•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #18 ____ داوود:چند ساعتی بود که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم تا دکترِآقا م
رمان #امنیت_مجهول
پارت #19
_
رسول:که یهو دیدم آقا محمد انگشتاشو تکون داد و چند ثانیه بعد هم چشماشو باز کرد، سریع بلند شدم و دکتر رو صدا زدم، دکتر اومد بالا سر آقا محمد و بعد از چند دقیقه که آقا محمد رو معاینه کرد به من گفت حال عمومیشون خوبه،احتمالا چند روزی باید اینجا بستری باشن، مراقب باشید زیاد تکون نخورن.
رسول:چشم.
محمد:با درد شدید کمرم چشمام رو باز کردم که رسول رو کنار خودم دیدم، تا وقتی دید بهوش اومدم سریع از اتاق رفت بیرون و دکتر رو خبر کرد، بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد، از رسول پرسیدم:
محمد:ر..س.ول عم..لی.ات چی..شد؟
(دیگه خودتون بریده بریده بخونید🤭)
رسول:اقا اونایی که بهتون تیر اندازی کردن رو نتونستیم دستگیر کنیم ولی علی سایبری از دوربینای خیابون تونسته ردشون رو بزنه و الان روشون سواریم، اون دو تا هم که شما دستگیرشون کردین انتقال دادیم اداره، یه کیف هم توی سرویس بهداشتی مسجد پیدا کردیم که قصد داشتن وسط مردم خودشونو منفجر کنن، خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد و به خیر گذشت .
محمد:
لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و گفتم:
خو.به. کارتون خو..ب بو..د
خواستم به رسول بگم برام آب بیاره آخه من روز عملیات روزه بودم و الان هم به شدت تشنه ") اما یاد عطیه و عزیز افتادم و با خودم گفتم بهتره اول عطیه رو از نگرانی در بیارم.
(بهم بگید ببینم شمارو یاد گاندو انداخت یا نه؟ 🙂)
محمد:رسو..ل گو. ش..یم رو بده به.م، خو.دت هم برو بیر.ون لط..فا
رسول:چشم آقا، بفرمایید
محمد:بعد از اینکه رسول از اتاق رفت بیرون گلوم رو صاف کردم و شماره عطیه رو گرفتم، یک بوق که خورد، صدای لرزون عطیه تو گوشم پیچید.
عطیه :الوو؟ محمد؟ خوبی؟ کجایی؟
محمد:سعی کردم یجوری حرف بزنم که عطیه نفهمه که برام اتفاقی افتاده.
ببخشید دیگه، سرم شلوغ بود نتونستم تماس بگیرم. من خوبم نگران نباش.
عطیه:اشکالی نداره، خداروشکر، مراقب خودت باشیا.
محمد:چشم.شماهم همینطور
اومدم از عطیه خداحافظی کنم که...
پ.ن:میتونید حدس بزنید که چیشد؟😁
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #18 ____ عبدی:بچه ها اماده اید؟ سعید:بله اقا عبدی:خب بریم. داوود:به سمت محل مو
رمان #امنِناامن
پارت #19
____
سعید:نمیتونستم تکونش بدم،احتمالا بدنش شکستگی داشت! بعد از چند دقیقه امبولانس اومدو اقا محمد رو به بیمارستان منتقل کردن. منم پشت سرشون رفتمو بقیه بچه ها هم بعد از بررسی خونه، به سایت رفتن.
_
توی بیمارستان منتظر بودم اقامحمد بسلامت از اتاق عمل بیاد بیرون:)
از اون سر راهرو به این سر راهرو رو طی میکردم که عطیه خانوم و مادرِاقامحمد اومدن، رفتم جلو و بهشون سلام کردم
عطیه:سلام، کو؟ محمد کجاست؟
سعید:توی اتاق عمله، هنوز نیاوردنش بیرون. بفرمایید بشینید.
سرمو برگردوندم که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
سه تایی به سمت دکتر رفتیم.
عزیز:اقای دکتر حال پسرم چطوره؟
دکتر:دست چپشون شکسته و پای راستشون اسیب شدیدی دیده، اکثر زخم هاشونم عمیق بود که پانسمانشون کردیم، خلاصه که به مراقبت زیادی نیاز دارن، وقتی هم بهوش اومد به بخش منتقل میشه
عزیز:ممنون
سعید: دو ساعت بود که اقا محمد از اتاق عمل اومده بود بیرون ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود؛ از بیمارستان خارج شدم به ناصر(یکی از نیروها) زنگ زدم. الو ناصر حواست به اقا محمد و همراهاش باشه.
ناصر: از دوربینا مراقبشونم، خیالت راحت
سعید:چند دقیقه بعد برگشتم بیمارستان و به سمت عطیه خانوم رفتم و پلاستیک دستمو گرفتم سمتشون، بفرمایید
عطیه:این چیه؟
سعید:اب میوه و کیکه، خیلی وقته اینجایید گفتم شاید گرسنه باشید؛
عطیه:خیلی ممنون
سعید: خواهش میکنم
_
+همراه اقای حسینی(واقعی نیست!) کیه؟
عطیه:بله؟ ماییم
+بیمارتون بهوش اومد؛ اگه میخواید میتونید ملاقاتشون کنید
سعید:شما و عزیز برید پیششون من همینجا هستم؛
عطیه:ممنونم:)
سعید:عطیه خانوم و عزیز رفتن پیش اقا محمد منم گوشیمو برداشتم تا به بچه ها این خبر خوش رو بدم...
پ.ن: سعید چه مهربانه🥺🥲
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°