رفقا نمی خواید یه هول ریز بدید بشیم ۶۰۰؟ من تلاشمو می کنم که آخر هفته ۶۰۰بشیم شما هم همراهی کنید لطف ندید موقع تبادل ها
سلاااااام
چطورین قشنگا؟
ببینم حوصلت سر رفته؟
اشکالی نداره که بیا تو کانال ما ، کلی فعالیت خوب و قشنگ به همراه رمان داریم
یزید بازی دوست داری ؟؟ 😈
رمانمون پر از یزید بازیه 😁
پس بدو بیا که از دستش ندی 😆
حالا بریم یه تیکه از رمانو بخونیم 🙃
یه نفر اومد بیرون و دویید رفت با دستگاه شک برگشت ، دل تو دلم نبود داشتم دیوونه میشدم
_ : چیشده؟
با گریه گفتم :
+ : حالش بده
_ : عه عه آروم باش گریه برای چی؟
محکم بغلم کرد
+ : اگه چیزیش بشه من چیکار کنم ؟؟
_ : هیچی نمیشه آروم باش
بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون دوییدیم سمتش
دکتر : ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم اما...متاسفم غم آخرتون باشه
_ : چ...چی میگین آقای دکتر ؟؟؟؟ یعنی چی؟
نمیفهمیدم چی میگن صداها برام گنگ شده بود تار میدیدم یهو چشمام سیاهی رفت و توی دنیای بی خبری غرق شدم
چیشد یعنی؟
کی مرده ؟
توقع نداری که بهت بگم؟خودت پاشو بیا بخون خوب
بهقلم: مانیا (مهندس)🖇
https://rubika.ir/joinc/CAEHAECD0IAWKAVNRFMFSOXRKYLSXCGG
•آوایدوستئ✨
اینقدر خسته شده بودم که دلم میخواست همین الان خودمو بکشم آخه این چه بازیه مزخرفیه
تا به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود کاش من الان بجای رسول بودم
بابلی چطور تونست اینکارو بکنه؟
چجوری دلش اومد!؟
_ رسولجان داداش...چند روزه کنارم نیستی...حتی نمیدونم مردهای یا زنده!!
من بیست و خورده سال کنار تو بودم با تو نفس کشیدم کنار تو قد کشیدم
حالا حق دارم دل شکسته باشم نه؟
---------------------------------------------------
با حرفایی که شنیدم به من من افتاده بودم!!!
چطور ممکنه..نمیتونم باور کنم هیچوقت چنین چیزی امکان نداره
یعنی رسول اینقدر آدم مهمی بوده و به ما نگفته؟
خدای من چنین چیزی اصلا امکان نداره!!
اون مثل برادر منه پس چرا نباید چیزی دراین مورد به من بگه
تو دلم به فکر اینکه رسول یه پروفسور شیمی دانه خندیدم
آقای پروفسور دیوونه!
--------------------------------------------------
لبخندی شیطانی زدو ماشهی اول رو فشار داد و به داوود خیره شد
داوودم با لبخند بهم خیره شده بود چشماش حالت عجیبی داشت حالتی که داخلش همیشه کنارتم موج میزد
اشکام بی اختیار روی گونههام میریخت با داد به بابلی گفتم
_ لعنتی..طرف حسابت منم..با رفیقم چیکار داری؟
بابلی: دوتا راه جلو پات گذاشتم....یا باهام همکاری میکنی و اطلاعات رو در اختیارم میزاری یا این جوجهرو میفرستم تو آسمونا
_ هرگز باهات همکاری نمیکنمم!
اسلحشو به سمت داوود برد
قبل اینکه بخواد حرکتی انجام بده
یهو حالم بد شد سرگیجه گرفتم دنیا روی سرم میچرخید صداها برام مبهم شد و در نتیجه از هوش رفتم
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
•آوایدوستئ✨
اینقدر خسته شده بودم که دلم میخواست همین الان خودمو بکشم آخه این چه بازیه مزخرفیه
تا به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود کاش من الان بجای رسول بودم
بابلی چطور تونست اینکارو بکنه؟
چجوری دلش اومد!؟
_ رسولجان داداش...چند روزه کنارم نیستی...حتی نمیدونم مردهای یا زنده!!
من بیست و خورده سال کنار تو بودم با تو نفس کشیدم کنار تو قد کشیدم
حالا حق دارم دل شکسته باشم نه؟
---------------------------------------------------
با حرفایی که شنیدم به من من افتاده بودم!!!
چطور ممکنه..نمیتونم باور کنم هیچوقت چنین چیزی امکان نداره
یعنی رسول اینقدر آدم مهمی بوده و به ما نگفته؟
خدای من چنین چیزی اصلا امکان نداره!!
اون مثل برادر منه پس چرا نباید چیزی دراین مورد به من بگه
تو دلم به فکر اینکه رسول یه پروفسور شیمی دانه خندیدم
آقای پروفسور دیوونه!
--------------------------------------------------
لبخندی شیطانی زدو ماشهی اول رو فشار داد و به داوود خیره شد
داوودم با لبخند بهم خیره شده بود چشماش حالت عجیبی داشت حالتی که داخلش همیشه کنارتم موج میزد
اشکام بی اختیار روی گونههام میریخت با داد به بابلی گفتم
_ لعنتی..طرف حسابت منم..با رفیقم چیکار داری؟
بابلی: دوتا راه جلو پات گذاشتم....یا باهام همکاری میکنی و اطلاعات رو در اختیارم میزاری یا این جوجهرو میفرستم تو آسمونا
_ هرگز باهات همکاری نمیکنمم!
اسلحشو به سمت داوود برد
قبل اینکه بخواد حرکتی انجام بده
یهو حالم بد شد سرگیجه گرفتم دنیا روی سرم میچرخید صداها برام مبهم شد و در نتیجه از هوش رفتم
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
•آلبومِشکسته🖇
تو به خاطر نداری، اما لحظه های طاقت فرسایی که بر ساحل گذشت از جلوی دیدگان مان کنار نمی روند؛
سپیدی لباس نو عروسی که آغشته به خون شاه داماد مجلس شد؛ نمی دانم چه حکمتی در کار بود که ساحلم جان دادن هر دو معشوقه اش را به چشم دید، البته تو نیز دست کم از آن نبودی و شاهد جان دادن نورچشمی محمدی شدی که خالصانه دوستت میداشت.
آسمان تاریک است؛
درست مثل زندگی نیمه کاره ی ساحل و داوود،
ماه روشنی بخش این آسمان که اکنون تو را مادر خطاب می کند در دستان تو شگفته است. نباتت را می گویم. نباتِ تو، نباتِ رسول، نباتِ یاسین، و هر کسی که برای پر کردن جای خالی مادر و پدرش آستین بالا زدند و کاری کردند.
شهادتِداوود ، مرگِساحل و جنونِرسول از یادمان نمی رود،
همانگونه که تصویر آن روزها در ذهنت آشیان دارند.
بیایکانالمتوجهمیشیمخاطباینحرفکیبوده👀🙈
منتظرتم🌱
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
•آلبوشکسته🖇
درب آهنی زندان توسط دو سرباز نحیف باز شد. چند قدمی به جلو برداشتم اما با دیدن بابامحمد و نبات و صدرا که به استقبالم اومده بودند ساک از دستم زمین افتاد. دقیقا احساس مزخرف چند سال پیش بهم دست داد. بغض کرده سرم رو به سمت مخالف برگردوندم تا چشمم به چشمای بابامحمد نیفته که باز شرمنده شه یه دختر بدردنخوری مثل من داشته، تو اون موقعیت خم شدم و ساکم رو از زمین برداشتم که متوجه قدم های تندی که به سمتم برداشته میشد، شدم.
نگاهم رد صدا رو گرفت و رسید به نباتی که داشت تند تند با ذوق به سمتم قدم برمیداشت وقتی رسید دستام رو واسه آغوش کشیدنش باز کردم. تو یه چشم بهم زدن تو آغوشم حل شد. از دلتنگی یا حسودی زیاد به خودم فشردمش. بوی موهاش، بوی آغوش ساحل رو میداد که پنج سال بود نداشتمش.
#براساسیهداستانواقعیوامنیتی:))🌱
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
•فصلدوم✨
↜رمـانعشق¹و²نفـرت↝
•جا داره بلند شه و یکی بخوابونه تو گوشتون! شما حتی از این کوفتی بد اقبال با مایی که همکارتیم یه کلام حرف نزدید بعد توقع دارید که آره و فلان و بهمان شد؛ که قبول کنه؟ نه آقای مهدوی ما از اوناش نیستیم!
•چه زود یه ماه پیش رو یادش رفت، نگار، مهدی و اتفاق نحس زندگیم، سیلی ای که تو گوشم خالی کرد، حالا وابسته ی من شده که همه چیزم از اجباره؟ یه زندگی از روی اجبار، از یه دوست داشتن اجباری.
•یه جای سرسبز و مرطوب بود، دقیقا به خوبی یادم نیست ولی از زیر یه زیرگذر که منحنی میشد به یه روستا، دقیقا شبش، شبش خیلی ترسناک بود زوزه گرگ ها، بوق و تلاتم ماشین ها.
•میدون تیر! چیزی که از گذشته یادم مونده بود، باید همینجا میبود، صدای تیر هوایی و برخوردش به شئ داشت رو مخم پیادهروی میکرد، از همه بدتر میترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه. ولی شاید اشتباه میکردم، یه چک نحیفی روی صورتم نشوندم؛ به خودت بیا رسول.
•محمد بزار به علاقه ی قلبیش برسه، حسرت نشه واسش، گرچه آخرش از هم جداشون میکنی ولی..ولی اون خیلی وقته انتخابشو کرده!
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
اینجا پر از #اتفاقاتیِ که در روزمرگی ما نیز قابل مشاهده است🤪
وقتی #نویسنده من باشم شخصیت ها یه روز خوشی رو تو زندگی شون برای خودشون #رقم نمیزنند. زندگی آنها پر از اتفاقات #خبیثانه است.
مثل #رسولی که بین #دوراهی گیر کرده که جان کدوم #برادرش رو از خطر نجات بده🙈
بدو بیا تا پارت هاش داغِ داغِ👀
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
•فصلدومجنونشیرین🖇
- از منطقه و مشخصاتی که شما گفتین حدود پنجاه جسد به این مکان منتقل شده اند، امکان داره بین جسد های دیروز باشه.
- مردم از اون سر دنیا پا میشن میرن به دیدن جاست فرندشون بعد این آقا این همه سال نیومده به عمه ی پیرش سر بزنه! تاسف داره پسرجان.
- بمونم و انتقامم رو از آقا محمد بگیرم؟ الان که دم مرگه و داره از درد به خودش میپیچه حلالش کنم؟
- اون مردهِ دیگه پیگیرش نباش برادر، انشالله غم آخرتون.
- از حرص اشکم جاری شد به دیوار تکیه دادم و آروم سر خوردم روی زمین، منِ لامصب رو بگو فکر میکردیم آقا مرده اما از من و بقیه ی بچه ها سالم ترِ.
- رسول قلبش دوباره مشکل پیدا کرده. کسی بهش حرفی نمیزنه؛ شیرفهم شد؟
- وابستگی خاصی بین من و این بچه به وجود اومده، اون..اون منو مامان صدا میزنه، بی انصافیه که مراقبش نباشم!
- من هامون، یه بچه انقلابی! اگه یک قدم دیگه بیای جلو مغز بزرگترت رو میریزم بیرون، همونجوری که زن و بچه امو ازم گرفت. همچنین توهم آقا رسول، اگه به پسرت نزدیک شی مغزتو میپاشونم به دیوار!
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
- برای اولین بار #سوار هواپیما شده؛ بیا ببین جناب سروان مون چقدر میترسه🍃
آیا دیگه #جرعت میکنه به همراه سرگرد بی اعصاب اما مظلوم #کلانتری سوار #هواپیما شه؟ اونم برای اعزام به #کشوری که به جای آب، توپ و تفنگ از رودخانه ها میاد بالا؟ 👀😂
#دیگهکمموندهتاپارتگذاریشروآغازکنم🌱
#فقطبااومدنتبهکانالزیباییمیبخشی
#منتظرم🤪
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX
-----•-----•-----•-----•-----•-----•-----•-----•-----•
یه رمان داسولی میخوای که رو همه شخصیتها زوم باشه؟! یعنی پرواز دلها رو نمیشناسی؟! بیا بهت قسمت هایی از رمانو بدم!
- نمیخوام اجبارش کنم اما اگه خودش بخواد کمک کنه خیلی عالی میشه، ممکنه روند پرونده خیلی سریعتر از اون چیزی که باید، پیش بره!
- داوود جان میدونم اون عموته اما جاسوس پرونده ما هم هست!
- من به رسول شَک دارم آقا!
- میفهمی داری راجب کی حرف میزنی؟! اون محمده! فرماندهات!
- همسر و بچه سعیدُ گروگان گرفتن..
- فرشید جان؟! صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟!
- برادر داوود از معموریت برگشته، داره میاد اینجا!
- اگه رسول بفهمه ایلیا رو فرستادی دنبال پسر عموی عزیزش قیمهقیمهات میکنه آقا سعید!
- برو دنبالش، تنها کسی که واقعا میفهمتش تویی! تو این دوسال با اینکه تمام مدت باهاش بودم اما بازم نتونستم اندازه تو بشناسمش، تو دوسال ازش دور بودی اما بازم بهتر از من این پسرِ دل نازک و زود رنج رو میشناسی!
میخوای رمانو بخونی؟ پس زود عضو شو و از این رمان زیبا لذت ببر!
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM