eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #43 _ از زبان جک: همراه هاشم داشتیم شام می‌خوردیم که برقا قطع شدن، نگاهی به د
رمان پارت ___ محمد:به سمت سعید رفتم و کنارش نشستم و تفنگم رو گذاشتم روی زمین و سرش رو بالا گرفتم و در آغوشش گرفتم، سعید جان خوبی؟ طاقت بیار چند دقیقه دیگه آمبولانس میرسه سعید: آققاا ممگه ممیششه کهه‌ ککسیی ببخوادد ببه اررزوشش بررسهه و حاللشش ببد بباششه؟ اققا به بچچه ها ببگگید ککه خیلی دوسشون ددارمم اققا به خخانووادمم بگگید بعدد ممن نناراححتیی نکنن محمد:آروم باش آقا سعید تو هیچ جا نمیری! طاقت بیار") به چشمای سعید نگاه میکردم که لبخندی زد و چشماشو بست و گردنشو کج کرد با دست خونیم اشک هامو پاک کردم که فرشید اومد و کنار سعید زانو زد و گفت فرشید:آقا، سعید چرا چشماش بستست؟ چرا دارید گریه میکنید؟ پاشید ببریمش بیمارستان اقا محمد:با صدای بغض دار گفتم دیگه دیره فرشید. فرشید با بُهت بهم نگاه کرد با دستاش سعید رو تکون میداد اما... چند دقیقه بعد آمبولانس اومد و روی سعید پارچه سفید کشیدن و بردنش، و من جلوی چشم های خودم دیدم که یکی از اعضای تیمم پر پر شد.... بلند شدیم و با چشم های قرمز به سمت اداره حرکت کردیم، توی راه هیچ حرفی بین منو فرشید رد و بدل نشد... سه نفری رفتیم و دو نفری داریم بر میگردیم ") رسیدیم اداره که رسول با دیدن ما خودشو به ما رسوند و اومد بغلم و شروع کرد به گریه کردن و من فقط میتونستم بهش بگم آروم باش رسول، (چون رسول از اداره بچه هارو می‌دیده فهمیده که سعید شهید شده) همون لحظه داوود و امیر و احمد که از همجا بی خبر بودن از راه رسیدن... پ.ن:سعید به آرزوش رسید:) فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...