•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #22 ___ فرشید:به به اقا سعید خوبی؟ احوال شکمت چطوره؟ سعید:حالا من یبااار گفتم
رمان #امنِناامن
پارت #23
_
چند روز بعد
محمد: یکی دو روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم ولی فعلا نمیتونستم برم سرکار؛ روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد
الو سلام جانم رسول؟!
رسول:سلام اقا، یه عکس براتون میفرستم ببینید براتون اشناست
محمد:باشه
همون لحظه یه عکس برای گوشیم ارسال شد، بازش کردم که دیدم همون فردیه که تویِ اون خونه چهرشو دیده بودم؛
محمد:رسول خودشه! همونیه که من چهرشو دیدم! از کجا ردشو زدی؟
رسول:اقا با دوربینای اطراف اون خونه. یه ماشین اطراف اون خونه پارک بود که من پلاکشو از روی دوربینا برداشتم، صاحب ماشین همینه، منوچهر حبیبی!
محمد:خب سابقه ای هم داره؟
رسول:بله اقا، پرونده هم داره، توی پرونده هم مشخصاتش هست مثل ادرس خونش، البته برای یکی دوسال پیشه و احتمالا تا الان مکانشو عوض کرده.
محمد :جرمش چی بوده؟!
رسول: وقتی همسرش رو طلاق میده توانایی پرداخت مهریشو نداشته و باعث میشه بیفته زندان بعد یکی دو ماهم با رضایت همسرش میاد بیرون تا کار کنه و بتونه مهریشو بده!
محمد:خب مشخصات همسرش رو پیدا کردی؟
رسول:بله اقا، زیبا کریمی
محمد:خب رسول، سعید و فرشید رو بفرست دقیق برن خونهی منوچهر بررسی کنن و هر اطلاعاتی که میتونن بدست بیارن، داوود و امیر بفرست سراغ زیبا کریمی!
رسول: چشم اقا، خداحافظ
محمد:خداحافظ
#ایران
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
°•❥︎☾︎@amn_na_amn☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #23 _ چند روز بعد محمد: یکی دو روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم ولی فعلا
رمان #امنِناامن
پارت #24
____
سعید: با فرشید رفتیم به محل مورد نظر، خونه خالی بود و حتی همسایه ها هم خبر نداشتن که منوچهر حبیبی کجا رفته، دست خالی برگشتیم اداره و چند دقیقه بعد داوود به همراه امیر برگشتن.
رسول: خب بچه ها چیشد؟ نگید که نتونستین به هیچی برسین!
داوود: نه اتفاقا دست پر اومدیم
فرشید: خب بگین دیگه!
داوود: خب زیبا کریمی رو دیدیم و علت طلاق رو ازش پرسیدیم.
رسول:خب چی گفت؟
امیر: در گوش من گفت.
رسول: وایی چقدر خندیدم به جون تو، اصلا اقا محمد چقدر خوشحال میشه وقتی بفهمه تو اینقدر با مزه ای، بزار یه زنگ بزنم بهش بگم که اینقدر با مزه ای.
امیر: نه حالا چه عجله ایه پول تلفنتم زیاد میشه
رسول:وقت دنیارو میگیریا، خب داوود بقیشو بگو.
داوود: گفت وقتی که باهم ازدواج کردن همچی خوب بود تا اینکه منوچهر همه اخلاقش عوض میشه بدرفتاری میکنه و حتی کریمی رو هم کتک میزده و بعد کریمی متوجه میشه که منوچهر معتاد شده! به خاطر همین هم از هم جدا میشن و گفت که هنوز مهریش رو کامل ازش نگرفته و اخر هر ماه باهم یه قرار میزارن و هرماه یکی از سکه هاشو ازش میگیره.
رسول:خب امروز چندمه؟
فرشید:28
رسول: ایولللل
امیر:خوبه حالا منم اینو به اقا محمد بگم؟
رسول: عه تو باز وقت دنیارو گرفتی که
سعید: وقت دنیارو رو ول کنید، وقتِ حال رو دریابید که باید چیکار کنیم!
رسول: من زنگ میزنم و ماجرا رو به اقا محمد میگم.
پ.ن: دارن میرسن به منوچهر😎
#ایران
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
°•❥︎☾︎@amn_na_amn☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #24 ____ سعید: با فرشید رفتیم به محل مورد نظر، خونه خالی بود و حتی همسایه ها ه
رمان #امنِناامن
پارت #25
_
رسول:تلفنم رو برداشتمو به اقا محمد زنگ زدم و قرار شد با زیبا کریمی بریم سر قرار و بعد هم منوچهر رو تعقیب کنیم تا به محل زندگیش برسیم. صبح روز بعد مشغول کارام بودم که اقا محمد اومد اداره وقتی جلوی اسانسور دیدمش به سمتش رفتم
سلام اقا صبح بخیر
محمد: بَه استاد رسول. صبح شمام بخیر
رسول:اقا بهترید؟ بزارید کمکتون کنم
اقا محمد لبخندی زدو گفت:
محمد: نه دیگه تا اینجا که اومدم بقیشم میرم. شما برو به کارت برس.فقط داوود و بفرست اتاق من.
رسول :چشم اقا
برگشتم سر میزم بودم که داوود با دو تا استکان چایی سرو کلش پیدا شد،
چه عجب شما نمایان شدید
داوود:رفتم برات چایی بریزم، ولی از اونجایی که تو قدر منو نمیدونی میبرم میدم به سعید
رسول:خندیدمو لیوانو ازش گرفتم و گفتم فعلا برو پیش اقا محمد!
داوود:اقا محمد؟!
رسول:اره همین چند دقیقه پیش اومد الانم تو اتاقشه
داوود:باشه پس من رفتم
به سمت اتاق اقا محمد رفتم، در زدمو رفتم داخل.
سلام اقا.
محمد:سلام داوود بیا بشین
داوود:رفتم نشستمو اقا محمد شروع کرد به حرف زدن
محمد:خب چیکارا کردین؟
داوود:اقا با زیبا کریمی هماهنگ شدیم و فردا میریم سرقرار تا ان شاء الله بتونیم منوچهر رو شناسایی کنیم
محمد:خب خوبه! خیلی حواستون باشه ها! اگه منوچهر رو هم از دست بدیم دیگه هیچی نداریم که بتونه مارو به سرشاخه اصلی برسونه..
داوود:چشم اقا خیالتون راحت، با اجازه
محمد: چند دقیقه بعد از رفتن داوود یه پیامک برای گوشیم اومد. گوشیمو برداشتم و باز کردم، عطیه بود!
عطیه: سلاام وقت داروهاته یادت نره سرِوقت بخوری ها.
محمد: با خوندن پیام عطیه تازه یادم اومد اصلا داروهامو با خودم نیاوردم.
محمد: سلام، حالا بنظرت اگه شب بیام خونه بخورم دیر میشه؟
عطیه: واایی محمد چند بار بهت گفتم یادت نره اخر سرم یادت رفت..
محمد:خب چه کنم ادم عاشق فراموش کار میشه(هققق🥲🥺)
عطیه: تو هم که فقط منو با این جمله هات تحت تاثیر قرار بده! من برم کار دارم مراقب خودت باش، خداحافظ
محمد: چشم شماهم همینطور خداحافظ
پ.ن:🥲🌱
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #25 _ رسول:تلفنم رو برداشتمو به اقا محمد زنگ زدم و قرار شد با زیبا کریمی بریم
رمان #امنِناامن
پارت #26
_
داوود: بلاخره اخر ماه هم رسید و با سعید و فرشید رفتیم سر قرار.
توی ماشین نشسته بودیم که از راه رسید! بعد از چند دقیقه از زیبا کریمی جدا شدو رفت، ماهم ماشین رو روشن کردیمو پشت سرش راه افتادیم. بعد از نیم ساعت رانندگی پیچید توی بن بست و از ماشین پیاده شد و رفت داخل یه خونه. سعید و فرشید اونجا موندن و من برگشتم اداره و مستقیم رفتم اتاق اقا محمد
سلام اقا
محمد: سلام داوود، خب چیشد؟
داوود: اقا ادرس خونشو پیدا کردیم سعید و فرشید اونجا موندن من اومدم اداره.
محمد:خب خوبه! چند روز روش سوار باشید ببینید با کی رفت و آمد داره، اگه نتونستیم از طریق رفت و امد هاش به فرد دیگه ای برسیم اونوقت وارد عمل میشیم!
داوود:چشم اقا، با اجازه.
محمد: داوود
داوود:جانم اقا؟
محمد: ما که دیگه فعلا کاری نداریم اگه میخوای برو خونه.
داوود : ممنون اقا
محمد:بمون منم بیام باهم بریم.
کاپشنمو برداشتمو از اتاقم اومدیم بیرون
داوود:دست اقا محمد رو گرفته بودمو آروم از پله ها اومدیم پایین و از سایت خارج شدیم، اقا محمد رو به خونشون رسوندمو به سمت خونه خودمون رفتم...
سعید:شب شده بود و منوچهر نه از خونش اومده بود بیرون و نه کسی به خونش رفته بود. تلفنم زنگ خورد، رسول بود
الو سلام رسول
رسول:سلام، خب چخبر؟
سعید:هیچ خبری نیست.
رسول:فرشید کجاست؟
سعید: گفتم بره یچیز بخره بخوریم
رسول: عه عه تو همین چند روز پیش نون خامه ای خوردی که
سعید: یبار تو عمرت یچیز برام خریدی حالا هی همونو بزن تو سر من اومدم اداره برات نون خامه ای میخرم دست از سرم بر داری
رسول: چرا عصبی میشی؟!
سعید: نه عصبی نشدم، من برم فرشید اومد
رسول:باشه برو خوب غذاتو بخوریا
سعید:چشم تو ناراحت من نباش
رسول:خندیدیمو باهم دیگه خداحافظی کردیم....
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #26 _ داوود: بلاخره اخر ماه هم رسید و با سعید و فرشید رفتیم سر قرار. توی ماشین
رمان #امنِناامن
پارت #27
____
فرشید: خب چخبر؟
سعید: هیچ خبری نیست.
فرشید:پس من یه چرت میخوابم تو حواست باشه
سعید: باشه بخواب
محمد:کلید انداختمو رفتم داخل، عطیه توی حیاط کنار حوض نشسته بود و با اومدن من سرشو بالا گرفت
عطیه: عه سلام اومدی
محمد:علیک سلام، بله با اجازت
عطیه: پله هارو مراقب باش، میخوای بیام کمکت؟
محمد:در حالی که اروم از پله ها میومدم پایین گفتم
نه نیازی نیست خودم میتونم
عطیه: خب حالا پات چطوره؟!
محمد:سلام میرسونه
عطیه:اینجور که میگی یعنی خوب نیستی
محمد: عزیز کجاست؟
عطیه:تو اتاقشه، افرین خوب پیچوندیا
محمد: داروهامو که بخورم خوب میشم
عطیه:برو بالا اینقدر روی پاهات واینستا
محمد: چشم
به سمت اتاق عزیز رفتمو بهش سلام گفتم و بعد هم به سمت اتاق خودمون رفتم.
لباسامو عوض کردمو با سعید تماس گرفتم...
الو سلام سعید چخبر؟
سعید:سلام اقا هیچ خبری نیست سوژه با هیچکس رفت و امد نداشته و از خونه هم خارج نشده
محمد: تا فردا حواستون باشه، اگه بازم خبری نشد دستگیرش میکنیم
سعید:چشم اقا
تلفنمو قطع کردم که عطیه با یه سینی چایی اومد داخل
عطیه: بفرما
محمد: دست شما درد نکنه
عطیه: خواهش میکنم
محمد: خب چخبر؟!
عطیه: هیچی، همه ی خبرا دست شماست
محمد: خب شام چی داریم؟
عطیه: قرمه سبزی(😂) ولی باز پیچوندیا
محمد: فردا صبح نمازمو خوندمو به سمت اداره حرکت کردم...
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #27 ____ فرشید: خب چخبر؟ سعید: هیچ خبری نیست. فرشید:پس من یه چرت میخوابم تو حو
رمان #امنِناامن
پارت #28
_
محمد:نزدیکای غروب بود که گوشیم زنگ خورد
الو سلام، جانم فرشید؟
فرشید: اقا سوژه امروز یبار از خونه خارج شد، با کسی هم ارتباط نگرفت، بعد یکی دو ساعت هم اومد خونه
محمد: توی خونه تنها زندگی میکنه؟
فرشید: ظاهرا بله اقا!
محمد: امشب دستگیرش میکنیم!
رفتم پایین پیش بچه ها
بچه ها اماده شید باید خودمون رو به سعید و فرشید برسونیم، امشب دستگیرش میکنیم؛
بچه ها اماده شدنو حرکت کردیم، چند دقیقه بعد به بچه ها رسیدیم بعد از هماهنگی های لازم از ماشین پیاده شدیم، نزدیک خونش شدیم از اونجایی که من رو میشناخت عقب تر موندم تا نتونه منو ببینه.
سعید زنگ خونه رو زد و یک دقیقه بعد در باز شد
سعید: سلام اقای منوچهر حبیبی؟!
منوچهر: بله خودم هستم
سعید:طبق این حکم شما بازداشتید!
تا این جملمو شنید درو بست و فرار کرد، فرشید و داوود سریع از دیوار بالا رفتنو درو برام باز کردن، حبیبی از پشت بوم فرار کرده بود و داوود و فرشید هم دنبالش رفتن
اقا محمد لنگ زنان اومد سمتم
محمد: چیشد سعید؟!
سعید:اقا فرار کرد بچه ها رفتن دنبالش
رنگ اقا محمد پریده بود
اقا خوبید؟!
محمد: روی یکی از پله ها نشستم وگفتم:
اره خوبم؛ برو توی خونه رو بگرد ببین چیزی پیدا میکنی!
داوود: با فرشید پشت سرش میدوئیدیم
که یهو...
پ.ن: ☺️🙂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #28 _ محمد:نزدیکای غروب بود که گوشیم زنگ خورد الو سلام، جانم فرشید؟ فرشید: اقا
رمان #امنِناامن
پارت #29
_
داوود: که یهو یه ماشین با سرعت زد بهش، سریع خودمونو رسوندیم بالا سرش و امبولانس خبر کردیم؛
سعید: توی خونه رو داشتم بررسی میکردم که فرشید خودش رو به ما رسوند
فرشید: اقا محمد تصادف شده!
سعید: سریع از خونه اومدم بیرونو با اقا محمد به سمت محل تصادف رفتیم، امبولانس رسیده بودو منوچهر رو به بیمارستان منتقل کرد
محمد: فرشید و سعید برید بیمارستان، حواستون جمع باشه امکان اینکه بخوان حذفش کنن هست!
سعید: چشم اقا خیالتون راحت.
با فرشید پشت سر امبولانس حرکت کردیم. رسیدیم بیمارستانو منوچهر رو بردن اتاق عمل
محمد: داوود بیا بریم خونش ببینیم چیزی میتونیم پیدا کنیم
با داوود رفتیم داخل خونه و شروع کردیم به بررسی خونه
داوود: داشتم خونه رو میگشتم که چند تا کاغذ توی سطل زباله اتاقش پیدا کردم
اقا اینا رو نگاه کنین!
محمد: اینا چین؟
داوود: اقا احتمالا اینا رمز هایین که برای قرارهاشون میزاشتن.
محمد: هرچیز بدرد بخوری که میتونی پیدا کن جمع کن بریم اداره.
داوود:چشم اقا
فرشید: بعد چند ساعت منوچهرو از اتاق عمل اوردن بیرون با سعید مراقب بودیم که اتفاقي نیفته دو ساعت بعد بهوش اومد، به اقا محمد زنگ زدم و متتظر موندم تا معاینه دکتر تموم بشه
_حال عمومیشون خوبه یکی دو روز دیگه اگه مشکلی نبود مرخص میشه
فرشید: ممنون اقای دکتر...
پ.ن: منوچهرو گرفتن😎🌿
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #29 _ داوود: که یهو یه ماشین با سرعت زد بهش، سریع خودمونو رسوندیم بالا سرش و ا
رمان #امنِناامن
پارت #30
_
چند روز بعد...
محمد: به سمت اتاق اقای عبدی رفتم در زدم و رفتم داخل.
جانم اقا کاری داشتید؟
عبدی: محمد، در جریانی که منوچهر حرفی نمیزنه
محمد:بله اقا در جریانم
عبدی:ازت میخوام که ازش بازجویی کنی! در خواست بازجویی کرده شاید میخواد حرف بزنه!
محمد: ولی اقا...
عبدی: میدونم چی میخوای بگی محمد! میدونم برات سخته! ولی تو میتونی؛
محمد:چشم اقا
رفتم داخل اتاق بازجویی، با دیدن من تعجب کرد
_فک نمیکردم هنوزم زنده باشی!
محمد: روی صندلی نشستمو بدون هيچ حرف دیگه ای گفتم:
خودت رو به صورت کامل معرفی کن.
_منوچهر حبیبی متولد 1364 تهران
محمد: بهروز خرمی رو میشناسی؟
منوچهر:__
محمد:الان کجاست؟!
منوچهر:احتمالا فرانسه
محمد:کجا باهم اشنا شدید؟
منوچهر:بعد طلاق اومد سراغم و خواست براش کار بکنم تا بتونم مهریه رو بدم
محمد: کار کردن تو هم مربوط میشه به کارِ توی معدن؟!
منوچهر: نه من مواد مخدرو به صورت قاچاق وارد کشور میکردم در قبال همون طالاهایی که از کشور خارج میشد!
محمد: از کجا میدونی که فرانسست؟!
منوچهر: خودم از افغانستان به فرانسه فراریش دادم! نمیدونم بعد از فرانسه کجا رفته.
محمد: منصوری و بهمنی رو چطور؟! میشناسیشون؟
منوچهر: ما یه تیم بودیم و باهم دیگه کار میکردیم ولی چند وقتیه که ازشون خبری ندارم.
محمد:چیز دیگه ای نیست که بخوای بگی؟!
منوچهر: نه
محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرونو به سمت میز رسول رفتم
رسول؟
رسول:جانم آقا
محمد: ببین میتونی رد خرمی رو توی فرانسه بزنی!
رسول: اقا من تلاش خودمو میکنم
محمد: دستت درد نکنه، خسته هم نباشی
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #30 _ چند روز بعد... محمد: به سمت اتاق اقای عبدی رفتم در زدم و رفتم داخل. جان
رمان #امنِناامن
پارت #31
_
رسول: توی لیست هتل های شهرهای فرانسه داشتم دنبال بهروز خرمی میگشتم، علی سایبری هم کنار دستم بود و با هم داشتیم دنبالش میگشتیم که بلاخره توی یکی از بهترین هتل های شهر پاریس ردش رو زدیم از روی عکسش تونستیم بشناسیمش، با شناسنامه و اسم جعلی داشت زندگی میکرد.
محمد: بعد از اینکه رسول رد خرمی رو توی پاریس زد به سمت اتاق اقای عبدی رفتم و ماجرا رو براشون توضیح دادم
عبدی: محمد تو و چند نفر از تیمت برید فرانسه و از نزدیک مراقبش باشید، همین امشب راهی بشید، هرچی زود تر بهتر.
محمد: چشم
با سعید داوود و رسول راهی فرانسه شدیم و اطراف همون هتل مستقر شدیم، خیلی کم از هتل خارج میشد.
محمد: یروز صبح خیلی زود از هتل خارج شد با سعید تعقیبش کردیم که به سمت یه پارک رفت و روی صندلی ها نشست، انگار منتظر کسی بود، چند دقیقه بعد یه مَرد با عینک افتابی اومد و کنارش نشست بعد از اینکه عینکشو در اورد متوجه شدم کیه..!
بهمنی بود!
بعد از اینکه از هم جدا شدن من رفتم دنبال خرمی، سعید هم رفت دنبال بهمنی
وقتی که محل استقرار بهمنی رو پیدا کردیم به اقای عبدی زنگ زدم و در خواست نیرو کردم...
پ.ن: اووو بچه ها راهی فرانسه شدن😎
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #31 _ رسول: توی لیست هتل های شهرهای فرانسه داشتم دنبال بهروز خرمی میگشتم، علی
رمان #امنِناامن
پارت #32
____
محمد: امیر و احمد هم به ما اضافه شدن چند روزی بود که تحت نظرشون داشتیم، هر چند روز یبار هم تغییر جا میدادن، تو این مدت متوجه شدیم که یک بار دیگه هم منابع کشور ما وارد این کشور شده، با اقای عبدی هماهنگ کردیم که جلوی موادی که داره وارد کشور میشه و زندگی چندین جوان ایرانی رو تهدید میکنه رو هم بگیرن
خب اقا رسول چخبر ؟!
رسول: هیچی اقا سوژه دوروزه که از هتل بیرون نیومده
محمد: از بچه ها خبر نداری؟!
رسول:بله اقا در ارتباطیم، تونستن رد منصوری رو هم بزنن، مثل اینکه بهمنی باهاش قرار داشته!
محمد:عجببب
داوود:اقا سوژه از هتل اومد بیرون
محمد:رسول وقتشه بریم داخل اتاقش، عجله کن ببین میتونی تا قبل اینکه برسه چیزی ازش بدست بیاریم ، داوود توهم ینفرو بفرست بره دنبال خرمی.
رسول:وسایلمو برداشتمو از خونه خودمون خارج شدم، همچیز هماهنگ شده بود، لباس کارگراشون رو پوشیدم و به سمت اتاقش حرکت کردم...
پ.ن: داریم به اخرای رمان میرسیم و شماهم از دست من راحت میشید😁
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #32 ____ محمد: امیر و احمد هم به ما اضافه شدن چند روزی بود که تحت نظرشون داشتی
رمان #امنِناامن
پارت #33
_
رسول: وارد اتاقش شدم و شروع کردم به نصب دوربین ها
سعید صدا و تصویر من رو داری؟
سعید: اره همچی خوبه!
وسایلم رو جمع کردمو از هتل اومدم بیرون...
سعید: چند ساعت بعد سرو کله خرمی پیدا شد؛ مراقب بودم که چیکار میکنه که تلفن اقا محمد زنگ خورد...
محمد: تلفنم رو جواب دادم اقای عبدی بود..
عبدی: سلام محمد چیکار میکنین؟
محمد: اقا امروز رفتیم توی اتاقش و دوربین کار گذاشتیم الان هم از طریق دوربینا زیر نظرش داریم
کار خاصی نمیکنه اقا، اکثر اوقات هم توی هتله
عبدی: احتمالا کاراشو از تو همون اتاقش انجام میده؛
محمد:شاید اقا
عبدی: برای دستگیر کردنش اماده اید؟
محمد: بله اقا کاملا!
عبدی: همچیز برای انتقالشون به ایران امادست! همین امشب عملیات دستگیری رو شروع کنید هرسه تاشون رو! مراقب باش که ایندفعه مثل دفعه قبل از دستشون ندی!
محمد:خیالتون راحت اقا
تلفن رو قطع کردم که چند دقیقه بعد داوود باهام تماس گرفت
الو سلام جانم داوود؟!
آقا بهمنی الان پیش منصوریه
محمد: منصوری هم توی هتل زندگی میکنه؟
داوود: نه اقا تو یه خونه نسبتا بزرگ!
محمد: خب عالیه، خدا کنه تا اخر شب اونجا بمونه تا بتونیم با کمترین نیرو و زمان دستگیرشون کنیم.
داوود: دستگیر؟
محمد: اره امشب هر سه تاشون رو دستگیر میکنیمو برمیگردیم ایران با بقیه بچه ها هم هماهنگ باشید تا خبرتون کنم.خداحافظ.
سعید: اقا چطور دستگیرشون کنیم؟
محمد: باید بهمنی رو بکشونیم خونهی منصوری، چون تویه هتلِ کار ما سخت تره اماده بشید میریم خونه منصوری!
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #33 _ رسول: وارد اتاقش شدم و شروع کردم به نصب دوربین ها سعید صدا و تصویر من رو
رمان #امنِناامن
پارت #34 (آخر)
____
حرکت کردیم و رفتیم پیش بقیه بچه ها
محمد: خب داوود دارن چیکار میکنن؟
داوود: منصوری تویه حمومه، بهمنی هم داره تلویزیون تماشا میکنه
محمد : خب میریم داخل
سعید در رو برامون باز کرد و اروم رفتیم تویه خونه، با صدای در، بهمنی به خودش اومد و همونطور که داشت تلویزیون نگاه میکرد گفت:
بهمنی: اومدی؟ شامو اماده کنم؟
محمد:سریع خودمو به پشتش رسوندمو دستمو گزاشتم روی دهنش و بردیمش تو یکی از اتاقا، داوود رو مراقبش گزاشتیم و خودمون هم منتظر موندیم تا منصوری از حموم بیاد بیرون، در باز شد و اومد بیرون و با دیدن ما وحشت زده دستاشو گذاشت روی سرش.
هر دوشون رو روی مبل نشوندیم و تلفشون رو برداشتم و گرفتم جلوی صورتشون
زنگ بزنید به خرمی، یجور بکشونیدش اینجا فهمیدید؟
منصوری با تردید تلفن رو ازم گرفت و شماره خرمی رو گرفت
الو سلام
+چیه چیشده؟
منصوری: ما اینجا به مشکل خوردیم میتونی بیای؟
+شما دو تا عرضه هیچکاری ندارید، چیشده حالا؟
منصوری :پشت تلفن نمیشه گفت، سریع بیا
+ یه ربع دیگه اونجام
محمد:نیم ساعت میگذشت که خبری از خرمی نبود...
رسول: دوربینا رو داشتم چک میکردم تا موقعی که خرمی اومد به اقا محمد اطلاع بدم که یهو سروکلش پیدا شد.
اقا محمد، بلاخره اومد
محمد: بچه ها اماده باشید
پشت در منتظرش بودیم که با کلیدِ خودش، در و باز کرد اومد داخل، داوود به کَمَرش زد که باعث شد بیفته روی زمین و من هم سریع از پشت بهش دستبند زدم. طبق قرار اماده انتقالشون به ایران شدیم.
____
محمد: موفق شدیم که بدون خطر به ایران منتقلشون کنیم، پروندشون توی دادگاه تشکیل شده بودو منتظر حکمِ قاضی پرونده بودیم
چندماه بعد...
محمد: با رسول داشتم حرف میزدم که داوود پر انرژی از راه رسید
داوود:اقا محمد حکم دادگاه اومددد
محمد:خب چیشد؟!
رسول:حبس ابد؟
داوود: نه برو بالا تر
محمد:اعدام؟
داوود:بله اقا، خرمی اعدام، منصوری و بهمنی هم بهشون حبس ابد خورد.
جملمو که تموم کردم رسول از روی صندلیش بلند شد و دستشو به سمت اقا محمد دراز کرد
رسول: خب اقا دیگه خسته نباشید این پرونده هم که تموم شد من میرم مرخصی که بابام داره چهرمو یادش میره
داوود: مثل اینکه من این خبر خوب رو اوردما تو میخوای بری مرخصی؟
همینطور که داشتیم بحث میکردیمو میخندیدم اقای عبدی از راه رسید
عبدی:حالا نمیخواد سر مرخصی باهم دعوا کنید من با محمد هماهنگ کردم که با هم دیگه برای استراحت برید مشهد..
رسول: عه اقا دست شما درد نکنه، کِی میریم؟
داوود: تو الان میخواستی بری خونه که، هم خرو میخوای هم خرما رو؟!
عبدی: فردا راهی میشید ان شاء الله
محمد: همه بچه ها رفتن خونه و خودشون رو برای سفر فردا اماده کردن و فردا با هم دیگه به سمت مشهد حرکت کردیم...
پ.ن: امنِ نا امن هم تموم شد=)
فوروارد:آزاد✔️
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°