✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سپر
#پارت_1
#دانای_کل
همه آماده ی عملیات می شدند
انگار که امشب صحرای محشر اتفاق می افتاد
جلیقه ها رو به تن ن کردند
کم کم به زمان عملیات نزدیک می شدند و نگرانی ها براین عملیات بیشتر می شد
مسئله امنیت کل مردم ایران بود
داعش !
موجود های بی احساس و خطرناک
#محمد
وارد پارکینگ شدیم
+خب همانطور که تو جلسه گفتم تا زمانی که از وجودمون مطلع نشدن از اسلحه ها استفاده نمی کنید . خواستن باشه نگهبان ها رو از طریق تک تیر اندازه های خونه ی روبرویی زده میشن
سوار موتور شدم و حرکت کردیم به در خونه شون رسیدیم
قرار بود اونجا کمال و تیمش بهمون پیوندند
نباید از خودمون تحرکی نشون می دادیم پس ماشین ها رو یکم عقب تر پارک کردیم
کمال هم اومد
+از فاتح به میثم
_میثم بگوشم
+میثم چند تا نگهبان دارن؟
_یه دونه
+همه ی نیرو ها با شمارش من
۳
۲
۱
تا حسین
هم زمان با زده شدن نگهبان وارد در رو باز کردیم و وارد شدیم
خط اول بودم
وارد شدم کل اتاق ها رو گشتم اما هیچی
قبل از عملیات فرار کرده بودن
اما چرا نگهبان داشتن؟
+وایی کمال
&نمیدونم از کجا فهمیدن و زدن به چاک
+نمیدونم نمیدونم
&اصلا اینا چجوری رفتن که ما ندیدیم ؟
بیسیم زدم
+از فاتح به رسول
_رسول به گوشم
+آیا افرادی از خونه بیرون رفتن؟
-الان چک می کنم
#رسول
با دیدن تصاویر عرق سردی رو پیشونیم نشست !
وای باز حواس پرتی کردم 🤦🤦
یک ساعت قبل ورود ما از درخونه بقلی زده بودن به چاک و من ندیدم
نمیدونستم چی جوابش رو بدم
+رسول چی شد
در حالی که صدام می لرزید
٫یک ساعت قبل از عملیات از در خونه بقلی بیرون زدن
+چییی
احساس می کردم که پرده ی گوشم پاره شد
حرفی برای گفتن نداشتم
می دونستم وقتی داداش تا این حد عصبی بشه دیگه سر به تنم نمی زاره گفت
+می ایم ستاد توضیح بده
٫دریافت شد
از استرس قلنج های دستم رو می شکوندم
با یه هواس پرتیم کل پرونده را رو هوا
گند زدم ، گند
به معنای واقعی بد بخت شدم
داشتم فک می کردم یه سجاد گفت
°بچه ها رسیدن
بدنم گر گرفت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم : بانوی بی نشون
#بانوی_بی_نشون
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_73
#دانای_کل
موبایل ماهواره ایی اش را از داخل جیب شلوار ۶ جیبش در آورد
+الو آقا من کارم تموم شده
تکلیف چیه؟
_برگرد خونه
#رسول
حس نابی داشتم
خدایا واقعا نمی دونم چجوری تشکر کنم
بخاطر برگردوندن برادرم
بخاطر بخشیدن دوباره ی همه ی زندگیم
انگار دوباره زنده شده بودم
دیشب که به عزیز خبر زنده بودنشون دادم توی خونه غوغایی بود
من با خبر شهادت محمد دوباره یتیم شدم
آخه محمد برام زندگی رو معنا کرد
امروز میخواد برگرده
می خواد بعد از این همه زمان برگرده
راستی اگه بیاد من باید باهاش قهر باشم دیگه مگه نه
به من نگفته داره میره
ولی دلم طاقت نمیاره
بین جدال عقل و قلبم قرار گرفته بودم که متوجه گذر زمان نشدم
نگاهمو به ساعت دادم
وایی
یه ساعت قبل قرار بود با بچه ها بریم دنبالش.
به تلفنم نگاه کردم
۲۷ تماس بی پاسخ
سریع موبایل سعیدو گرفتم و گوشی رو در گوشم گذاشتم و با شونه ام مانع افتادنش شدم
همینطور ی که داشت بوق می خورد مشغول حاضر شدن شدم
سعید: الو رسول کجایی تو پسر ؟
ما الان همون دم در فرودگاهیم
رسول: وای ببخشید سعید من اصلا حواسم به ساعت نبود
شما برید دنبالش منم خودمو سریع می رسونم اداره
سعید : باشه خداحافظ
رسول: فعلا
سریع پوشیدم و بعد از خداحافظی با عزیز اینا به سمت ماشین رفتم
و به سمت سایت حرکت کردم
ذوق و شوقی که داشتم وصف نشدنی بود
برای بار هزارم از خدا تشکر کردم
دیگه تقریبا رسیده بودم
که نگاهم به ماشین ۲۰۶ شی خورد مال فرشید بود اما چرا اینجا پارک کرده بود
همه پیاده شدن از ماشین
می خواستم برم پیششون
چون اونور جای پارک نبود
این دست خیابون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم نگاهم به محمد خورد
دستمو تکون دادم که دید و با لبخند منتظر اومدنم شد
ضربان قلبم بالا بود حسش می کردم
خواستم به سمتشون بدوم که یهو صدای بوق ماشینی رو شنیدم
اما تا به خودم اومدم کف خیابون پهن بودم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂