•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #28 ____ نسترن:از اتاق خارج شدم و به رعنا زنگ زدم الو رعنا،عکسو گرفتم چیکار ک
رمان #امنیت_مجهول
پارت #29
____
نسترن:رسیدن خونه، آدرس رو حفظ کردم و به رعنا زنگ زدم.
رعنا چیکار کنم؟ ادرس خونشون رو فهمیدم، حالا کجا برم؟
رعنا:خب، خوبه، کارتو خوب انجام دادی، حالا برو خونه، شب بیا خونه من دستمزدتو بهت بدم.
نسترن :باشه
___
محمد:رسیدیم خونه و پیاده شدیم، عطیه درو باز کرد،اروم رفتم داخل، عزیز توی حیاط بود. با دیدنم چشماش برق زد و اومد جلو.
عزیز:سلام دورت بگردم خوبی؟ خیلی نگرانت شدم، ببخشید نیومدم بیمارستان، عطیه نزاشت که بیام
محمد:خوبم عزیز، خوب کاری کردین که نیومدین.
عزیز:بیا تو اتاق من برات تختتو آماده کردم که استراحت کنی، فعلا از پله ها نباید بالا پایین بری، منم الان میرم غذایی که دوست داریو برات درست میکنم.
محمد:چشم عزیز، دست شما درد نکنه، هر چی درست میکنید فقط توش کرفس نریزیناا
عزیز و عطیه خندیدن و عزیز گفت
عزیز:باشه پسرم.
محمد:رفتم توی اتاقو لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، چشمام رو بستم و خوابیدم.
عطیه:عزیز برای محمد غذا درست کرد و داد من ببرم برای محمد، در رو باز کردم و رفتم توی اتاق ولی محمد خوابیده بود، احتمالا خیلی خسته بود دلم نیومد که بیدارش کنم، سینی غذا رو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون.
محمد: از خواب بیدار شدم، نمیدونستم چند ساعت خوابیدم که همون موقع صدای اذان گوشم رو نوازش داد بلند شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و به رسول زنگ زدم...
پ.ن: منتظر پارت بعد باشید😑😂
فوروارد:آزاد✔️
اسکی:حرام ⭕️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِناامن پارت #28 _ محمد:نزدیکای غروب بود که گوشیم زنگ خورد الو سلام، جانم فرشید؟ فرشید: اقا
رمان #امنِناامن
پارت #29
_
داوود: که یهو یه ماشین با سرعت زد بهش، سریع خودمونو رسوندیم بالا سرش و امبولانس خبر کردیم؛
سعید: توی خونه رو داشتم بررسی میکردم که فرشید خودش رو به ما رسوند
فرشید: اقا محمد تصادف شده!
سعید: سریع از خونه اومدم بیرونو با اقا محمد به سمت محل تصادف رفتیم، امبولانس رسیده بودو منوچهر رو به بیمارستان منتقل کرد
محمد: فرشید و سعید برید بیمارستان، حواستون جمع باشه امکان اینکه بخوان حذفش کنن هست!
سعید: چشم اقا خیالتون راحت.
با فرشید پشت سر امبولانس حرکت کردیم. رسیدیم بیمارستانو منوچهر رو بردن اتاق عمل
محمد: داوود بیا بریم خونش ببینیم چیزی میتونیم پیدا کنیم
با داوود رفتیم داخل خونه و شروع کردیم به بررسی خونه
داوود: داشتم خونه رو میگشتم که چند تا کاغذ توی سطل زباله اتاقش پیدا کردم
اقا اینا رو نگاه کنین!
محمد: اینا چین؟
داوود: اقا احتمالا اینا رمز هایین که برای قرارهاشون میزاشتن.
محمد: هرچیز بدرد بخوری که میتونی پیدا کن جمع کن بریم اداره.
داوود:چشم اقا
فرشید: بعد چند ساعت منوچهرو از اتاق عمل اوردن بیرون با سعید مراقب بودیم که اتفاقي نیفته دو ساعت بعد بهوش اومد، به اقا محمد زنگ زدم و متتظر موندم تا معاینه دکتر تموم بشه
_حال عمومیشون خوبه یکی دو روز دیگه اگه مشکلی نبود مرخص میشه
فرشید: ممنون اقای دکتر...
پ.ن: منوچهرو گرفتن😎🌿
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
#رمیصا
°•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°