•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #43 _ از زبان جک: همراه هاشم داشتیم شام میخوردیم که برقا قطع شدن، نگاهی به د
رمان #امنیت_مجهول
پارت #44
___
محمد:به سمت سعید رفتم و کنارش نشستم و تفنگم رو گذاشتم روی زمین و سرش رو بالا گرفتم و در آغوشش گرفتم، سعید جان خوبی؟ طاقت بیار چند دقیقه دیگه آمبولانس میرسه
سعید: آققاا ممگه ممیششه کهه ککسیی ببخوادد ببه اررزوشش بررسهه و حاللشش ببد بباششه؟
اققا به بچچه ها ببگگید ککه خیلی دوسشون ددارمم اققا به خخانووادمم بگگید بعدد ممن نناراححتیی نکنن
محمد:آروم باش آقا سعید تو هیچ جا نمیری! طاقت بیار")
به چشمای سعید نگاه میکردم که لبخندی زد و چشماشو بست و گردنشو کج کرد
با دست خونیم اشک هامو پاک کردم که فرشید اومد و کنار سعید زانو زد و گفت
فرشید:آقا، سعید چرا چشماش بستست؟ چرا دارید گریه میکنید؟ پاشید ببریمش بیمارستان اقا
محمد:با صدای بغض دار گفتم دیگه دیره فرشید.
فرشید با بُهت بهم نگاه کرد با دستاش سعید رو تکون میداد اما...
چند دقیقه بعد آمبولانس اومد و روی سعید پارچه سفید کشیدن و بردنش، و من جلوی چشم های خودم دیدم که یکی از اعضای تیمم پر پر شد....
بلند شدیم و با چشم های قرمز به سمت اداره حرکت کردیم، توی راه هیچ حرفی بین منو فرشید رد و بدل نشد...
سه نفری رفتیم و دو نفری داریم بر میگردیم ")
رسیدیم اداره که رسول با دیدن ما خودشو به ما رسوند و اومد بغلم و شروع کرد به گریه کردن و من فقط میتونستم بهش بگم آروم باش رسول،
(چون رسول از اداره بچه هارو میدیده فهمیده که سعید شهید شده)
همون لحظه داوود و امیر و احمد که از همجا بی خبر بودن از راه رسیدن...
پ.ن:سعید به آرزوش رسید:)
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...