گاهی شهادت دادن موجب میشود متهم قصد آزار و اذیت شاهد را در آینده داشته باشد که با شرط کردن شهادت دو زن به جای یک مرد در مواردی که تنها یک زن شاهد است تکلیفی بر وی بار نیست و عملا اسلام او را از خطر احتمالی دور کرده است و در یک امری که شاید در ظاهر برای وی نفعی ندارد او را در معرض خطر قرار نداده است و این لطف به زن است
حکمت این امر، دور نگاه داشتن زنان از مخاطرات اجتماعی و حفظ حقوق دیگران می باشد، زیرا شهادت در نظام اسلامی یک تکلیف است و شخصی که شهادت او پذیرفتنی است و شاهد قضیه ای بوده است مکلّف به حضور در دادگاه جهت ادای آن می باشد. از این رو، اگر شاهد بودن زن در موارد حادی نظیر قتل پذیرفته باشد، نباید از آن امنتاع ورزد.
اسلام با نپذیرفتن شهادت زن در این موارد، تکلیف را از آن ها برداشته است، چرا که شخصی که علیه او شهادت داده می شود، امکان دارد بر اساس آن، به اعدام، یا تحمّل ضربات شلاق محکوم گردد و لذا امکان اعمال تهدیداتی از سوی محکوم و یا اطرافیانش نسبت به شاهد وجود دارد.
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #20 ____ محمد:چشمام رو اروم و با چند بار پلک زدن باز کردم که نور سفیدی به چشما
رمان #امنِناامن
پارت #21
_
سعید: عطیه خانوم و مادر اقا محمد رفتن داخل، منم گوشیمو در اوردمو به رسول زنگ زدم.
الو رسول
رسول:سلام سعید جان چخبر؟
سعید:بقیه بچه ها پیشتن؟
رسول:اره بگو، صداتم روی بلندگوئه، چیکار داری؟
سعید:اقا محمد بهوش اومده، دارین میاین نون خامه ای بگیرین بیارین، فهمیدین؟!
سعی میکردم نخندم که اقای عبدی جوابمو از پشت تلفن داد؛
عبدی:من میگیرم اقا سعید به شکمت بگو نگران نباشه.
سعید: عه اقا ببخشید نمیدونستم شماهم اونجائید.
صدای خندهی بچه ها میومد و خودمم خندم گرفته بود.
سعید: فعلا بخندید من دارم براتون؛
داوود:هیچ وقت تویِ روز روشن یه مامور امنیتی رو تهدید نکن!
سعید: کلاساتون تموم شد استاد؟ میزارید برم؟
داوود:اره اره برو ماهم با نون خامه ای میایم.
___
عطیه:خب محمد جان من میرم بیرون تو هم استراحت کن، من همین بیرون هستم.
محمد: ب.اشه
سعید: منتظر بچه ها بودم، خجالت میکشیدم تنهایی برم پیشش، یجورایی خودمون رو مقصر میدونستم، شاید ما نباید میزاشتیم که تنهایی برن... از پشت شیشه بهش نگاه کردم که با یه اخم ریز خوابیده بود...
برگشتم دیدم که بچه ها و اقای عبدی اومدن، وایستادن با عطیه خانون و عزیز سلام و احوال پرسی کردن و به سمت من اومدن...
پ.ن: فعلا خوش باشید 😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #21 _ سعید: عطیه خانوم و مادر اقا محمد رفتن داخل، منم گوشیمو در اوردمو به رسول
رمان #امنِناامن
پارت #22
___
فرشید:به به اقا سعید خوبی؟ احوال شکمت چطوره؟
سعید:حالا من یبااار گفتم یه نون خامه ای بخرید، هیچی دیگه سوژه شدم تموم شد.
رسول: حالا چرا عصبی میشی؟
سعید:تو که اصن حرف نزن
عبدی: خب دیگه بسه، محمد کجاست؟
سعید:با دستم اتاق اقا محمد رو نشونشون دادمو با هم دیگه رفتیم داخل.
داوود: عه خوابیده که
سعید: آره
با پچ پچ ما اقا محمد چشماشو باز کرد، با دیدن اقای عبدی اومد بشینه که اقای عبدی دستاشو روی شونش گذاشت و گفت راحت باش محمد؛
عبدی:خب چه خبر اقا محمد، بهتری؟
محمد:بله آقا خوبم.
سعید:راستی اقا چیشد که اینجوری شد؟
محمد: خب من یکی از انتحاری هارو تعقیب کردمو رسیدم به یه کوچه که از تو طرف کوچه محاصره شدم؛ اومدن سمتمو منو بردن تو یه خونه، از گفت و گوهاشون معلوم بود میخوان منو از اونجا ببرن، دو نفرشون دست منو گرفتنو بلندم کردن، یه نفرشون موند توی خونه، توی راه پله بودیم که خونه منفجر شد. که افتادم توی راهروی خونه و هرچی آجر بود افتاد رویِ من؛
رسول: اقا نمیدونید برای چی خونه رو منفجر کردن؟
محمد: نمیدونم، دوتا احتمال وجود داره، یا اونی که خونه رو منفجر کرد از بالا دستور گرفت که مارو حذف کنه، یا میخواستن اینجور صحنه سازی کنن که من مُردم تا وقت داشته باشن برای فرار کردن.
عبدی:احتمالا هدفشون این بود که از ما وقت بگیرن، چون وقتی بهم زنگ زدن به این موضوع اشاره کردن!
داوود:اقا چهره هاشونو یادتونه؟
محمد: من فقط ینفرشون رو دیدم.
عبدی: خب دیگه بسه بچه ها برید بیرون، محمد تو هم استراحت کن تا زود تر سرپا شی...
پ.ن: خب دیگه حالا فهمیدین برای چی دست و پای اقا محمد اسیب دیده🙂💔
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
@romangando
کانال رمانی که میخوام بنویسم
عضو شید🌱
یکم اعضا زیاد شه بعد شروع به پارت گذاری میکنیم🍂
سلام علیکم🙄
اولا دیروز یادم رفت بزارم.. و میدونستم شاید با این پیام روبرو بشم🚶♂
دوما من اصلا قصدم از فرستادن این پیام این نبود که بقیه ی رشته ها هیچن!
سوما من خودم رشتمو ریاضی برداشتم با تمام مخالفت هایی که بود! همه فقط میگن تجربی،تجربی
خودمم بدم میاد از این طرز فکر که فقط زرنگا تجربی برمیدارن و اونایی که رشتشون تجربیه زرنگ ترن و بقیه رشته ها هیچن!!
من درک میکنم بقیه ی رشته ها رو و میدونم چقدر سختی میکشن 🙂
ولی باز ببخشید که دیروز یادم رف بزارم🚶♂🌱
اشتباه برداشت نکنین✨
:
#ماشینخودکشیسوئیس!⚠️
استفـاده از این «ماشینخودکشی» در
سوئیس با موفقیت و تاییدات قانونۍ
لازم کسب شده است.!
:
این کپسول موسوم بہ«سـارکو» شبیہ یک
تابوت طراحۍشده وبیمارابتـدا در آن دراز
مۍ کشد و پس از ابـراز اطمینان نهایۍ از
تصمیم خود بافشردن یکدکمہشخصا مرگ
خود را رقم میزند.!
:
گاز نیتروژنمتصاعدشده در پۍفعال شدن
سیستم، او را گیجمیکند، بلافاصله او را بہ
یک کماۍعمیق فـرو میبرد و حداکثرپس از
۳۰ ثانیہ جانش را میگیرد.!
:
ایننتیجہپیشرفت و تکنولوژۍ تمدن غربۍ
صهیونیستۍ است.!
#جاهلیتغرب!
:
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°