تا حالا شده از خودت بپرسی چرا به این دنیا اومدی؟!
بیا اینم جوابت☝️🏻
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
تسلیت به هموطنا و اعضای کورد کانال
بمباران شیمیایی سردشت ۷ تیر ۱۳۶۶💔
#حقوق_به_شر_آمریکایی
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #14 ____ داوود:رسیدیم تهران و با چهره ای داغون به سمت اداره حرکت کردیم. حال هی
رمان #امنِناامن
پارت #15
_
عبدی : تلفن رو جواب دادم که صدای ناله های اشنای ینفر توی گوشم پیچید، صدای محمد بود... پس الان ما سر مراسم کی بودیم؟ توی شُک بودم که از اونور خط، یه نفر شروع کرد به حرف زدن
+چیه؟ نکنه ناراحتی که زنده گذاشتیمش؟ البته فعلا زندستا، بهتره که زودتر بهمنی رو به ما بدید تا محمد رو زنده پس بگیرید.
عبدی:از کجا معلوم این صدای محمد باشه؟
+منتظر فیلم باش...
عبدی :تلفن رو قطع کردم و چند دقیقه بعد یه فیلم برام ارسال شد. بازش کردم. محمد بود، بی جون افتاده بود روی یه صندلی و همجاش خونی و زخمی بود همینجور داشتم فیلم رو میدیم که تلفنم دوباره زنگ خورد.
+خب شَکِت برطرف شد؟ کِی بهمنی رو به ما پس میدید؟
عبدی :پس اون جنازه ای که از تو خونه پیدا شد چی بود؟
+ اونقدرا هم که فک میکنید ما خنگ نیستیم بلاخره باید یه وقت میخریدم که بتونیم فرار کنیم.
عبدی: باشه قبول، بهمنی رو به شما میدیم.
+ زمان و مکان رو فردا بهتون میگم.
عبدی:تلفن رو قطع کرد، برگشتم که دیدم رسول داره بهم نگاه میکنه، اومد سمتم که بهش گفتم بچه هارو خبر کن باید بریم اداره
رسول :ولی آق..
عبدی :پریدم وسط حرفشو گفتم بدو رسول!
رسول:با بچه ها جمع شدیمو به سمت اداره رفتیم
داوود:اقا نمیگید چی شده؟
عبدی:بچه ها محمد زندست!
سعید:چی..یی آقق..اا؟
داوود:اقا پس اون جنازه ای که پیدا کردیم اون حلقه؟
عبدی:نمیدونم نمیدونم، اینارو بعدا میفهمیم فعلا باید بهمنی رو اماده تبادل کنیم.
اون روز طی جلسه های مختلفی که برگزار شد با تبادل بهمنی موافقت کردن، شب دوباره تلفنم زنگ خورد..
پ.ن:بفرمایید اینم آقا محمدتون🥺 جشن بگیرید😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #15 _ عبدی : تلفن رو جواب دادم که صدای ناله های اشنای ینفر توی گوشم پیچید، صدا
رمان #امنِناامن
پارت #16
____
عبدی:تلفن رو جواب دادم...
+خب چیشد؟ این دیگه داره نفس های اخرشو میکشه ها؛ اگه مُرد مقصر خودتونید!
عبدی:ما برای تبادل اماده ایم. وای به حالتون اگه بلایی سر محمد بیاد...
+فرانسه! بهمنی رو فرداشب با اولین پرواز میفرستین فرانسه، بعد بهتون میگم کجا بیاید محمد رو پس بگیرید.
محمد: بی جون توی یه اتاق تاریک افتاده بودم. به احتمال زیاد دستِ چپم و پای راستم شکسته بودن( دلیلش رو بعدا میفهمید 😬) زخم روی دستم اینقدر عمیق بود که هنوز ازش خون میرفت، همه استخونام درد میکرد که در باز شد و یکی اومد داخل، سعی کردم چهرش رو به ذهنم بسپرم؛ اومد جلو منو کشید عقب تا به دیوارِ پشتم تکیه بدم، خودش هم یدونه صندلی برداشت و اومد جلوم نشستو شروع کرد به تخمه شکوندن و حرف زدن.
+خب حالا که بیکاریم بیا حرف بزنیم، هوم؟
محمد: پوست تخمه هاش رو میریخت رویِ پایِ زخم شدم و زخمم رو میسوزوند، احتمالا پوست تخمش نمک داشت:)
+خب حالا از کجا فهمیدین ما عملیات داریم؟
محمد: هیچی نگفتم، اگه میخواستم حرف بزنمم نمیتونستم!
+چرا حرف نمیزنی؟ میگم این عطیه کیه؟ زنته؟ دلت میخواد باهاش حرف بزنی؟
محمد: چقدر دلم برای عطیه تنگ شده بود:) الان حتماً خیلی نگرانمه یا شایدم فکر میکنه مُردم:)
+به چی فکر میکنی؟ چیز جالبی میشه ها! زنت فکر میکنه تو مُردی ولی حالا زنگ میزنیم و صدای ناله هات رو میشنوه!
محمد: گوشیمو از جیبش در آورد و شماره ی عطیه رو گرفت...
پ.ن: اووو🚶🏻♂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
ناشناس رمان⇩ https://abzarek.ir/service-p/msg/655108
فردا ایشالا صبور باشید😂🌱
♥️00:00♥️
دعا برای فرج امام زمان فراموش نکنید 💙
فردا با کلی فعالیت مزاحمتون میشیم 😊
شبتون مهدوی
دمتون حیدری
یا حق 🧡
مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست
#به_وقت_دلتنگی
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
1:20