eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان نظرتون چیه که از پست های قدیمی سیدنا بزارم؟؟
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #29 _ داوود: که یهو یه ماشین با سرعت زد بهش، سریع خودمونو رسوندیم بالا سرش و ا
رمان پارت _ چند روز بعد... محمد: به سمت اتاق اقای عبدی رفتم در زدم و رفتم داخل. جانم اقا کاری داشتید؟ عبدی: محمد، در جریانی که منوچهر حرفی نمیزنه محمد:بله اقا در جریانم عبدی:ازت میخوام که ازش بازجویی کنی! در خواست بازجویی کرده شاید میخواد حرف بزنه! محمد: ولی اقا... عبدی: میدونم چی میخوای بگی محمد! میدونم برات سخته! ولی تو میتونی؛ محمد:چشم اقا رفتم داخل اتاق بازجویی، با دیدن من تعجب کرد _فک نمیکردم هنوزم زنده باشی! محمد: روی صندلی نشستمو بدون هيچ حرف دیگه ای گفتم: خودت رو به صورت کامل معرفی کن. _منوچهر حبیبی متولد 1364 تهران محمد: بهروز خرمی رو میشناسی؟ منوچهر:__ محمد:الان کجاست؟! منوچهر:احتمالا فرانسه محمد:کجا باهم اشنا شدید؟ منوچهر:بعد طلاق اومد سراغم و خواست براش کار بکنم تا بتونم مهریه رو بدم محمد: کار کردن تو هم مربوط میشه به کارِ توی معدن؟! منوچهر: نه من مواد مخدرو به صورت قاچاق وارد کشور میکردم در قبال همون طالاهایی که از کشور خارج میشد! محمد: از کجا میدونی که فرانسست؟! منوچهر: خودم از افغانستان به فرانسه فراریش دادم! نمیدونم بعد از فرانسه کجا رفته. محمد: منصوری و بهمنی رو چطور؟! میشناسیشون؟ منوچهر‌: ما یه تیم بودیم و باهم دیگه کار میکردیم ولی چند وقتیه که ازشون خبری ندارم. محمد:چیز دیگه ای نیست که بخوای بگی؟! منوچهر: نه محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرونو به سمت میز رسول رفتم رسول؟ رسول:جانم آقا محمد: ببین میتونی رد خرمی رو توی فرانسه بزنی! رسول: اقا من تلاش خودمو میکنم محمد: دستت درد نکنه، خسته هم نباشی فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #30 _ چند روز بعد... محمد: به سمت اتاق اقای عبدی رفتم در زدم و رفتم داخل. جان
رمان پارت _ رسول: توی لیست هتل های شهرهای فرانسه داشتم دنبال بهروز خرمی میگشتم، علی سایبری هم کنار دستم بود و با هم داشتیم دنبالش میگشتیم که بلاخره توی یکی از بهترین هتل های شهر پاریس ردش رو زدیم از روی عکسش تونستیم بشناسیمش، با شناسنامه و اسم جعلی داشت زندگی می‌کرد. محمد: بعد از اینکه رسول رد خرمی رو توی پاریس زد به سمت اتاق اقای عبدی رفتم و ماجرا رو براشون توضیح دادم عبدی: محمد تو و چند نفر از تیمت برید فرانسه و از نزدیک مراقبش باشید، همین امشب راهی بشید، هرچی زود تر بهتر. محمد: چشم با سعید داوود و رسول راهی فرانسه شدیم و اطراف همون هتل مستقر شدیم، خیلی کم از هتل خارج میشد. محمد: یروز صبح خیلی زود از هتل خارج شد با سعید تعقیبش کردیم که به سمت یه پارک رفت و روی صندلی ها نشست، انگار منتظر کسی بود، چند دقیقه بعد یه مَرد با عینک افتابی اومد و کنارش نشست بعد از اینکه عینکشو در اورد متوجه شدم کیه..! بهمنی بود! بعد از اینکه از هم جدا شدن من رفتم دنبال خرمی، سعید هم رفت دنبال بهمنی وقتی که محل استقرار بهمنی رو پیدا کردیم به اقای عبدی زنگ زدم و در خواست نیرو کردم... پ.ن: اووو بچه ها راهی فرانسه شدن😎 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
مسئولین اصرار کرده بودند که عباس به حج برود ، گفت: امنیت خلیج فارس و کشتی های ایران فعلاً برای من واجب تر است، به همسرش قول داده بود با آخرین پرواز به حج برسد ، به قولش عمل کرد اذان ظهرِ روز عید قربان لبیک گویان در کابین هواپیما گلویش اسماعیل وار ذبح شد و به ملاقات خدا رفت...🕊 -شهید سرلشکر عباس بابایی🌿
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
ناشناس رمان⇩ https://abzarek.ir/service-p/msg/655108
ممنون 🙃🌱 نه حالم خوبه خداروشکر ❤️ مرسی🤓❤️البته این رمان دوستمه ولی خوشحالم که دوست داشتید✨ رمانی که خودم مینویسم اینه⇩⇩ @romangando
بچه ها کم کاریم دو دلیل داره یک داداشم می خواد قبل از محرم عروسی کنه. دو بنده از الان دارم برای محرم پست آماده می کنم
حالا بگید که ببینم ارزوتون چیه تا ۶ تا رو می تونید بگید
۱-چشم😂فعلا که آتش بسیم ۲-بله . مشکل از من نبوده ها این کیبورد همش عوضش می کنه ۳-چشم ۴-ان شاء الله