eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند❤️ در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند😄 شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من😉 زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند😌 عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم💔 لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند🖤 هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی💙 درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند🙊 عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود☹️ داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند🤝 گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان👅 همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند👃 گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند🌍 بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری🦋 دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند🌙 شهریار
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #36 ____ نسترن:تو خونه رعنا بودم که احساس کردم ینفر از دیوار خونه اومد داخل.
رمان پارت __ داوود:که یهو خودشو از بالا انداخت پایین، فریادی زدمو خودم رو به پایین رسوندم، آمبولانس اومده بود و همتی و فرشید رو به بیمارستان برد،حسن زاده هم به زندان منتقل شد، ماهم از خونه اومدیم بیرون و به سمت آقا محمد حرکت کردیم. داوود:خب اقا چیکار کنیم؟ محمد: تو سعید و امیر و احمد برید بیمارستان مراقب همتی و فرشید باشید، احتمال اینکه بخوان همتی رو حذف کنن وجود داره پس تنهاش نزارید، خانوم لطفی رو هم میگم که بیاد، من و بقیه بچه ها هم خونه رو چک میکنیم. داوود:چشم آقا، با اجازه از آقا محمد جدا شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. محمد:از ماشین پیاده شدم و با بچه ها رفتیم داخل خونه، درِ اتاقارو باز کردم، پر بود از مواد منفجره و بقیه ی وسایل مورد نیاز عملیات. برگشتم رو به بچه ها و گفتم:بچه ها با احتیاط اینجارو پاکسازی کنید، هر چیز بدرد بخوری هم پیدا کردید خبرم کنید. بچه ها چشمی گفتن و مشغول به کار شدن. داوود:رسیدیم بیمارستان هم فرشید و هم همتی اتاق عمل بودن، چند ساعت گذشته بود که دکتر فرشید از اتاق عمل اومد بیرون. داوود:سلام آقای دکتر، حالش چطوره؟ دکتر: عمل موفقت آمیز بود حال بیمارتون هم خوبه دو روز دیگه میتونید ببریدشون داوود:ممنون همون لحظه تلفنم زنگ خورد سعید بود جانم سعید؟ سعید:همتی رو از اتاق عمل آوردن بیرون، دکتر گفت فردا مرخصه و میتونیم ببریمش داوود:باشه، به خانوم حسینی بگو خیلی مراقب همتی باشه. سعید:باشه داوود:خداحافظ محمد:همه جای خونه ی همتی رو گشته بودیم، هیچی نتونستیم ازش پیدا کنیم، چند تا دوربین تو خونش کار گذاشتیم که اگه کسی اومد متوجه شیم، بعدشم وسایلامونو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم و به سمت اداره حرکت کردیم. محمد:سلام رسول، چیشد؟ رسول:سلام آقا، آقای شهیدی دارن از نسترن حسن زاده بازجویی میکنن محمد:باشه خسته نباشید از رسول جدا شدمو به سمت اتاقم رفتم... فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #37 __ داوود:که یهو خودشو از بالا انداخت پایین، فریادی زدمو خودم رو به پایین
رمان پارت ____ محمد:روی صندلی اتاقم نشسته بودم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم که آقای شهیدی در اتاقم رو زد، بلند شدمو در اتاق رو براشون باز کردم سلام اقا شهیدی:سلام محمد خوبی؟ محمد:بله آقا، چیزی شده؟ شهیدی :نه، از حسن زاده بازجویی کردم، چیز زیادی نمیدونه، اونم مثل خانوم رضوی وسوسه پول شده، بغیر از رعنا هم کس دیگه ای رو نمیشناسه محمد: ممنون که گفتید، آقا بفرمایید بشینید شهیدی:نه من دیگه میرم _ سه روز بعد محمد:فرشید و همتی از بیمارستان مرخص شدن، همتی توی بازجویی هاش هیچ چیزی نمی‌گفت و اطلاعاتی نمی‌داد،فرشید هم حالش خوب بود و اومده بود سرکار، توی اتاق بودم که داوود هراسان اومد داخل اتاقم داوود:آقا محمد اگه میشه سریع یلحظه بیاید پایین محمد:چیشده داوود؟ داوود:تشریف بیارین میگم بهتون محمد:بلند شدمو رفتیم سر میز داوود، خب چیشده؟ داوود:آقا هاشم مالکی با ینفر تماس گرفته گوش کنید ببینید چی میگن مالکی: So what did we do wrong? (خوب مگه ما چیکار کردیم؟) _You know nothing, just waste the money I give you (هیچی فقط بلدید پول هایی که بهتون میدم رو هدر بدید) مالکی: Well, you are right, we do not know how to do our job at all, if you know, why did you stand up? (خب تو راست میگی، ما اصلا بلد نیستیم کارمون رو انجام بدیم، تو اگه بلدی چرا قایم شدی؟) _I will be in Iran for another two days (من تا دو روز دیگه ایرانم) مالکی: OK Bye (باشه، خداحافظ) محمد:آفرین داوود، این طرف کی بود؟ داوود:احتمالا جک بود اقا محمد:هرچی میتونید اطلاعات ازش بدست بیارید! داوود:چشم آقا. پ.ن:داریم به آخر های رمان نزدیک میشیم فکر کنم🙂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #38 ____ محمد:روی صندلی اتاقم نشسته بودم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم که
رمان پارت _ داوود:بلند شدم رفتم سرمیز رسول به به آقا رسول، مارو نمیبینی خوش میگذره؟ رسول‌:وققت دنیارو میگیریااا، چیشده حالا اومدی به ما سر زدی؟ داوود: هیچی باور کن. رسول: داوود من تورو میشناسم، هروقت مزه می‌ریزی یعنی یکاری داری. داوود: خب حالا که اصرار میکنی میگم آقا محمد گفت هرچی میدونیم باید در مورد جک بدست بیاریم. رسول: اوه اوه، باشه من سعی خودم رو میکنم. داوود :واقعا میخوای سعی کنی؟ رسول:وقت دنیارو میگیری با این طنزت برو بزار به کارم برسم داوود :باشه استاد رسول رسول:جَک کارْتْنِر، ساکن نیویورک، مجرد، عضو سازمان MI6، چند بار هم به ایران اومده و با محمود و صادق خسروی هم ارتباط نزدیک داشته. اطلاعاتی که بدست آورده بودم برای آقا محمد فرستادم... ___ محمد:نزدیکای افطار بود که از اداره خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم، ماشین رو تو یه کوچه بالاتر پارک کردم و پیاده رفتم خونه، فردا صبح از خونه خارج شدم، رفتم سوار ماشین شدم و منتظر موندم تا عطیه هم از خونه خارج بشه، یک ربع بعد عطیه با ماشین از مقابلم رد شد، ماشین رو روشن کردم و پشت سرش حرکت کردم از اونجایی که شناسایی شده بودیم، تصمیم داشتم عطیه رو تعقیب کنم تا کسی زیر نظرش نذاشته باشه، آروم پشت سر عطیه حرکت میکردم که یه ماشین به سرعت از من. سبقت گرفت و از پشت زد به ماشین عطیه... پ.ن:😐😔 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
ممنون(:🌸 خیر من نیستم.. این رمان تموم شده بخاطر همین نه میشه عوضش کرد و نه طولانیش کرد آیدیه نویسنده رو هم میزارم بعد هر پارت گذاری اگر حرفی داشتید میتونید برید پیویشون و بگید
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #39 _ داوود:بلند شدم رفتم سرمیز رسول به به آقا رسول، مارو نمیبینی خوش میگذره؟
رمان پارت ____ محمد:سریع ترمز گرفتم، یه مرد از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین عطیه رفت و در ماشین رو باز کرد و چادر عطیه رو می‌کشید، عطیه هم مقاومت می‌کرد، فورا از ماشین پیاده شدم و قفل فرمون رو برداشتم و به رسول زنگ زدم رسولللل فورا فرشید رو بفرست به خیابونِ... بعدشم قطع کردمو خودمو رسوندم به عطیه و از پشت زدم به کمر اون مرتیکه و گفتم : تو بیجا میکنی به زن من دست میزنی بی همچیزِ بی ناموس، کدوم پست فطرتی تورو فرستاده‌؟؟ افتاده بود روی زمین برش گردوندم و با یه طناب دستاشو بستم که فرشید و آمبولانس از راه رسیدن، درد کمرم امونمو بریده بود، بلند شدم خودمو به اون طرف خیابون رسوندم و نشستم و به تیر برق تکیه دادم که عطیه از روی تخت آمبولانس بلند شد و اومد سمتم عطیه: خوبی محمد؟ تو پشت سر من چیکار میکردی؟ محمد‌: نفسمو با عصبانیت بیرون دادمو گفتم :آره خوبم، خدا بهمون رحم کرد که من پشت سرت بودم و گرنه الان معلوم نبود که این بی همچیز چه بلایی سرت آورده بود. تو حالت خوبه؟ عطیه: لبخندی زدمو گفتم آره، من چیزیم نشده فقط سرم یذره زخم شده که چیز مهمی نیست. محمد:نگاهی به عطیه انداختم و گفتم: لبخند میزنی عطیه خانوم؟ عطیه: سرمو انداختم پاییینو گفتم: لبخندم برای داشتنته، برای مواظب کردنات از من :_) محمد:اوه اوه اوه، پس قدرمو بدون عطیه خانوم. داشتیم حرف میزدیم که فرشید اومد پیشمون، دستمو گرفت و بلندم کرد، خب چیشد فرشید؟ آقا فک کنم از دارو دسته ی همتی باشه، منتقلش کردیم به اداره خب، پس بریم اداره برگشتم رو به عطیه و گفتم:مراقب خودت باش و از هم دیگه خداحافظی کردیم و فرشید هم پشت فرمون نشستو به سمت اداره حرکت کردیم... __ محمد:توی اتاق بودم که سعید در زدو اومد داخل سلام آقا، اعترافای جلیلی رو آوردم. محمد:جلیلی کیه؟ سعید :همون که امروز دستگیرش کردیم محمد:اها، خب چی گفت؟ سعید :آقا مثل اینکه همون روزی که خانوم حسن زاده رد شمارو میزنه، همتی به جلیلی زنگ میزنه و میفرستتش که مراقب شما باشه، بعد از دستگیری رعنا همتی هم یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه که باید عطیه خانوم رو گروگان بگیره، به احتمال زیاد قصد داشتن که از طریق عطیه خانوم شمارو تحت فشار قرار بدن تا شاید که بتونن همتی رو آزاد کنن. آقا به احتمال زیاد این همتی اطلاعات خوبی داره که میخواستن برای آزادیش همچین کاری بکنن! محمد:خب نتونستین بفهمید شماره به نام کیه؟ سعید‌:جک کارتنر! محمد:عجبب، احتمالا میخواستن همتی رو آزاد کنن که بعد حذفش کنن که ما از طریق همتی به جک نرسیم غافل از اینکه ما بدون همتی هم تو نیستیم رد جک رو بزنیم! خب از جک چخبر؟! سعید: آقا فردا حوالی 9 شب میرسه ایران محمد:خیلی حواستون باشه ها، باید بدونیم کجا مستقر میشه که در بهترین فرصت دستگیرش کنیم. سعید:چشم آقا. پ.ن1:اقا محمد غیرتی میشود🙂... پ.ن2: هم سعید و هم فرشید تو این پارت نقششون زیاد بود😄🚶🏻‍♂ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #40 ____ محمد:سریع ترمز گرفتم، یه مرد از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین عطیه ر
رمان پارت ____ روز اومدن جک کارتنر به ایران: محمد:امروز جک به ایران می‌رسید، همه بچه هارو جمع کردم تو اتاق جلسه. خب بچه ها همونطور که میدونید جک امروز حوالی 9 شب به ایران میرسه از همون موقع ورودش به ایران باید زیر نظرش داشته باشیم که با کیا در ارتباطه! باید در بهترین فرصت دستگیرش کنیم! خب حالا برید آماده شید که بریم فرودگاه. همه چشمی گفتن و از اتاق خارج شدن. من هم آماده شدم و با بچه ها از اداره خارج شدیم محمد: منتظر بودیم که هواپیما بشینه که سروکله ها‌شم مالکی پیدا شد. سعید رو صدا زدم. سعید دنبال مالکی برو. احتمالا میره پیش جک سعید:دنبال هاشم مالکی رفتم، بعد از یک ربع، جک هم از راه رسید و با هم دیگه از فرودگاه خارج شدن به آقا محمد خبر دادمو خودم تعقیبشون کردم، بعد از یک ساعت راه رفتن، جلوی یه خونه ماشین رو نگه داشت. پیاده شدنو رفتن داخل. به آقا محمد زنگ زدم و گفتم فرشید رو هم بفرسته که بیاد و خودمم تو ماشین منتظر موندم _ چند روز بعد: محمد:خب بچه ها از اونجایی که میدونید ما چند روزه که جک و بقیه ی همدستاشو زیر نظر داریم، خوشبختانه فرد جدید به پرونده ما اضافه نشده، جک و مالکی در یک خونه ساکن هستند و محمود و صادق خسروی هم در خونه خودشون مستقرن. این چهار نفر کسایی هستن که ما باید دستگیرشون کنیم. به امید خدا امشب عملیات دستگیری رو شروع میکنیم. سوالی نیست؟ +.... خب پس میتونید برید آماده شید... فوروارد : آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #41 ____ روز اومدن جک کارتنر به ایران: محمد:امروز جک به ایران می‌رسید، همه بچ
رمان پارت ____ سعید: وارد نماز خونه شدم، چند نفر از بچه ها خوابیده بودن، یه پتو برداشتمو به سمت رسول رفتمو پتورو روش کشیدم، چند ثانیه ای به چهرش نگاه کردمو بلند شدم و رفتم یه گوشه و شروع کردم به خوندن سوره ی آل عمران و لئن قتلتم فی سبیل الله او متُّم لمغفرة من الله و رحمة خیر مما یجمعون اگر در راه خدا کشته شوید یا بمیرید، قطعا آمرزش خدا و رحمت او از آنچه جمع می‌کنند بهتر است. غرق قرآن خوندن بودم که صدای پایی رو احساس کردم، سرم رو بالا گرفتم که آقا محمد رو دیدم محمد: به آقا سعید میبینم که با خدای خودت خلوت کردی سعید: کلم رو پایین انداختم و لبخندی زدم محمد: برای عملیات امشب آماده ای دیگه؟ سعید:نفس عمیقی کشیدمو با اطمینان گفتم:بله اقا محمد :خوبه، من میرم دیگه مزاحم خلوتت نمیشم آقا سعید سعید:مراحمید اقا آقا محمد بلند شد و من رفتنش رو تماشا میکردم که متوجه شدم داوود صدام میکنه داوود: آقا داماد نیستیا! به کجا نگاه میکنی؟ سعید:هیچی، همینجا، چطور؟ داوود: اوه اوه چیشد؟ ما قبلا بهت می‌گفتیم آقا داماد از عصبانیت سرخ میشدی حالا چیشده مهربون شدی؟ سعید: مهربونی هم به شماها نیومدها، حالا چیکارم داشتی؟ داوود: نمیدونی فرشید کجاست؟ سعید:فکر کنم پایین با‌شه داوود:با‌شه ____ محمد: خب تیم عملیات آماده اید؟ +بله اقا محمد:خیلی خب من و سعید و فرشید میریم سراغ مالکی و جک کارتنر داوود و امیر و احمد هم میرید سراغ محمود و صادق خسروی رسول هم از اینجا همراهیمون میکنه خب بریم __ محمد:به پارکینگ رفتیمو سریع سوار ماشین هامون شدیم و به سمت موقعیت حرکت کردیم نیم ساعت بعد به موقعیت رسیده بودیم. برگشتم رو به سعید و فرشید گفتم خب بچه ها باید بریم داخل خونه! آماده اید؟ +بله آقا محمد:از ماشین پیاده شدیم و از سعید پرسیدم همین یدوه دروازه رو دارن؟ سعید:بله آقا، هیچ راه دیگه ای هم برای فرار ندارن، مگر اینکه توی خونه راه مخفی داشته باشن خب سعید تو از پشت بوم این خونه برو بالا منو فرشید هم از پشت بوم این خونه میریم... پ.ن:برای سلامتی همشون صلواتی بلند ختم کنيد... 🚶🏻‍♂ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...