eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #44 ___ محمد:به سمت سعید رفتم و کنارش نشستم و تفنگم رو گذاشتم روی زمین و سرش
رمان پارت ____ داوود: به سمت آقا محمد و بچه ها رفتیم، رسول تو بغل آقا محمد بود و شونه هاش میلرزید به سمتشون رفتم و سرحال گفتم آقا محمد، محمود و صادق خسروی رو هم دستگیر کردیم که دیدم هیچکدومشون واکنشی نشون ندادن، چرا چشماشون قرمز بود؟ به امیر و احمد نگاه کردم، اوناهم مثل من توی شُک بودن نگاهی به دو رو برم کردم، سعید نبود. آقا محمد پس سعید کجاست؟ جوابی نشنیدم:) اققاا سعیید ککجاسست؟ تتیر خورده؟ محمد: بغضمو قورت دادمو گفتم اره تیر خورد:) داوود: خبب کدومم بیمارستان بستریه؟میخوام ببرم پیشش محمد:دیگه دیره داوود، سعید شهید شد. داوود: همه ی دنیا رو سرم خراب شد، سعید دیگه نبود؟ یعنی چی؟ پس میدونست که میخواد شهید بشه:) بخاطر همین بود که اینقدر مهربون شده بود :) پاهام سست شده بود، حال همه ی بچه ها خراب بود(: آقا محمد به سمت اتاقش رفت معلوم بود که نمیتونه این جو رو تحمل کنه هر کدوم از بچه ها به یه سمت رفتن تا خلوت کنن، گریه کنن برای برادری که دیگه ندارن... اما این حس تلخ با یه حس شیرین ترکیب شده بود... سعید به آرزوش رسید و من نباید برای اینکه رفیقم به آرزوی خودش رسیده گریه کنم اما مگه میشد؟ :) رفیق منو ببخشی ها که هی مسخرت میکردم میگفتم آقا داماد:) هی سر به سرت میزاشتم:) دلم برای حرص خوردنت خیلی تنگ میشه ها، ای کاش دست ما رو هم میگرفتی با خودت میبردی رفیق‌(: ___ روز تشییع جنازه محمد:اوضاع بدی بود، فضای دردناکی بود، همه گریه میکردن و من فقط زل زده بودم به قبری که برای سعید کنده بودن.دلم براش خیلی تنگ شده بود، برای خنده هاش، برای حرص خوردناش، برای قرآن خوندناش... مادرِ سعید خاک رو مشت میزد و برای پسرش لالایی می خوند: لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه هایی تو ای سرباز و ای فرزند بهتر جدا از بستر و آغوش مادر به غسلت می برم با دیده ی تر به تو پوشم كفن از یاس پرپر لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه هایی... با لالایی مادر سعید بغض کرده بودم و آروم اشک می‌ریختم بعد از پایان مراسم که همه رفتن، رفتم کنار مزار سعید نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن.. چطوری آقا سعید؟ مارو نمیبینی خوبی؟ دلمون برات تنگ شده ها. کاش من جای تو بودم، ای کاش تورو نمیبردم ماموریت، با خدای خودت که خلوت کرده بودی آرزوی شهادت کرده بودی؟ چقدر برای خدا عزیز بودی که تورو سریع برد پیش خودش و تورو به آرزوت رسوند :) آروم بخوابی رفیق:) اشکهام رو پاک کردم و کردم و از جام بلند شدم، لباسام که خاکی شده بودن رو تمیز کردمو به سمت اداره رفتم. پ.ن: فقط لالایی مادر سعید:)! فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...