┄┅┄┅┄᯽🤍🔗🤍᯽┄┅┄┅┄
#خوش_خیال
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟گمشو از خونه من بیرون
زامیاد:رسول؟! سه سال از اون ماجرا میگذره...چرا نمیای از دوباره شروع کنیم دوباره بشیم اون رفقایی که جونشون به جون هم وصل بود
پوزخندی زدم و گفتم
_ فراموش کردی به همین زودی همه چیو فراموش کردی؟؟تویه لعنتی مادرمو دق دادی کاری کردی برادرم خودکشی کنه!منو بدبخت کردی زامیاااد..نابودم کردی بیچارم کردی؟؟...تو آبروی هرچی رفیقه بردی لعنتی چطور میتونی تو چشام نگاه کنی بگی بیا از اول شروع کنیم!!برو وگرنه ازت شکایت میکنم
زامیاد:اگه قرار بود شکایت کنی همون اول میکردی....تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ شکایت نکردم چون پدرت تهدیدم کرد...گفت همون چندتا رفیقی که برام مونده رو ازم میگیره ...همون رفیقایی که تو این دنیای مضخرف امید من برای ادامه زندگین...برو زامياد دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
زامیاد:حالا که اینطور شد ادامه زندگیتم ازت میگیرم
پوزخندی زد قبل از اینکه بره گفت
زامیاد:راستی فک کردی کیومرث خودکشی کرده؟من کشتشم ابلح مننن😏😂
▪︎☆▪︎☆▪︎☆
با بهت بهشون نگاه میکردم که یه دفعه داوود دستامو گرفت و فرشید پاهامو سعیدم با یه پارچه دستش به سمتم اومد
دیگه مطمئن شدم میخوان به جونم سو قصد کنن
دکمه های لباسمو باز کرد....
خداروشکر زیرپوش داشتم زیرش وگرنه😂
تیشرتمو از تنم در آورد و به جاش یه تیشرت قرمز رنگ پوشوند تنم
دیگه تا ته ماجرا رو خوندم 😂میخواستن سیاهو از تنم درارن
سعید داشت به سمت شلوارم میرفت که ازاین اتفاق جلوگیری کردم و گفتم
_ آقا آقاااا ..... یه خورده حیا کن
خودم میپوشم
سعید: نه تو دروغ میگی
_ به روح مادرم میپوشم شما برید بیرون😒!
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎☆
زامیاد:شنیدم ۳۰ درصد ریه هاتم از کار افتاده
با لحن کنایه آمیز گفتم
_ اره .....آره یادگاریه آقا زامیاده میدونی وقتی نفسم تنگ میشه یاد تو میوفتم یاد نفرتی که از تو دارم یاد حس انتقامی که از تو دارم یاد دست گل به آب دادنات میوفتم و رگم باد میکنه اون وقته که بروز میام و با دستای خودم خفت میکنم
نیشخندی زد و گفت
#خوش_خیال
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM