•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #35 _ سعید: حسن زاده یک ربع بود که رفته بود توی خونه ی رعنا همتی، توی ماشین ن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #36
____
نسترن:تو خونه رعنا بودم که احساس کردم ینفر از دیوار خونه اومد داخل.
رعنا رعنا اونجا رو نگاه کن، ینفر اومده داخللل
رعنا سریع به سمت اتاقش رفت و اسلحش رو برداشت که به سمتش رفتم
دیوونه داری چیکار میکنی؟ فکر کردی تنهایی میتونی حریفشون شی؟ بیا پروندمونو از اینیکی هست سنگین تر نکن
رعنا:هیس خفه شو همش تقصیر توئه، احتمالا رد تورو زدن که تونستن خونه من رو پیدا کنن، بعدشم مگه ما چیکار کردیم؟ داشتیم باهم بحث میکردیم که گفتن:
هیچ راه فراری نیست بهتره تسلیم شید!
رعنا: تو همینجا بمون من میرم پشت بوم،
به سمت اتاقم رفتم که به پشت بوم راه داشت، و به سمت اونی که از همه جلوتر بود تیر اندازی کردم...
محمد:سریع به رسول وصل شدم
رسوللل صدامو داری؟؟
داخل خونه چخبره؟
رسول:آقا تیر اندازی شده، فرشیدد تیرر خورده افتاده روی زمین، داوود و سعید هم دارن به سمت پشت بوم تیر اندازی میکنن!
محمد: آمبولانس خبر کن، سریععع...
به نیروهای کمکی دستور ورود دادم تا داخل خونه شن.
داوود: داخل حیاط بودیم که از بالا تیر اندازی شد و فرشید افتاد روی زمین، سریع پناه گرفتیم و خودمون رو به داخل خونه رسوندیم، نیروهای کمکی هم اومدن داخل و فرشید رو بردن، حسن زاده روی مبل نشسته بودو دستش رو گذاشته روی گوشاش، به سعید گفتم که بهش دستبند بزنه و خودمم رفتم سراغ همتی، همچنان صدای تیر اندازی میومد، راه پشت بوم رو پیدا کردم و رفتم بالا و با اسلحم به سمتش نشونه گرفتم و فریاد زدم
اسلحتو بنداز زمین و گرنه شلیک میکنم!
که یهو...
پ.ن:خب چیشد؟ 🙄😐
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #36 ____ نسترن:تو خونه رعنا بودم که احساس کردم ینفر از دیوار خونه اومد داخل.
رمان #امنیت_مجهول
پارت #37
__
داوود:که یهو خودشو از بالا انداخت پایین، فریادی زدمو خودم رو به پایین رسوندم، آمبولانس اومده بود و همتی و فرشید رو به بیمارستان برد،حسن زاده هم به زندان منتقل شد، ماهم از خونه اومدیم بیرون و به سمت آقا محمد حرکت کردیم.
داوود:خب اقا چیکار کنیم؟
محمد: تو سعید و امیر و احمد برید بیمارستان مراقب همتی و فرشید باشید، احتمال اینکه بخوان همتی رو حذف کنن وجود داره پس تنهاش نزارید، خانوم لطفی رو هم میگم که بیاد، من و بقیه بچه ها هم خونه رو چک میکنیم.
داوود:چشم آقا، با اجازه
از آقا محمد جدا شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
محمد:از ماشین پیاده شدم و با بچه ها رفتیم داخل خونه، درِ اتاقارو باز کردم، پر بود از مواد منفجره و بقیه ی وسایل مورد نیاز عملیات. برگشتم رو به بچه ها و گفتم:بچه ها با احتیاط اینجارو پاکسازی کنید، هر چیز بدرد بخوری هم پیدا کردید خبرم کنید. بچه ها چشمی گفتن و مشغول به کار شدن.
داوود:رسیدیم بیمارستان هم فرشید و هم همتی اتاق عمل بودن، چند ساعت گذشته بود که دکتر فرشید از اتاق عمل اومد بیرون.
داوود:سلام آقای دکتر، حالش چطوره؟
دکتر: عمل موفقت آمیز بود حال
بیمارتون هم خوبه دو روز دیگه میتونید ببریدشون
داوود:ممنون
همون لحظه تلفنم زنگ خورد سعید بود
جانم سعید؟
سعید:همتی رو از اتاق عمل آوردن بیرون، دکتر گفت فردا مرخصه و میتونیم ببریمش
داوود:باشه، به خانوم حسینی بگو خیلی مراقب همتی باشه.
سعید:باشه
داوود:خداحافظ
محمد:همه جای خونه ی همتی رو گشته بودیم، هیچی نتونستیم ازش پیدا کنیم، چند تا دوربین تو خونش کار گذاشتیم که اگه کسی اومد متوجه شیم، بعدشم وسایلامونو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم و به سمت اداره حرکت کردیم.
محمد:سلام رسول، چیشد؟
رسول:سلام آقا، آقای شهیدی دارن از نسترن حسن زاده بازجویی میکنن
محمد:باشه خسته نباشید
از رسول جدا شدمو به سمت اتاقم رفتم...
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #37 __ داوود:که یهو خودشو از بالا انداخت پایین، فریادی زدمو خودم رو به پایین
رمان #امنیت_مجهول
پارت #38
____
محمد:روی صندلی اتاقم نشسته بودم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم که آقای شهیدی در اتاقم رو زد، بلند شدمو در اتاق رو براشون باز کردم
سلام اقا
شهیدی:سلام محمد خوبی؟
محمد:بله آقا، چیزی شده؟
شهیدی :نه، از حسن زاده بازجویی کردم، چیز زیادی نمیدونه، اونم مثل خانوم رضوی وسوسه پول شده، بغیر از رعنا هم کس دیگه ای رو نمیشناسه
محمد: ممنون که گفتید، آقا بفرمایید بشینید
شهیدی:نه من دیگه میرم
_
سه روز بعد
محمد:فرشید و همتی از بیمارستان مرخص شدن، همتی توی بازجویی هاش هیچ چیزی نمیگفت و اطلاعاتی نمیداد،فرشید هم حالش خوب بود و اومده بود سرکار، توی اتاق بودم که داوود هراسان اومد داخل اتاقم
داوود:آقا محمد اگه میشه سریع یلحظه بیاید پایین
محمد:چیشده داوود؟
داوود:تشریف بیارین میگم بهتون
محمد:بلند شدمو رفتیم سر میز داوود، خب چیشده؟
داوود:آقا هاشم مالکی با ینفر تماس گرفته گوش کنید ببینید چی میگن
مالکی:
So what did we do wrong?
(خوب مگه ما چیکار کردیم؟)
_You know nothing, just waste the money I give you
(هیچی فقط بلدید پول هایی که بهتون میدم رو هدر بدید)
مالکی:
Well, you are right, we do not know how to do our job at all, if you know, why did you stand up?
(خب تو راست میگی، ما اصلا بلد نیستیم کارمون رو انجام بدیم، تو اگه بلدی چرا قایم شدی؟)
_I will be in Iran for another two days
(من تا دو روز دیگه ایرانم)
مالکی:
OK Bye
(باشه، خداحافظ)
محمد:آفرین داوود، این طرف کی بود؟
داوود:احتمالا جک بود اقا
محمد:هرچی میتونید اطلاعات ازش بدست بیارید!
داوود:چشم آقا.
پ.ن:داریم به آخر های رمان نزدیک میشیم فکر کنم🙂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #38 ____ محمد:روی صندلی اتاقم نشسته بودم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم که
رمان #امنیت_مجهول
پارت #39
_
داوود:بلند شدم رفتم سرمیز رسول
به به آقا رسول، مارو نمیبینی خوش میگذره؟
رسول:وققت دنیارو میگیریااا، چیشده حالا اومدی به ما سر زدی؟
داوود: هیچی باور کن.
رسول: داوود من تورو میشناسم، هروقت مزه میریزی یعنی یکاری داری.
داوود: خب حالا که اصرار میکنی میگم
آقا محمد گفت هرچی میدونیم باید در مورد جک بدست بیاریم.
رسول: اوه اوه، باشه من سعی خودم رو میکنم.
داوود :واقعا میخوای سعی کنی؟
رسول:وقت دنیارو میگیری با این طنزت
برو بزار به کارم برسم
داوود :باشه استاد رسول
رسول:جَک کارْتْنِر، ساکن نیویورک، مجرد، عضو سازمان MI6، چند بار هم به ایران اومده و با محمود و صادق خسروی هم ارتباط نزدیک داشته.
اطلاعاتی که بدست آورده بودم برای آقا محمد فرستادم...
___
محمد:نزدیکای افطار بود که از اداره خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم، ماشین رو تو یه کوچه بالاتر پارک کردم و پیاده رفتم خونه، فردا صبح از خونه خارج شدم، رفتم سوار ماشین شدم و منتظر موندم تا عطیه هم از خونه خارج بشه، یک ربع بعد عطیه با ماشین از مقابلم رد شد، ماشین رو روشن کردم و پشت سرش حرکت کردم
از اونجایی که شناسایی شده بودیم، تصمیم داشتم عطیه رو تعقیب کنم تا کسی زیر نظرش نذاشته باشه، آروم پشت سر عطیه حرکت میکردم که یه ماشین به سرعت از من. سبقت گرفت و از پشت زد به ماشین عطیه...
پ.ن:😐😔
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #39 _ داوود:بلند شدم رفتم سرمیز رسول به به آقا رسول، مارو نمیبینی خوش میگذره؟
رمان #امنیت_مجهول
پارت #40
____
محمد:سریع ترمز گرفتم، یه مرد از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین عطیه رفت و در ماشین رو باز کرد و چادر عطیه رو میکشید، عطیه هم مقاومت میکرد، فورا از ماشین پیاده شدم و قفل فرمون رو برداشتم و به رسول زنگ زدم
رسولللل فورا فرشید رو بفرست به خیابونِ...
بعدشم قطع کردمو خودمو رسوندم به عطیه و از پشت زدم به کمر اون مرتیکه و گفتم :
تو بیجا میکنی به زن من دست میزنی بی همچیزِ بی ناموس، کدوم پست فطرتی تورو فرستاده؟؟ افتاده بود روی زمین برش گردوندم و با یه طناب دستاشو بستم که فرشید و آمبولانس از راه رسیدن، درد کمرم امونمو بریده بود، بلند شدم خودمو به اون طرف خیابون رسوندم و نشستم و به تیر برق تکیه دادم که عطیه از روی تخت آمبولانس بلند شد و اومد سمتم
عطیه: خوبی محمد؟ تو پشت سر من چیکار میکردی؟
محمد: نفسمو با عصبانیت بیرون دادمو گفتم :آره خوبم، خدا بهمون رحم کرد که من پشت سرت بودم و گرنه الان معلوم نبود که این بی همچیز چه بلایی سرت آورده بود. تو حالت خوبه؟
عطیه: لبخندی زدمو گفتم آره، من چیزیم نشده فقط سرم یذره زخم شده که چیز مهمی نیست.
محمد:نگاهی به عطیه انداختم و گفتم:
لبخند میزنی عطیه خانوم؟
عطیه: سرمو انداختم پاییینو گفتم:
لبخندم برای داشتنته، برای مواظب کردنات از من :_)
محمد:اوه اوه اوه، پس قدرمو بدون عطیه خانوم.
داشتیم حرف میزدیم که فرشید اومد پیشمون، دستمو گرفت و بلندم کرد،
خب چیشد فرشید؟
آقا فک کنم از دارو دسته ی همتی باشه، منتقلش کردیم به اداره
خب، پس بریم اداره
برگشتم رو به عطیه و گفتم:مراقب خودت باش و از هم دیگه خداحافظی کردیم و فرشید هم پشت فرمون نشستو به سمت اداره حرکت کردیم...
__
محمد:توی اتاق بودم که سعید در زدو اومد داخل
سلام آقا، اعترافای جلیلی رو آوردم.
محمد:جلیلی کیه؟
سعید :همون که امروز دستگیرش کردیم
محمد:اها، خب چی گفت؟
سعید :آقا مثل اینکه همون روزی که خانوم حسن زاده رد شمارو میزنه، همتی به جلیلی زنگ میزنه و میفرستتش که مراقب شما باشه، بعد از دستگیری رعنا همتی هم یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه که باید عطیه خانوم رو گروگان بگیره، به احتمال زیاد قصد داشتن که از طریق عطیه خانوم شمارو تحت فشار قرار بدن تا شاید که بتونن همتی رو آزاد کنن. آقا به احتمال زیاد این همتی اطلاعات خوبی داره که میخواستن برای آزادیش همچین کاری بکنن!
محمد:خب نتونستین بفهمید شماره به نام کیه؟
سعید:جک کارتنر!
محمد:عجبب، احتمالا میخواستن همتی رو آزاد کنن که بعد حذفش کنن که ما از طریق همتی به جک نرسیم غافل از اینکه ما بدون همتی هم تو نیستیم رد جک رو بزنیم! خب از جک چخبر؟!
سعید: آقا فردا حوالی 9 شب میرسه ایران
محمد:خیلی حواستون باشه ها، باید بدونیم کجا مستقر میشه که در بهترین فرصت دستگیرش کنیم.
سعید:چشم آقا.
پ.ن1:اقا محمد غیرتی میشود🙂...
پ.ن2: هم سعید و هم فرشید تو این پارت نقششون زیاد بود😄🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #40 ____ محمد:سریع ترمز گرفتم، یه مرد از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین عطیه ر
رمان #امنیت_مجهول
پارت #41
____
روز اومدن جک کارتنر به ایران:
محمد:امروز جک به ایران میرسید، همه بچه هارو جمع کردم تو اتاق جلسه.
خب بچه ها همونطور که میدونید جک امروز حوالی 9 شب به ایران میرسه از همون موقع ورودش به ایران باید زیر نظرش داشته باشیم که با کیا در ارتباطه! باید در بهترین فرصت دستگیرش کنیم! خب حالا برید آماده شید که بریم فرودگاه.
همه چشمی گفتن و از اتاق خارج شدن.
من هم آماده شدم و با بچه ها از اداره خارج شدیم
محمد: منتظر بودیم که هواپیما بشینه که سروکله هاشم مالکی پیدا شد. سعید رو صدا زدم.
سعید دنبال مالکی برو. احتمالا میره پیش جک
سعید:دنبال هاشم مالکی رفتم، بعد از یک ربع، جک هم از راه رسید و با هم دیگه از فرودگاه خارج شدن به آقا محمد خبر دادمو خودم تعقیبشون کردم، بعد از یک ساعت راه رفتن، جلوی یه خونه ماشین رو نگه داشت. پیاده شدنو رفتن داخل. به آقا محمد زنگ زدم و گفتم فرشید رو هم بفرسته که بیاد و خودمم تو ماشین منتظر موندم
_
چند روز بعد:
محمد:خب بچه ها از اونجایی که میدونید ما چند روزه که جک و بقیه ی همدستاشو زیر نظر داریم، خوشبختانه فرد جدید به پرونده ما اضافه نشده، جک و مالکی در یک خونه ساکن هستند و محمود و صادق خسروی هم در خونه خودشون مستقرن. این چهار نفر کسایی هستن که ما باید دستگیرشون کنیم.
به امید خدا امشب عملیات دستگیری رو شروع میکنیم.
سوالی نیست؟
+....
خب پس میتونید برید آماده شید...
فوروارد : آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #41 ____ روز اومدن جک کارتنر به ایران: محمد:امروز جک به ایران میرسید، همه بچ
رمان #امنیت_مجهول
پارت #42
____
سعید: وارد نماز خونه شدم، چند نفر از بچه ها خوابیده بودن، یه پتو برداشتمو به سمت رسول رفتمو پتورو روش کشیدم، چند ثانیه ای به چهرش نگاه کردمو بلند شدم و رفتم یه گوشه و شروع کردم به خوندن سوره ی آل عمران
و لئن قتلتم فی سبیل الله او متُّم لمغفرة من الله و رحمة خیر مما یجمعون
اگر در راه خدا کشته شوید یا بمیرید، قطعا آمرزش خدا و رحمت او از آنچه جمع میکنند بهتر است.
غرق قرآن خوندن بودم که صدای پایی رو احساس کردم، سرم رو بالا گرفتم که آقا محمد رو دیدم
محمد: به آقا سعید میبینم که با خدای خودت خلوت کردی
سعید: کلم رو پایین انداختم و لبخندی زدم
محمد: برای عملیات امشب آماده ای دیگه؟
سعید:نفس عمیقی کشیدمو با اطمینان گفتم:بله اقا
محمد :خوبه، من میرم دیگه مزاحم خلوتت نمیشم آقا سعید
سعید:مراحمید اقا
آقا محمد بلند شد و من رفتنش رو تماشا میکردم که متوجه شدم داوود صدام میکنه
داوود: آقا داماد نیستیا! به کجا نگاه میکنی؟
سعید:هیچی، همینجا، چطور؟
داوود: اوه اوه چیشد؟ ما قبلا بهت میگفتیم آقا داماد از عصبانیت سرخ میشدی حالا چیشده مهربون شدی؟
سعید: مهربونی هم به شماها نیومدها، حالا چیکارم داشتی؟
داوود: نمیدونی فرشید کجاست؟
سعید:فکر کنم پایین باشه
داوود:باشه
____
محمد: خب تیم عملیات آماده اید؟
+بله اقا
محمد:خیلی خب
من و سعید و فرشید میریم سراغ مالکی و جک کارتنر
داوود و امیر و احمد هم میرید سراغ محمود و صادق خسروی
رسول هم از اینجا همراهیمون میکنه
خب بریم
__
محمد:به پارکینگ رفتیمو سریع سوار ماشین هامون شدیم و به سمت موقعیت حرکت کردیم
نیم ساعت بعد به موقعیت رسیده بودیم.
برگشتم رو به سعید و فرشید گفتم خب بچه ها باید بریم داخل خونه! آماده اید؟
+بله آقا
محمد:از ماشین پیاده شدیم و از سعید پرسیدم
همین یدوه دروازه رو دارن؟
سعید:بله آقا، هیچ راه دیگه ای هم برای فرار ندارن، مگر اینکه توی خونه راه مخفی داشته باشن
خب سعید تو از پشت بوم این خونه برو بالا منو فرشید هم از پشت بوم این خونه میریم...
پ.ن:برای سلامتی همشون صلواتی بلند ختم کنيد... 🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #42 ____ سعید: وارد نماز خونه شدم، چند نفر از بچه ها خوابیده بودن، یه پتو برد
رمان #امنیت_مجهول
پارت #43
_
از زبان جک: همراه هاشم داشتیم شام میخوردیم که برقا قطع شدن، نگاهی به دورو برم کردم تا گوشیم رو پیدا کنم که از چراغ قوه اش استفاده کنم، صفحه ی گوشی رو روشن کردم که دیدم آنتن نداره! ترس به وجودم رخنه کرد و لرزون هاشم رو صدا زدم
هااشش..مم
هاشم:چیه؟چیشده؟
جک:گوشیت رو روشن کنن ببین آنتن میده؟
هاشم:گوشیم رو پیدا کردم و روشنش کردم ولی آنتن نداشت!
نه آنتن نداره! خب که چی؟
جک: همه ی راه های ارتباطیمون قطع شده میفهمی؟! من شک ندارم که لو رفتیم، صددرصد مأمورا توی حیاطن!
اسلحه هامونو برداشتم و یکیش رو دادم دست هاشم.
من میرم بیرون تو از پشت پوشش بده
اسلحم رو مسلح کردم و در و سریع باز کردم که....
_
سعید:به دستور آقا محمد وارد حیاطشون شدم، تا از دیوار اومدم پایین در باز شد و...
جک:تا در رو باز کردم یکی از مأمورا رو روبروی خودم دیدم که ناخواسته به سمتش تیر انداختم و افتاد روی زمین.
محمد:وقتی که سعید روز زمین افتاد به سمت دست جک تیر انداختم که اسلحه از دستش افتاد و هاشم مالکی هم دستاش رو گذاشت رو سرشو از خونه اومد بیرون و تفنگش رو روی زمین گذاشت. با فرشید سریع از دیوار اومدیم پایین و فرشید به هر دوشون دستبند زد و از خونه بردشون بیرون. اما من پاهام به سمت سعید کشیده شد که غرق در خون بود...
پ.ن:سعید :)🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #43 _ از زبان جک: همراه هاشم داشتیم شام میخوردیم که برقا قطع شدن، نگاهی به د
رمان #امنیت_مجهول
پارت #44
___
محمد:به سمت سعید رفتم و کنارش نشستم و تفنگم رو گذاشتم روی زمین و سرش رو بالا گرفتم و در آغوشش گرفتم، سعید جان خوبی؟ طاقت بیار چند دقیقه دیگه آمبولانس میرسه
سعید: آققاا ممگه ممیششه کهه ککسیی ببخوادد ببه اررزوشش بررسهه و حاللشش ببد بباششه؟
اققا به بچچه ها ببگگید ککه خیلی دوسشون ددارمم اققا به خخانووادمم بگگید بعدد ممن نناراححتیی نکنن
محمد:آروم باش آقا سعید تو هیچ جا نمیری! طاقت بیار")
به چشمای سعید نگاه میکردم که لبخندی زد و چشماشو بست و گردنشو کج کرد
با دست خونیم اشک هامو پاک کردم که فرشید اومد و کنار سعید زانو زد و گفت
فرشید:آقا، سعید چرا چشماش بستست؟ چرا دارید گریه میکنید؟ پاشید ببریمش بیمارستان اقا
محمد:با صدای بغض دار گفتم دیگه دیره فرشید.
فرشید با بُهت بهم نگاه کرد با دستاش سعید رو تکون میداد اما...
چند دقیقه بعد آمبولانس اومد و روی سعید پارچه سفید کشیدن و بردنش، و من جلوی چشم های خودم دیدم که یکی از اعضای تیمم پر پر شد....
بلند شدیم و با چشم های قرمز به سمت اداره حرکت کردیم، توی راه هیچ حرفی بین منو فرشید رد و بدل نشد...
سه نفری رفتیم و دو نفری داریم بر میگردیم ")
رسیدیم اداره که رسول با دیدن ما خودشو به ما رسوند و اومد بغلم و شروع کرد به گریه کردن و من فقط میتونستم بهش بگم آروم باش رسول،
(چون رسول از اداره بچه هارو میدیده فهمیده که سعید شهید شده)
همون لحظه داوود و امیر و احمد که از همجا بی خبر بودن از راه رسیدن...
پ.ن:سعید به آرزوش رسید:)
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #44 ___ محمد:به سمت سعید رفتم و کنارش نشستم و تفنگم رو گذاشتم روی زمین و سرش
رمان #امنیت_مجهول
پارت #45
____
داوود: به سمت آقا محمد و بچه ها رفتیم، رسول تو بغل آقا محمد بود و شونه هاش میلرزید به سمتشون رفتم و سرحال گفتم آقا محمد، محمود و صادق خسروی رو هم دستگیر کردیم که دیدم هیچکدومشون واکنشی نشون ندادن،
چرا چشماشون قرمز بود؟ به امیر و احمد نگاه کردم، اوناهم مثل من توی شُک بودن
نگاهی به دو رو برم کردم، سعید نبود.
آقا محمد پس سعید کجاست؟
جوابی نشنیدم:)
اققاا سعیید ککجاسست؟ تتیر خورده؟
محمد: بغضمو قورت دادمو گفتم
اره تیر خورد:)
داوود: خبب کدومم بیمارستان بستریه؟میخوام ببرم پیشش
محمد:دیگه دیره داوود، سعید شهید شد.
داوود: همه ی دنیا رو سرم خراب شد، سعید دیگه نبود؟ یعنی چی؟ پس میدونست که میخواد شهید بشه:) بخاطر همین بود که اینقدر مهربون شده بود :) پاهام سست شده بود، حال همه ی بچه ها خراب بود(:
آقا محمد به سمت اتاقش رفت معلوم بود که نمیتونه این جو رو تحمل کنه
هر کدوم از بچه ها به یه سمت رفتن تا خلوت کنن، گریه کنن برای برادری که دیگه ندارن...
اما این حس تلخ با یه حس شیرین ترکیب شده بود...
سعید به آرزوش رسید و من نباید برای اینکه رفیقم به آرزوی خودش رسیده گریه کنم اما مگه میشد؟ :) رفیق منو ببخشی ها که هی مسخرت میکردم میگفتم آقا داماد:) هی سر به سرت میزاشتم:) دلم برای حرص خوردنت خیلی تنگ میشه ها، ای کاش دست ما رو هم میگرفتی با خودت میبردی رفیق(:
___
روز تشییع جنازه
محمد:اوضاع بدی بود، فضای دردناکی بود، همه گریه میکردن و من فقط زل زده بودم به قبری که برای سعید کنده بودن.دلم براش خیلی تنگ شده بود، برای خنده هاش، برای حرص خوردناش، برای قرآن خوندناش...
مادرِ سعید خاک رو مشت میزد و برای پسرش لالایی می خوند:
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت می برم با دیده ی تر
به تو پوشم كفن از یاس پرپر
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی...
با لالایی مادر سعید بغض کرده بودم و آروم اشک میریختم بعد از پایان مراسم که همه رفتن، رفتم کنار مزار سعید نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن..
چطوری آقا سعید؟ مارو نمیبینی خوبی؟
دلمون برات تنگ شده ها. کاش من جای تو بودم، ای کاش تورو نمیبردم ماموریت،
با خدای خودت که خلوت کرده بودی آرزوی شهادت کرده بودی؟ چقدر برای خدا عزیز بودی که تورو سریع برد پیش خودش و تورو به آرزوت رسوند :)
آروم بخوابی رفیق:)
اشکهام رو پاک کردم و کردم و از جام بلند شدم، لباسام که خاکی شده بودن رو تمیز کردمو به سمت اداره رفتم.
پ.ن: فقط لالایی مادر سعید:)!
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #45 ____ داوود: به سمت آقا محمد و بچه ها رفتیم، رسول تو بغل آقا محمد بود و شو
رمان #امنیت_مجهول
پارت #46
____
محمد:رسیدم اداره، همه لباساشون مشکی بود، چقدر تلخِ...
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم، در زدم و رفتم داخل
سلام اقا
عبدی:سلام محمد، بشین کارت دارم
محمد:نشستم و گفتم جانم آقا.
عبدی:جک از بیمارستان مرخص شده و الان آماده بازجوییه، ازت میخوام تو بازجوییش کنی!
محمد:یعنی من بشم بازجوی جک؟
عبدی:شدی!
محمد:شَک داشتم که بتونم ازش حرفی بکشم بیرون، بلند شدم به آقای عبدی گفتم
چشم آقا، با اجازه، بعد هم به سمت در رفتم که آقای عبدی صدام زد
عبدی:محمد
محمد:جانم اقا
عبدی:خودتو دست کم نگیر تو میتونی
محمد:لبخند بی جونی زدمو از اتاق اومدم بیرون
از کلافگی دستی به موهام کشیدمو به سمت اتاق بازجویی رفتم. نفس عمیقی کشیدمو درو باز کردم، جک روی صندلی نشسته بود، با قدم هایی استوار به سمتش رفتم.
سلام.
چیزی نگفت، حتی نگاهمم نکرد. شاید برای پنهون کردن استرس بود...
روی صندلی مقابلش نشستم
(مکالمات بینشون به زبان انگلیسی بوده ولی من فارسی نوشتم چون باعث میشه الکی پارتا طولانی شن!)
محمد:همهی صحبت ها و حرکات های شما توسط دوربین های ما ضبط میشن، لطفا خودتون رو بطور کامل معرفی کنید.
جک: ناراحت بنظر میرسی! چیشده؟ رفیقت تنهات گذاشت اره؟ لباست چرا سیاهه؟ ها؟ اسمش چی بود؟ اهااا سعید، شنیدم وقتی که افتاد رو زمین اسمشو فریاد زدی
محمد: با حرفاش داشت تمرکزم رو بهم میریخت، با شنیدن اسم سعید از دهن کثیفش حرصم گرفت دستامو مشت کردمو کوبیدم روی میز و با صدای بلند گفتم :
فقط به سوالاتی که ازت میپرسم جواب بده!
خودت رو بطور کامل معرفی کن!
جک: دیگه چی میخوای بهت بگم؟ خودت که همرو میدونی، اگه نمیدونستی که من الان اینجا نبودم، الان چیو میخوای بدونی دقیقا هان؟
محمد: ارتباط خودتو با سازمان MI6 انکار میکنی؟!
حرفی نمی زد...
محمد:باشه، خودت که حرف نمیزنی ولی مطمئنی رفیقتم (هاشم مالکی) مثل تو سکوت میکنه؟
با شنیدن اسم مالکی صورتش سرخ شد و با لحن تحقیر آمیزی ادامه دادم
آخه در جریانی که خودشو به ما تسلیم کرد. الان هم داره ازش بازجویی میشه و من مطمئنم که مثل تو زبونشو تا حالا باز کرده.
بعد هم بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم، روی صندلیم نشستمو سرم رو بین دوتا دستام فشار دادم، حرف های جک توی سرم اکو میشد
(رفیقت تنهات گذاشت اره؟) (اسمش چی بود؟ اهااا سعید)
توی فکر بودم که رسول درو زد اومد تو...
پ.ن: اگه جک دست من بود به قطعات مساوی تقسیم میکردم☺️😐🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #46 ____ محمد:رسیدم اداره، همه لباساشون مشکی بود، چقدر تلخِ... به سمت اتاق آق
رمان #امنیت_مجهول
پارت #47 (آخر)
_
رسول:آقا هاشم مالکی به همچیز اعتراف کرد، به ارتباطش با جک و اینکه از جک دستور میگرفته تا چه موقع و در چه زمان هایی عملیات داشته باشن و هر چیزی که ما تا حالا توی این پرونده به دست آوردیم، به همشون اعتراف کرد
محمد:خوبه، ممنون رسول، میتونی بری
یک سال بعد...
راوی:سرانجام جک کارتنر به دلیل جاسوسی از ایران و شهید کردن یکی از نیروهای امنیتی به اعدام محکوم شد
صادق خسروی نیز به جرم قتل بی گناه نگین طاهری و پخش کردن اطلاعات محرمانه کشور به عنوان یک مسئول به یک جاسوس امریکایی به اعدام محکوم شد.
هاشم مالکی و محمود خسروی نیز به جرم همدستی با جاسوس MI6 و فروختن اطلاعات کشور خود به جک به حبس ابد محکوم شدند...
_
چند ماه بعد(زور اعدام جک کارتنر و صادق خسروی)
محمد:فرشید، داوود، رسول بچه ها بیاین میخوایم بریم یجایی
داوود:کجا آقا؟
محمد:بیاین حالا میفهمید
پشت فرمون نشستم و بقیه بچه ها هم سوار شدن چند دقیقه بود که حرکت کرده بودیم که جلوی گل فروشی نگه داشتم
داوود برو یه دست گل خوشگل بخر بیا که بریم
داوود:دسته ی گل برای چی آقا؟
محمد: آدم وقتی که میخواد بره پیش رفیقش دست خالی نمیره که میره؟
حالا دیگه همه ی بچه ها فهمیدن مقصد کجاست")
چشمای داوود برقی زدو از ماشین پیاده شد، چند دقیقه بعد هم با یه دسته گل سوار ماشین شد، نیم ساعت بعد رسیدیم، از ماشین پیاده شدیمو به سمت مزار سعید حرکت کردیم، با چند تا بطری آب سنگ قبرو شستیم و داوود هم دسته ی گل رو گذاشت روی سنگ قبر، رسول زانو زد و گفت:
رسول:سلام رفیق چطوری؟ دیدی جک و صادق هم اعدام شدن؟ من مطمئنم که تو امروز اونجا بودیو همچیز رو دیدی.حالا اینارو بیخیال از خودت چخبر؟ انصافا تو اون دنیا با کی وقت دنیارو میگیری؟ اصلا چرا به خوابم نمیای؟
داوود:چون اصلا نمیخوابی، تو بخواب شاید اومد.
با این حرف داوود همه زدن زیر خنده
بعد هم برای سعید فاتحه خوندیمو چند دقیقه بعد به سمت اداره حرکت کردیم...
پایان رمان #امنیت_مجهول🕊
فوروارد:آزاد✔️