eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 از ته دلم سوزش زیادی حس کردم . خون زیادی بالا آورده بودم . بعد از آب زدن به صورتم نگاهم رو به آینه دادم رنگم پریده بود صداش از پشت در میومد که داشت صدام میزد تا جویای حالم بشه بی حال شده بودم خواستم در رو باز کنم که حواسم نبود و با دست چپم به در فشار وارد کردم و انگار همون فشاری که من دادم دو برابرش به خودم وارد شد آخ ارومی از بین دندون هام بیرون دادم و نفس های عمیقی کشیدم در رو باز کردم با چهره های نگرانشون روبرو شدم محمد بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و روی مبل داخل حال نشوندم عزیز: مادر خوبی ؟ چرا حالت بد شد به پشتی مبل تکیه دادم و سرمو روی شونه ی محمد انداختم سعی کردم بی حالیمو پنهان کنم رسول: هیچی نیست عزیز فک کنم امروز غذای مسمموم خوردم . برید شامتون رو بخورید غذا یخ کرد بفرمایید من حالم خوبه با تردید نگاهی بهم انداختن و عطیه خانم و عزیز سر سفره نشستن نمی‌دونستم دلیل خون بالا اوردنمو چیه شاید بخاطر زخم معدمه با صدای آروم اما با جدیت محمد که در گوشم نجوا کرد به خودم اومدم محمد: آخه کله شغ لجباز یه دنده بهت گفتم حالات خوب نیست نیا من برمم اینطوری از خودت مراقبت بکنی ؟ با کلمه ی •من برم• محمد لحظه ایی باز حالم بد شد از کلمه ی رفتن بدم میومد انگار میترسیدم خواب هام به واقعیت تبدیل بشه محمد بلند شد محمد: بیا کمکت کنم برو پایین استراحت کن با قیافه ی جدی از سر جام بلند نشدم محمد: بلند شو.با صدای آرومی جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم . رسول: می خوام موقعی که بهشون میگی میری ماموریت باشم خودت گفتی عزیزو راضی کنم ! کمی خم شد محمد : من غلط کردم سلامتیت از کمک کردنت برام با ارزش تره رسول: دور از جون ولی من الان حالم خوب شد برو شامتو بخور . محمد: میشه اج نکنی ؟ رسول:میشه یه بارم که شده به حرفم گوش بدی؟ تو که نمیزاری باهات بیام حداقل بزار کمی از بارت کم کنم قبول ؟ سرشو پایین انداخت و بعد از فکر کردن چشم هاشو به معنای باشه باز و بسته کرد . با سینی چای عطیه خانم روی زمین گذاشت دست از بازی با رستایی که تازه بیدار شده بود کشیدم . و روی پام نشوندمش به محمد نگاه کردم انگار مردد بود برای گفتن عزیز دیگه به این کار های ما عادت داشت و منظور محمدو فهمیده بود. عزیز: می خواین برین ماموریت که اینجوری شده قیافه هاتون ؟ با کلمه ی•برین• عزیز سوزندم اونم بد داغ دل بی قرارمو تازه کرد آهی کشیدم و بجای محمد جواب دادم رسول: نه محمد می خواد بره 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂