eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #11 ____ محمد: با داوود، سعید، فرشید و احمد و رسول رسیدیم به رشت. امروز 20 بهم
رمان پارت ___ محمد:برگشتم برم که دیدم از سر کوچه یه مرد با یه اسلحه داره بهم نزدیک میشه، برگشتم از اونور کوچه برم که دیدم از اونور کوچه هم ینفر داره بهم نزدیک میشه، اومدم اسلحمو در بیارم که هردوشون اسلحه هاشون رو به سمتم گرفتن و رسیدن به من و دستامو از پشت گرفتنو منو بردن داخل همون خونه. دیگه برگشتن از این خونه رو بعید میدونستم، مگر اینکه اینا یچیز از ما بخوان! منو بردن توی اتاق بزرگِ تاریک و روی یک صندلی بستنم، یکی هم اومد جلو و گوشیمو از توی جیبم برداشتو برد بیرون. دعا میکردم که نتونن رمز گوشی رو باز کنن و همچی همینجا تموم شه... یکی دو ساعت بعد، در باز شد و همون فرد اومد نزدیک من و گوشی رو گرفت روبروی صورتم + اقای عبدی کیه؟ حرفی نزدم... +مافوقته دیگه درسته؟ و باز هم هیچی نگفتم... ولی اون بی توجه به من، شماره ی اقای عبدی رو گرفت. بعد دو تا بوق اقای عبدی جواب داد... عبدی:الو محمد معلوم هست کجایی؟ بچه ها اونجا نگرانتن +اخی منتظر محمدی؟ عبدی:تو کی هستی دیگه؟ +اینکه من کی هستم مهم نیست، مهم اینکه چی ازتون میخوایم... عبدی: خب؟ + بهمنی! بهمنی رو ازاد کنید ما هم محمد رو پستون میدیم محمد:با شنیدن اسم بهمنی خیالم راحت شد، اون دیگه برای ما یه مهره سوخته بود و هرچی که میدونست رو بهمون گفته بود... خوشحال بودم که هنوز نفهمیدن که تخلیه ی اطلاعاتی شده! عبدی: از کجا بدونم که محمد هنوز زندست؟ محمد: به سمتم اومد و یه چاقو از توی جیبش در اورد و روی دستم کشید که فریاد کشیدم و صدای فریادهای اقای عبدی از پشت گوشی توی کل اتاق اکو میشد... پ.ن:🙂🚶🏻‍♂ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #12 ___ محمد:برگشتم برم که دیدم از سر کوچه یه مرد با یه اسلحه داره بهم نزدیک م
رمان پارت ____ داوود:اقا محمد خیلی وقت بود که رفته بود و برنگشته بود، تلفنم زنگ خورد که دیدم اقای عبدیه، جواب دادم و کُل ماجرا رو برام تعریف کرد، ازم خواست که دوربینارو چک کنیم ببینم میتونیم بفهمیم اقا محمد رو کجا بردن یا نه. تلفن رو قطع کردمو رفتم پیش رسول. رسول؟ رسول:جان؟ چرا اینقدر پریشونی؟ داوود:کنارش نشستمو اروم گفتم : اقا محمد رو گرفتن! رسول:چییییی؟ داوود:با فریاد رسول همه متوجه شدن که ماجرا از چه قراره! رسول مشغول به کار شد و دوربینا رو چک کرد. اقا محمد رفته تو این کوچه! این کوچه دوربین نداره که بفهمیم دقیق توی کدوم خونست! سعید:یعنی ما روز عملیات، اطراف خیابونارو مجهز به دوربینای خودمون نکرده بودیم؟! رسول:اهاا اره چرا بزار تصاویر رو بیارم. تصاویر رو اوردم و فهمیدیم که اقا محمد رو تو کدوم خونه بردن! با اقای عبدی تماس گرفتم که گفت باید بریم اقا محمد رو نجات بدیم، گفت شاید تا موقع تبادل بهمنی، فقط جنازه محمد رو تحویلمون بدن پس باید زودتر دست بکار بشیم! با بچه ها هماهنگ شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم و وقتی که از ماشینامون پیاده شدیم خونه منفجر شد... داوود به سمت خونه حرکت کرد که فرشید جلوشو گرفت فرشید: کجا داری میری داوود؟ داوود:مگه نمیبینییی؟ فرمانده ما اونجاستتتتت داره توی اتیششش میسوزههه میفهمیددد؟ سعید: اتش نشانی و پلیس اومد... و ما بچه ها هم با اشک به دودی که از خونه میرفت هوا نگاه میکردیم... بعد از اینکه اتیش رو خاموش کردن به سمت بچه های اتش نشانی توی خونه رفتیم تا شاید بتونیم جنازه ای از اقا محمد پیدا کنیم که یهو رسول فریاد زد بچههه هااا حلقههه اقااا محمدهه حلقشهههه وایییی عطیههه خانومم حالا چیکار کنممم اقاااا محمدد.... فرشید:چیزی از اقا محمد جز یه حلقه با یه مشت خاکستر نمونده بود... از خونه اومدیم بیرون و اماده شدیم برای برگشت به تهران، عملیاتشون خنثی شده بود ولی ما فرمانده رو از دست دادیم:) پ.ن: حلقش:) عطیه:) هق:) فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #13 ____ داوود:اقا محمد خیلی وقت بود که رفته بود و برنگشته بود، تلفنم زنگ خورد
رمان پارت ____ داوود:رسیدیم تهران و با چهره ای داغون به سمت اداره حرکت کردیم. حال هیچکدوممون تعریفی نداشت، رسيديم اداره و رفتیم اتاق اقای عبدی. سلام اقا. عبدی:سلام بچه ها رسول:با بغضی که به گلوم چنگ میزد گفتم اقا میشه زودتر به عطیه خانوم خبر بدیم که بیشتر از این منتظر اقا محمد نمونه؟ عبدی:باشه، من خودم بهشون میگم. رسول:اقا میشه این حلقه هم بدید به عطیه خانوم؟ عبدی:دستمو دراز کردم و پارچه ای که توش حلقه محمد بود رو با احتیاط گرفتم. باشه رسول، خب بچه ها میتونید برید داوود:از اتاق اقای عبدی اومدیم بیرون که چشممون خورد به اتاق اقا محمد. هممون وایستاده بودیم و به اتاقش نگاه میکردیم...یعنی دیگه واقعا نبود؟ عبدی:از اتاق اومدم بیرونو به سمت خونه محمد حرکت کردم، رسیدم دم در خونشون و در رو زدم. عطیه:امروز رو مرخصی گرفته بودمو خونه پیش عزیز بودم که ینفر در رو زد. عزیز فک کنم محمد اومد، من میرم درو باز میکنم. به سمت حیاط رفتمو با چهره ای خندان در رو باز کردم:) عه سلام اقای عبدی شمایید، من فک کردم محمده بفرمایید داخل عبدی:با شنیدن اسم محمد بغض کردم، سخت بود که بهش بگم خیلی سخت:) رفتم داخل حیاط که مادر محمد هم اومد عزیز: سلام اقای عبدی، از محمد خبر دارید؟ چرا تلفنش رو جواب نمیده:)؟ عبدی: حلقه ی محمد رو به سمت عطیه گرفتمو گفتم، متاسفم، مم..حمّ..مدد از پیش ما رر.فتت عطیه: افتادم زمینو گفتم یعنی چی که رفتتت؟؟ فریاد میزدمو اسمش رو صدا میزدم و جمله ای که قبل رفتن بهم گفته بود یادم اومد اگه نیومدم نگرا نشیدا :) پس میدونستی که قراره برنگردی :) عبدی:فردا مراسم تشییع جنازست، خدا بهتون صبر بده:) متاسفم. خداحافظ عزیز:اقای عبدی گفت که محمدم توی آتیش سوخته :) اخخخ پسرم چقدر درد کشیدی:) اون شب هم با گریه های من و عطیه گذشت و فردا شد... رسول: با بچه ها رفتیم برای مراسم اقا محمد... فک نمیکردم یک روز برای فرماندم لباس سیاه بپوشم.... سرِ خاک بودیم که صدای تلفن اقای عبدی توجهمو جلب کرد. سرمو بالا گرفتم و به اقای عبدی نگاه کردم که از جمعیت فاصله‌ گرفتو جواب تلفنش رو داد... پ.ن: اگه نیومدم نگران نشیدا :) فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #14 ____ داوود:رسیدیم تهران و با چهره ای داغون به سمت اداره حرکت کردیم. حال هی
رمان پارت _ عبدی : تلفن رو جواب دادم که صدای ناله های اشنای ینفر توی گوشم پیچید، صدای محمد بود... پس الان ما سر مراسم کی بودیم؟ توی شُک بودم که از اونور خط، یه نفر شروع کرد به حرف زدن +چیه؟ نکنه ناراحتی که زنده گذاشتیمش؟ البته فعلا زندستا، بهتره که زودتر بهمنی رو به ما بدید تا محمد رو زنده پس بگیرید. عبدی:از کجا معلوم این صدای محمد باشه؟ +منتظر فیلم باش... عبدی :تلفن رو قطع کردم و چند دقیقه بعد یه فیلم برام ارسال شد. بازش کردم. محمد بود، بی جون افتاده بود روی یه صندلی و همجاش خونی و زخمی بود همینجور داشتم فیلم رو میدیم که تلفنم دوباره زنگ خورد. +خب شَکِت برطرف شد؟ کِی بهمنی رو به ما پس میدید؟ عبدی :پس اون جنازه ای که از تو خونه پیدا شد چی بود؟ + اونقدرا هم که فک میکنید ما خنگ نیستیم بلاخره باید یه وقت میخریدم که بتونیم فرار کنیم. عبدی: باشه قبول، بهمنی رو به شما میدیم. + زمان و مکان رو فردا بهتون میگم. عبدی:تلفن رو قطع کرد، برگشتم که دیدم رسول داره بهم نگاه میکنه، اومد سمتم که بهش گفتم بچه هارو خبر کن باید بریم اداره رسول :ولی آق.. عبدی :پریدم وسط حرفشو گفتم بدو رسول! رسول:با بچه ها جمع شدیمو به سمت اداره رفتیم داوود:اقا نمیگید چی شده؟ عبدی:بچه ها محمد زندست! سعید:چی..یی آقق..اا؟ داوود:اقا پس اون جنازه ای که پیدا کردیم اون حلقه؟ عبدی:نمیدونم نمیدونم، اینارو بعدا میفهمیم فعلا باید بهمنی رو اماده تبادل کنیم. اون روز طی جلسه های مختلفی که برگزار شد با تبادل بهمنی موافقت کردن، شب دوباره تلفنم زنگ خورد.. پ.ن:بفرمایید اینم آقا محمدتون🥺 جشن بگیرید😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #15 _ عبدی : تلفن رو جواب دادم که صدای ناله های اشنای ینفر توی گوشم پیچید، صدا
رمان پارت ____ عبدی:تلفن رو جواب دادم... +خب چیشد؟ این دیگه داره نفس های اخرشو میکشه ها؛ اگه مُرد مقصر خودتونید! عبدی:ما برای تبادل اماده ایم. وای به حالتون اگه بلایی سر محمد بیاد... +فرانسه! بهمنی رو فرداشب با اولین پرواز می‌فرستین فرانسه، بعد بهتون میگم کجا بیاید محمد رو پس بگیرید. محمد: بی جون توی یه اتاق تاریک افتاده بودم. به احتمال زیاد دستِ چپم و پای راستم شکسته بودن( دلیلش رو بعدا می‌فهمید 😬) زخم روی دستم اینقدر عمیق بود که هنوز ازش خون میرفت، همه استخونام درد میکرد که در باز شد و یکی اومد داخل، سعی کردم چهرش رو به ذهنم بسپرم؛ اومد جلو منو کشید عقب تا به دیوارِ پشتم تکیه بدم، خودش هم یدونه صندلی برداشت و اومد جلوم نشستو شروع کرد به تخمه شکوندن و حرف زدن. +خب حالا که بیکاریم بیا حرف بزنیم، هوم؟ محمد: پوست تخمه هاش رو میریخت رویِ پایِ زخم شدم و زخمم رو میسوزوند، احتمالا پوست تخمش نمک داشت:) +خب حالا از کجا فهمیدین ما عملیات داریم؟ محمد: هیچی نگفتم، اگه میخواستم حرف بزنمم نمیتونستم! +چرا حرف نمیزنی؟ میگم این عطیه کیه؟ زنته؟ دلت میخواد باهاش حرف بزنی؟ محمد: چقدر دلم برای عطیه تنگ شده بود:) الان حتماً خیلی نگرانمه یا شایدم فکر میکنه مُردم:) +به چی فکر میکنی؟ چیز جالبی میشه ها! زنت فکر میکنه تو مُردی ولی حالا زنگ میزنیم و صدای ناله هات رو میشنوه! محمد: گوشیمو از جیبش در آورد و شماره ی عطیه رو گرفت... پ.ن: اووو🚶🏻‍♂ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #16 ____ عبدی:تلفن رو جواب دادم... +خب چیشد؟ این دیگه داره نفس های اخرشو میکش
رمان پارت ____ محمد: قق.ط.ععش ک..ن لع..نتیی با پایِ سالمم پایه ی صندلی رو زدم که به عقب پرت شد. نگاهم به سمت گوشیم رفت، عطیه جواب داده بود و با صدایی لرزون هی اسمم رو صدا میزد، شوری اشک رو، روی لبم احساس کردم که تلفن قطع شد، رومو برگردوندم که دیدم داره به سمتم میاد. +چته؟ وحشی شدی؟ دلت نمیخواد عطیه بفهمه که زنده ای؟ محمد:یبار دیگه اسم زنمو توی دهن کثیفت بشنوم زندت نمیزارم! +او پس حدسم درست بود، زنته! تو میخوای منو بکشی؟ فعلا که یه گوشه افتادی! عطیه: دیشب اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد، صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم که اسم محمد به چشمم خورد، چند لحظه توی شُک بودم که به سمت گوشی رفتم و با صدایی لرزون اسم محمد رو صدا میزدم اما جوابی نمیشنیدم که تماس قطع شد و همون موقع زنگ در رو زدن، چادرمو روی سرم گذاشتمو درو باز کردم که دیدم اقای عبدیه. سلام اقای عبدی بفرمایید داخل. عبدی:رفتم داخل که عطیه ازم پرسید: عطیه:اتفاقی افتاده؟ عبدی: خبب، باید بگم که محمد زندست! عطیه:چیی؟ پس الان کجاست؟ چرا نمیاد خونه:) همون لحظه عزیز هم با چشمایی پف کرده اومد داخل حیاط. عزیز:چیشده اقای عبدی؟! عبدی:همه ماجرارو براشون تعریف کردم عطیه: اقا ازتون خواهش میکنم زودتر محمد رو نجات بدید:) داره شکنجه می‌شه :) عبدی:بهت زنگ زدن؟ عطیه :همین پنج دقیقه پیش تلفنم زنگ خورد، شماره محمد بود، اما هیچکس حرفی نزد! عبدی:فرداشب همچی تموم می‌شه، قول میدم عطیه:ممنونم:) اقای عبدی خداحافظی کردو رفت عزیز :خدایا شکرت که پسرم زندست:) ___ فرداشب عبدی:طبق قرار، بهمنی سوار هواپیما شد و یکی از نیروهای خودمونم به صورت مخفی سوار هواپیما شد تا موقعی که توی ایرانِ برای بهمنی هیچ اتفاقی نیفته، بعد از اینکه هواپیما بلند شد برای گوشیم یه پیامک اومد، ادرس محلی بود که محمد اونجا بود با بچه ها هماهنگ شدیمو به سمت ادرس حرکت کردیم.... پ.ن:🥲🚶🏻‍♂️ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #17 ____ محمد: قق.ط.ععش ک..ن لع..نتیی با پایِ سالمم پایه ی صندلی رو زدم که به
رمان پارت ____ عبدی:بچه ها اماده اید؟ سعید:بله اقا عبدی:خب بریم. داوود:به سمت محل مورد نظر رفتیم، انگاری اقا محمد تویه یه خونه اسیر بود، دل تو دلم نبود که دوباره اغوش های برادرانش رو حس کنم :) دلم میخواست تا میبینمش مثل بچه کوچیکا بپرم بغلش؛ توی افکار خودم غرق شده بودم که ماشین نگه داشت، رسیده بودیم، اسلحه هامونو اماده کردیمو از ماشین پیاده شدیم، سعید پیش قدم شد و در رو برامون باز کرد، خونه بزرگی بود و همینطور حیاط بزرگی داشت، سریع از حیاط گذشتیمو به خونه رسیدیم و پله هارو دو تا یکی بالا میرفتیم اومدم درو باز کنم که فرشید مچ دستم رو گرفت؛ داوود:چیکار میکنی؟ فرشید:عجولانه تصمیم نگیر! باید طبق نقشه پیش بریم؛ از کجا معلوم این تو آدم نباشه؟! داوود:راست هم میگفت، اروم در رو باز کردیم و با فرشید همزمان رفتیم داخل، راست و چپمون رو نگاه کردیم، هیچکس نبود. همه‌ی بچه ها اومدن داخل، هرکدوممون به سمت یکی از اتاقا رفتیم، داشتیم اتاقارو میگشتیم که سعید فریاد زد... سعید: بچه ها بدویید اینجا، اقا محمد اینجاست! رسول صدامو داری؟ رسول:اره اره میشنوم سعید:آمبولانس بفرست موقعیت ما سریعع!! بچه ها اومدن به سمت اتاقی که اقا محمد داخلش بود، با تردید رفتیم داخل که همون لحظه اقا محمد بدنِ بی جونش رو به سختی به سمت ما برگردوند. وقتی دیدمش که هنوز نفس میکشه از شوق، اشکهام روی گونه هام سرازیر شد و لبخندی روی لبهام نشست. پاهامو به سمت اقا محمد تند کردمو کنارش زانو زدم و اسمش رو صدا زدم اقا محمد؟ اقا محمد یه آخی گفتو همونجا روی زمین بیهوش شد... پ.ن: من چرا اینقدر بدجنس شدم؟ من از این کارا بلد نبودم که😐🥲😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #18 ____ عبدی:بچه ها اماده اید؟ سعید:بله اقا عبدی:خب بریم. داوود:به سمت محل مو
رمان پارت ____ سعید:نمیتونستم تکونش بدم،احتمالا بدنش شکستگی داشت! بعد از چند دقیقه امبولانس اومدو اقا محمد رو به بیمارستان منتقل کردن. منم پشت سرشون رفتمو بقیه بچه ها هم بعد از بررسی خونه، به سایت رفتن. _ توی بیمارستان منتظر بودم اقامحمد بسلامت از اتاق عمل بیاد بیرون:) از اون سر راهرو به این سر راهرو رو طی میکردم که عطیه خانوم و مادرِاقامحمد اومدن، رفتم جلو و بهشون سلام کردم عطیه:سلام، کو؟ محمد کجاست؟ سعید:توی اتاق عمله، هنوز نیاوردنش بیرون. بفرمایید بشینید. سرمو برگردوندم که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. سه تایی به سمت دکتر رفتیم. عزیز:اقای دکتر حال پسرم چطوره؟ دکتر:دست چپشون شکسته و پای راستشون اسیب شدیدی دیده، اکثر زخم هاشونم عمیق بود که پانسمانشون کردیم، خلاصه که به مراقبت زیادی نیاز دارن، وقتی هم بهوش اومد به بخش منتقل میشه عزیز:ممنون سعید: دو ساعت بود که اقا محمد از اتاق عمل اومده بود بیرون ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود؛ از بیمارستان خارج شدم به ناصر(یکی از نیروها) زنگ زدم. الو ناصر حواست به اقا محمد و همراهاش باشه. ناصر: از دوربینا مراقبشونم، خیالت راحت سعید:چند دقیقه بعد برگشتم بیمارستان و به سمت عطیه خانوم رفتم و پلاستیک دستمو گرفتم سمتشون، بفرمایید عطیه:این چیه؟ سعید:اب میوه و کیکه، خیلی وقته اینجایید گفتم شاید گرسنه باشید؛ عطیه:خیلی ممنون سعید: خواهش میکنم _ +همراه اقای حسینی(واقعی نیست!) کیه؟ عطیه:بله؟ ماییم +بیمارتون بهوش اومد؛ اگه میخواید میتونید ملاقاتشون کنید سعید:شما و عزیز برید پیششون من همینجا هستم؛ عطیه:ممنونم:) سعید:عطیه خانوم و عزیز رفتن پیش اقا محمد منم گوشیمو برداشتم تا به بچه ها این خبر خوش رو بدم... پ.ن: سعید چه مهربانه🥺🥲 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #19 ____ سعید:نمیتونستم تکونش بدم،احتمالا بدنش شکستگی داشت! بعد از چند دقیقه ا
رمان پارت ____ محمد:چشمام رو اروم و با چند بار پلک زدن باز کردم که نور سفیدی به چشمام خورد؛ بعد از چند ثانیه فهمیدم که اینجا کجاست و برای چی اینجام! با به خاطر اوردن شکنجه‌ هایی که تحمل کردم چشمام رو محکم بستم؛ اومدم بلند شم که دیدم توان اینکارو ندارم و با ناامیدی سَرَم رو به بالش کوبیدم +آقا، آقا چیکار دارید میکنید؟ شما فعلا نمیتونید بلند شید، لطفا تکون نخورید محمد:به سقف بیمارستان خیره شده بودم که عطیه و عزیز اومدن داخل. عطیه:سلام محمد جان خوبی؟ عزیز:تو که مارو جون به لب کردی پسرم؛ محمد:س.لا.م، خو.بم. شر.من.ده عز.یز عطیه:ماهم خوبیم خداروشکر، زیر سایه شما؛ عزیز:عه عطیه اذیتش نکن؛ عطیه: آخه عزیز پسرتون مارو جون به لب کرده حالا هم نمیپرسه خوبیم یا بدیم؛ محمد:بب.خشید عط.یه خا.نو.م عطیه: بهش فکر میکنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه. محمد:لبخندی زدمو گفتم حا.لا خو.بید؟چن.د رو.ز نبو.دم خو.ش گذ.شت؟ عطیه:اره عالیم ایم. نمیبینی زیر چشمام از شادی زیاد پف کرده و سیاه شده؟ یا مثلا عزیزو نگاه کن؛ از شادی خیلی خیلی زیاد 20 سال پیرتر شده محمد:از شرمندگی زیاد کلمو انداختم پایینو به پایین نگاه کردم عطیه:خب حالا نمیخواد خودتو لوس کنی، هرچی بود تموم شد، اها راستی دستتو بده من. محمد:دس.تمو چی.کار دا.ری؟ عطیه:نترس، قطعش نمیکنم. محمد:دستمو گرفتم بالا و عطیه از توی کیفش حلقمو در اورد و کرد توی دستم:) به قیافه عطیه نگاه کردم داشت اشک میریخت. عزیز:عطیه جان من میرم بیرون عطیه:باشه عزیز عزیز:پس خداحافظ، پسرم مراقب خودت با‌ش محمد:چش.م عز.یز خب.عطی.ه خا.نوم ای.ن حل.قه چج.وری به شم.ا رسی.د؟ عطیه: آخ محمد اگه بدونی چی بر ما گذشت؛ یروز اقای عبدی اومد در خونه رو زد من فکر کردم تویی، ولی اقای عبدی بود که خبر شهادت تو رو به ما داد و این حلقه رو هم داد به من، از خونه ای که منفجر شد یه جنازه تونستن پیدا کنن، فردای مراسم تلفنم زنگ خورد که شماره‌ی تو بود جواب دادم ولی هیچکس هیچی نگفت؛ بعدشم که اقای عبدی اومدو خبر زنده بودنت رو بهمون داد حالا هم که تو اینجایی. محمد: ع.ه ع.ه چه سر.یع ه.م بر.ام مرا.سم گر.فتن عطیه: بیا و خوبی کن، البته مراسم با آقای عبدی بودا محمد:عطیه؟ عطیه:جانم؟ محمد:شرمندتم، حلالم کن عطیه:محمد، تو که نمیخواستی اینجور بشه میخواستی؟ پس اینقدر خودتو عذاب نده! محمد:عطیه؟ عطیه‌: باز چیه؟ محمد:دوسِت دارم =) عطیه:لبخندی زدمو گفتم من بیشتر=) پ.ن: یه پارت قشنگ و طولانی ‌=)🌿 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #20 ____ محمد:چشمام رو اروم و با چند بار پلک زدن باز کردم که نور سفیدی به چشما
رمان پارت _ سعید: عطیه خانوم و مادر اقا محمد رفتن داخل، منم گوشیمو در اوردمو به رسول زنگ زدم. الو رسول رسول:سلام سعید جان چخبر؟ سعید:بقیه بچه ها پیشتن؟ رسول:اره بگو، صداتم روی بلندگوئه، چیکار داری؟ سعید:اقا محمد بهوش اومده، دارین میاین نون خامه ای بگیرین بیارین، فهمیدین؟! سعی میکردم نخندم که اقای عبدی جوابمو از پشت تلفن داد؛ عبدی:من میگیرم اقا سعید به شکمت بگو نگران نباشه. سعید: عه اقا ببخشید نمیدونستم شماهم اونجائید. صدای خنده‌ی بچه ها میومد و خودمم خندم گرفته بود. سعید: فعلا بخندید من دارم براتون؛ داوود:هیچ وقت تویِ روز روشن یه مامور امنیتی رو تهدید نکن! سعید: کلاساتون تموم شد استاد؟ میزارید برم؟ داوود:اره اره برو ماهم با نون خامه ای میایم. ___ عطیه:خب محمد جان من میرم بیرون تو هم استراحت کن، من همین بیرون هستم. محمد: ب.اشه سعید: منتظر بچه ها بودم، خجالت میکشیدم تنهایی برم پیشش، یجورایی خودمون رو مقصر میدونستم، شاید ما نباید میزاشتیم که تنهایی برن... از پشت شیشه بهش نگاه کردم که با یه اخم ریز خوابیده بود... برگشتم دیدم که بچه ها و اقای عبدی اومدن، وایستادن با عطیه خانون و عزیز سلام و احوال پرسی کردن و به سمت من اومدن... پ.ن: فعلا خوش باشید 😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #21 _ سعید: عطیه خانوم و مادر اقا محمد رفتن داخل، منم گوشیمو در اوردمو به رسول
رمان پارت ___ فرشید:به به اقا سعید خوبی؟ احوال شکمت چطوره؟ سعید:حالا من یبااار گفتم یه نون خامه ای بخرید، هیچی دیگه سوژه شدم تموم شد. رسول: حالا چرا عصبی میشی؟ سعید:تو که اصن حرف نزن عبدی: خب دیگه بسه، محمد کجاست؟ سعید:با دستم اتاق اقا محمد رو نشونشون دادمو با هم دیگه رفتیم داخل. داوود: عه خوابیده که سعید: آره با پچ پچ ما اقا محمد چشماشو باز کرد، با دیدن اقای عبدی اومد بشینه که اقای عبدی دستاشو روی شونش گذاشت و گفت راحت باش محمد؛ عبدی:خب چه خبر اقا محمد، بهتری؟ محمد:بله آقا خوبم. سعید:راستی اقا چیشد که اینجوری شد؟ محمد: خب من یکی از انتحاری هارو تعقیب کردمو رسیدم به یه کوچه که از تو طرف کوچه محاصره شدم؛ اومدن سمتمو منو بردن تو یه خونه، از گفت و گوهاشون معلوم بود میخوان منو از اونجا ببرن، دو نفرشون دست منو گرفتنو بلندم کردن، یه نفرشون موند توی خونه، توی راه پله بودیم که خونه منفجر شد. که افتادم توی راهروی خونه و هرچی آجر بود افتاد رویِ من؛ رسول: اقا نمیدونید برای چی خونه رو منفجر کردن؟ محمد: نمیدونم، دوتا احتمال وجود داره، یا اونی که خونه رو منفجر کرد از بالا دستور گرفت که مارو حذف کنه، یا میخواستن اینجور صحنه سازی کنن که من مُردم تا وقت داشته باشن برای فرار کردن. عبدی:احتمالا هدفشون این بود که از ما وقت بگیرن، چون وقتی بهم زنگ زدن به این موضوع اشاره کردن! داوود:اقا چهره هاشونو یادتونه؟ محمد: من فقط ینفرشون رو دیدم. عبدی: خب دیگه بسه بچه ها برید بیرون، محمد تو هم استراحت کن تا زود تر سرپا شی... پ.ن: خب دیگه حالا فهمیدین برای چی دست و پای اقا محمد اسیب دیده🙂💔 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°