ریه هام کنم
بی حال به جیبم اشاره کردم
داوود اسپری رو از جیبم در اورد
و چند افسانه اسپری کرد
داوود: نفس بکش
آفرین به نفس عمیق
آروم باش
دوباره به رقه ایی که محمد نوشته بود نگاه کردم روی زمین افتاده بود
اومدم خم شدم تا برش دارم که داوود فهمید
و برش داشت خواست بهم بدش که نگاهش به کلمه ها گیر کرد
انگار تازه از شوک بیرون اومده بودم
رسول: داوود محمدم زندس
محمدم زندس
فرماندهمون زندس
خدایا شکرت
قطره های اشکم بی تاخیر پشت سر هم می ریخت نمی دونستم چیکار کنم
روی زمین فرود اومدم و سجده ی شکر رو بجا آوردم
داوودم مثل من شوک زده بود
درسته محمد برادر کنه اما بقیه ی اعضای گروه هم اندازه ی من دوست داره و این حس بینشون دو طرفه هست
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀