eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #28 ____ نسترن:از اتاق خارج شدم و به رعنا زنگ زدم الو رعنا،عکسو گرفتم چیکار ک
رمان پارت ____ نسترن:رسیدن خونه، آدرس رو حفظ کردم و به رعنا زنگ زدم. رعنا چیکار کنم؟ ادرس خونشون رو فهمیدم، حالا کجا برم؟ رعنا:خب، خوبه، کارتو خوب انجام دادی، حالا برو خونه، شب بیا خونه‌ من دستمزدتو بهت بدم. نسترن :باشه ___ محمد:رسیدیم خونه و پیاده شدیم، عطیه درو باز کرد،اروم رفتم داخل، عزیز توی حیاط بود. با دیدنم چشماش برق زد و اومد جلو. عزیز:سلام دورت بگردم خوبی؟ خیلی نگرانت شدم، ببخشید نیومدم بیمارستان، عطیه نزاشت که بیام محمد:خوبم عزیز، خوب کاری کردین که نیومدین. عزیز:بیا تو اتاق من برات تختتو آماده کردم که استراحت کنی، فعلا از پله ها نباید بالا پایین بری، منم الان میرم غذایی که دوست داریو برات درست میکنم. محمد:چشم عزیز، دست شما درد نکنه، هر چی درست میکنید فقط توش کرفس نریزیناا عزیز و عطیه خندیدن و عزیز گفت عزیز:باشه پسرم. محمد:رفتم توی اتاقو لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، چشمام رو بستم و خوابیدم. عطیه:عزیز برای محمد غذا درست کرد و داد من ببرم برای محمد، در رو باز کردم و رفتم توی اتاق ولی محمد خوابیده بود، احتمالا خیلی خسته بود دلم نیومد که بیدارش کنم، سینی غذا رو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون. محمد: از خواب بیدار شدم، نمیدونستم چند ساعت خوابیدم که همون موقع صدای اذان گوشم رو نوازش داد بلند شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و به رسول زنگ زدم... پ.ن: منتظر پارت بعد باشید😑😂 فوروارد:آزاد✔️ اسکی:حرام ⭕️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #28 _ محمد:نزدیکای غروب بود که گوشیم زنگ خورد الو سلام، جانم فرشید؟ فرشید: اقا
رمان پارت _ داوود: که یهو یه ماشین با سرعت زد بهش، سریع خودمونو رسوندیم بالا سرش و امبولانس خبر کردیم؛ سعید: توی خونه رو داشتم بررسی میکردم که فرشید خودش رو به ما رسوند فرشید: اقا محمد تصادف شده! سعید: سریع از خونه اومدم بیرونو با اقا محمد به سمت محل تصادف رفتیم، امبولانس رسیده بودو منوچهر رو به بیمارستان منتقل کرد محمد: فرشید و سعید برید بیمارستان، حواستون جمع باشه امکان اینکه بخوان حذفش کنن هست! سعید: چشم اقا خیالتون راحت. با فرشید پشت سر امبولانس حرکت کردیم. رسیدیم بیمارستانو منوچهر رو بردن اتاق عمل محمد: داوود بیا بریم خونش ببینیم چیزی میتونیم پیدا کنیم با داوود رفتیم داخل خونه و شروع کردیم به بررسی خونه داوود: داشتم خونه رو میگشتم که چند تا کاغذ توی سطل زباله اتاقش پیدا کردم اقا اینا رو نگاه کنین! محمد: اینا چین؟ داوود: اقا احتمالا اینا رمز هایین که برای قرارهاشون میزاشتن. محمد: هرچیز بدرد بخوری که میتونی پیدا کن جمع کن بریم اداره. داوود:چشم اقا فرشید: بعد چند ساعت منوچهرو از اتاق عمل اوردن بیرون با سعید مراقب بودیم که اتفاقي نیفته دو ساعت بعد بهوش اومد، به اقا محمد زنگ زدم و متتظر موندم تا معاینه دکتر تموم بشه _حال عمومیشون خوبه یکی دو روز دیگه اگه مشکلی نبود مرخص میشه فرشید: ممنون اقای دکتر... پ.ن: منوچهرو گرفتن😎🌿 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°