eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
397 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #15 ____ رسول:مشغول کارم بودم که آقا محمد کلافه اومد و مستقیم رفت داخل اتاقش
رمان پارت ____ روز عملیات... محمد:امشب عملیات انجام می‌شد و با بچه ها تو موقعیت مستقر شده بودیم بجز چند تا رفت و آمد مشکوک خبر دیگه ای نبود. محمد:خب بچه ها چه خبر؟ داوود:بغیر از چند تا رفت و آمد مشکوک هیچی آقا. محمد: همون لحظه یه ماشین جلوی در مسجد وایستاد و از توی ماشین چند تا مرد هیکلی با یه کیف پیدا شدن. اطراف ماشین رو چک کردم که دیدم دورتر یه ماشین دیگه وایستاده، احتمالا این ماشین پوششون میداد! به داوود گفتم بره به صاحبِ ماشین بگه اینجا جای پارک نیست و به همین بهونه داخل ماشین رو هم یه نگاه کنه. داوود: طبق دستور آقا محمد به سمت ماشین حرکت کردم. داوود:سلام اقا +سلام بله؟ داوود:اینجا نباید پارک کنید اگه میخواید سوئیچ رو بدید که من ببرم ماشینتون رو پارک کنم. همینطور که داشتم باهاش حرف میزدم داخل ماشین رو هم نگاه میکردم که گفت +نه نیازی نیست خودم جا به جا میکنم شما بفرمایید داوود‌:ممنون، باشه پس من میرم بعد از اینکه ازشون خداحافظی کردم رفتم پیش بچه ها. محمد:چیشد داوود؟ داوود:آقا بهش گفتم ماشین رو بردار که گفت خودم جابجا میکنم محمد:داخل ماشین رو نگاه کردی؟ داوود :بله آقا احتمالا توش مواد منفجرست، چونکه یه جعبه چوبی توش بود که روش رو پوشیده بودن رسول‌ :آقا پس چرا ماشین رو جابجا نکردن؟ محمد:اینا حتما یه ریگی به کفششون هست، بچه ها آماده بشید باید دستگیرشون کنیم. محمد: حواسم به دوربین بود که متوجه شدم از در مسجد اومدن بیرون، الان بهترین موقع برای دستگیریشون بود. داوود پاشو بریم، سعید و رسول شما از اینجا حواستون باشه. سعید و رسول:چشم آقا محمد: رسیدیم بهشون، پشتشون به ما بود، اسلحه هامون رو گرفتیم سمتشون و گفتم از جاتون حرکت نکنید آروم برگردید دستاشون رو گذاشتن رو سرشونو برگشتن سمت ما محمد:اسلحه هاتون رو بندازید سریعع. وقتی خلع سلاحشون کردیم اومدیم بهشون دستبند بزنیم که رسول توی گوشی فریاد زد و.... پ.ن: اهم اهم:) 🍃 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #15 _ عبدی : تلفن رو جواب دادم که صدای ناله های اشنای ینفر توی گوشم پیچید، صدا
رمان پارت ____ عبدی:تلفن رو جواب دادم... +خب چیشد؟ این دیگه داره نفس های اخرشو میکشه ها؛ اگه مُرد مقصر خودتونید! عبدی:ما برای تبادل اماده ایم. وای به حالتون اگه بلایی سر محمد بیاد... +فرانسه! بهمنی رو فرداشب با اولین پرواز می‌فرستین فرانسه، بعد بهتون میگم کجا بیاید محمد رو پس بگیرید. محمد: بی جون توی یه اتاق تاریک افتاده بودم. به احتمال زیاد دستِ چپم و پای راستم شکسته بودن( دلیلش رو بعدا می‌فهمید 😬) زخم روی دستم اینقدر عمیق بود که هنوز ازش خون میرفت، همه استخونام درد میکرد که در باز شد و یکی اومد داخل، سعی کردم چهرش رو به ذهنم بسپرم؛ اومد جلو منو کشید عقب تا به دیوارِ پشتم تکیه بدم، خودش هم یدونه صندلی برداشت و اومد جلوم نشستو شروع کرد به تخمه شکوندن و حرف زدن. +خب حالا که بیکاریم بیا حرف بزنیم، هوم؟ محمد: پوست تخمه هاش رو میریخت رویِ پایِ زخم شدم و زخمم رو میسوزوند، احتمالا پوست تخمش نمک داشت:) +خب حالا از کجا فهمیدین ما عملیات داریم؟ محمد: هیچی نگفتم، اگه میخواستم حرف بزنمم نمیتونستم! +چرا حرف نمیزنی؟ میگم این عطیه کیه؟ زنته؟ دلت میخواد باهاش حرف بزنی؟ محمد: چقدر دلم برای عطیه تنگ شده بود:) الان حتماً خیلی نگرانمه یا شایدم فکر میکنه مُردم:) +به چی فکر میکنی؟ چیز جالبی میشه ها! زنت فکر میکنه تو مُردی ولی حالا زنگ میزنیم و صدای ناله هات رو میشنوه! محمد: گوشیمو از جیبش در آورد و شماره ی عطیه رو گرفت... پ.ن: اووو🚶🏻‍♂ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°