eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. کانال فروشی آمار. 300 قیمت: 30 هزار تومان. آیدیم: @CUKWHK
🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱 ««۴روز بعد »» ۴ روز از بستری شدنم گذشته بود با کلی اصرار خواهش التماس قبول کردن که امروز با محمد مرخص شم تو این مدت تا حالا کسی نبود که نیومده باشه عیادتمون کلافه بودم در حالی که داشتم حاضر میشدم گفتم رسول: یعنی الان میگی ما باید بجای رفتن سایت بریم خونه امن محمد: رسول چرا عین خدمتکار های دم مدبخت غر میزنی بعله باید بریم خونه امن رسول: اوففففف در باز شد سعید اومده بود دنبالمون چون دوتامون شرایط رانندگی رو نداشتیم سعید : سلام به همگی محمد: سلام دیر کردی سعید: آقا برگه ترخیصتون رو گرفتم در حالی که اخم هام تو هم بود جوابشو دادم رسول: علیک سلام سعید : چرا تو قیافه ایی؟ رسول: به نظرت چرانباشم؟ محمد: فک کنم باید ببرمش پیش روان شناس با خودش درگیره غر زدم رسول: خب بریم دیگه . . به خونه امن رسیدیم وارد که شدم نگاهی به کل خونه انداختم نوستالژی قشنگی داشت کوله ام رو که توش وسایل بود بچروی مبل آبی فیروزه ایی که وسط حال بود انداختم محمد روی مبل تک نفره نشست خودم هم کنار کوله ام لب به سخن باز کردم رسول: تا کی باید اینجا باشیم ؟ همینطوری کع چشماش بسته بود گفت محمد : معلوم نیست حرفی برای گفتن نداشتم ادامه داد محمد: داخل اتاق کامپیوتر و سیستم هست ببین می تونی ردی ازش پیدا کنی سرمو تکون دادم به سمت اتاقی که سمت چپ خونه بود رفتم چند سیستم سیستم کنار هم در سمت راست اتاق بود روشنشون کردم 🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀
فعلا این پارتو داشته باشید تا شب
سلام. کانال فروشی آمار. 300 قیمت: 30 هزار تومان. آیدیم: @CUKWHK
اگهدنبالِرمانهایعاشقانهمذهبیایبیاواین رمانایعاشقونهیاینزوجوبخون:) 🥲💘. https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a 😍💖🔗💍
🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀 🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️ چند ساعتی بود که پای سیستم ها بودم اما هیچی به هیچی عینک رو از روی چشم هام برداشتم و ماساژ شون دادم احساس گشنگی می کردم هم حالت تهوع از روی صندلی بلند شدم که سرم گیج رفت دستمو به میز گرفتم تا نیوفتم چشم هامو بستم تا حالم بهتر بشه نمی‌دونم تا کی باید این عوارض باهام باشه هه شاید تا آخر عمر بهتر که شدم به سمت محمد ی که توی حال نشسته بود و لب تابشو گذاشته بود روی میز و باهاش کار میکرد رفتم با حالت زاری به تیغ دیوار تکیه دادم رسول:من گشنمه نگاهشو از لب تاب گرفت و بهم خیره شد محمد: برو ببین داخل یخچال چی برای خوردن داریم به سمت آشپزخونه ی نقلی که اپن بود و دو طرفش صندلی گذاشته بودن رفتم در یخچالو باز کردم فقط تخم مرغ داشتیم با نون با کلی گشتن یه ماهیتابه پیدا کردم کمی روغن داخلش ریختم بعد از داغ شدنش تخم مرغ هارو شکستم حاضر که شد دستگیره ایی رو روی اپن گذاشتم و بعد ماهیتابه روش گذاشتم نون رو از توی یخچال در آوردم رسول: بیا داداش اومد و نشست روی صندلی روبروم نگاهش که به ماهیتابه افتاد روش ثابت موند زیاد ظاهر خوبی نداشت شاید باطنش خوب باشه محمد:چرا شروع نمی کنی رسول: داداش شما بزرگ تری شما اول بخور لقمه ایی براش گرفتم و دستش دادم با اجبار خوردش قیافه اش در هم شد به زور قورتش داد محمد: چرا آنقدر این شوره 😩 خندم گرفته بود 😂 رسول: می خواستی خودت درست کنی دستپخت من از این بهتر نمیشه اگه آب می خوای باید خودت بلند شی بیاری من که دوباره پا نمیشم 🤝 محمد :چیشد اعصابت اومد سر جاش رسول: سرجاش بود محمد: خیلیییییی همین بود نمیشد با تمام شیرینی های دنیا خوردت از بچگی همینجوری بودی هر موقع چیزی باب میل ت نبود نق می‌زدی چشمام درشت شد رسول: من کی بچه بودم از این کارا میکردم محمد 😳 خودتو یادت نیست نمیشد با یه من عسل خوردت انقدر مغرور غر غرو بودی محمد: کی گفته من خیلیم نرمال بودم رسول: همون بود باهام بازی نمی‌کردی یادته سر اینکه کی کار خونه بیشتر کرده و حالا نوبت اونیکه تا کاری که عزیز گفته بود و انجام بدیم چقدر دعوا می کردیم بعد آخرش هم خود عزیز مجبور بود اون کارو انجام بده(منو خواهرم دقیقا همینطوری هستیم 🤝♥️) محمد: یادته وقتی باهات بازی نمی‌کردم از لجت موقعی که من مدرسه بودم میومدی اتاقمو بهم میریختی رسول: تو هم میوفتادی دنبالم تا نمی گفتم غلط کردم ولم نمی کردی لبخند پهنی زد محمد: یبارم انداختمت تو آب رسول: بعله بعد سرما خوردم تا سه هفته نمی تونستم از جام بلند شم نگاهمو به غذا دادم رسول: میگم حالا یکم شوره بخوریم نمی تونم بریزمش دور برکت خدا رو غذا روزا هر ضرب و زوری بود خوردیم رسول: محمد ظرفا با تو من غذا درست کردم بعدم می‌دونی که من از شستن ظرف تخم مرغی متنفرم ریز لب غر غر کنان به سمت سینک ظرفشویی رفت لبخندم پهن تر شد خداروشکر می کردم که تو این داستان پر پیچ و خم زندگی یه نفر دارم که می تونم بی دغدغه بهش تیکه کنم لبخندم غلیظ تر شدم خدایا واسه هر چی که دادی هر چی ندادی شکر واسه داشتن داداشی مثل محمد شکر واسه این جایگاهی که الان توش هستم و دارم تو راهت خودت می‌جنگم شککر محمد انگار این نگاه هامو حس کرده بود به سمتش رفتم ⛓🖤⛓🖤⛓🖤⛓🖤⛓
پارتی بلند خدمتتون ✨
هدایت شده از °•حنانه فاطمی•°
ساعت شش بیدار میشم . ساعت هشت میرم روضه بعدش یه روضه ی دیگس بعد از اون میرم پایگاه از پایگاه دوباره می رم یه روضه ی دیگه از روضه میرم مسجد . سخنرانی داره بعدش نماز . بعد از نماز هیئته بعد ساعت نه میرم خونه