🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_71
#رسول
میدونستم دیگه این رسول همون استاد رسول محمد نمیشه
ساعد دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هامو بستم
پرت شدم به پنج ماه پیش
#فلش_بک
تو این یه ماه هیچ خبری از محمد نبود
از آقای عبدی می پرسیدی جواب سر بالا میداد
توی فشار بودم نمی دونستم به عزیز و عطیه خانم چی بگم
کلافه دستی به موهام کشیدم
تقریباً ساعت حدودا شش بعد از ظهر بود که خبری به گوشم رسید
باور نمی کردم
باور نمی کردم محمدم رفته باشه
شوکه به ایمیلی که برام اومده بود نگاه میکردم .بغض گلوم رو گرفته بود شوکه شده بودم
نمی تونستم هیچ کاری بکنم
یعنی چی محمد مرده ؟
اونکه به من قول داده بود
محمد که ریز قولش نمیزد
نه حتما اشتباه شده
دور میزم گرفته شده بود و همه داشتن به ایمیلی که اومده بود رو وی خوندن
نفسم تنگ شد سیاهی مطلق
. روز خاک سپاری .
حتی انقدر جنازه ی محمدم اربن الربا بود که حتی اندازه ی یه بچه هم داخل طابوتش نبود
قلبم بی قراری میکرد
رستا توی بغلم بود
با بغض نگاهش میکردم
#پایان_فلش_بک
از خاطراتم بیرون اومدم
اصلا نفهمیدم که گریه کردم
.
.
به سمت میزم حرکت کردم
تو این هشت ماه کسی رو بجای محمد هنوز نیاورده بودن و
اقا کمال تا حالا با سرمون بود
دلم هوای اتاق محمدو کرده بود
راه رفته رو برگشتم
با تردید در اتاقشو باز کردم
من گوشه به گوشه ی این اتاق با محمد خاطره دارم
بازم اشک هام راه خودشون رو باز کردن
روی صندلیش نشستم و سرمو روی میزش گذاشتم
چرا حتی اینا هم بوی محمدو میداد
نگاهم رو به دیزاین روی میزش دادم
خیلی مرتب و قشنگ بود
نگاهم رو به کشو های میزش دادم
آروم در کشو اولی رو باز کردم
چیزی به جز یه انگشتر عقیق و ساعت چند برگه نبود
خم شدم و انگشتر ساعت رو برداشتم
دستی روی انگشتر کشیدم
از این انگشتر دوتامون داشتیم
ست بود
نگاهم به ساعت هوشمندش افتاد
دستی روی صفحه اش کشیدم
اومدم بزارمشون سر جاش که یهو چشمم به کلمه ی روی یکی از برگه ها افتاد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂