#عارفانه_6
این پیر اهل دل ر جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطراف کردند.
بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند:آه آه،
آقا جان...دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند:<<بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟!>>
...شب موقع نماز فرا رسید.
در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلش موعضه داشتند.
یک صندلی برایشان می گذاشتندو این مرد وارسته مشغول صحبت می شد.
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند،اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.
بعد شروع به صحبت کردند.
موضوع بحث ایشان به همین شهید مربوط می شد.
در اوخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند.
بعد در عظمت این شهید فرمودند:<<این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم.
از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمد:تمام مطالبی که(از برزخ و...)می گویند حق است.
از شب اول قبر و سؤال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.>>
بعد مکثی کردند وفرمودند:<<رفقا،آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند.
اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود.
چه کرد که به اینجا رسید!>>
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم.
به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف اوسخن می گوید!؟
بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم:این شهید چند ساله بود؟
گفت:نوزده سال!
دوباره پرسیدم:در این مسجد چه کار می کرد؟طلبه بود؟
او جواب داد:نه،طلبه ی رسمی نبود.
اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.
در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد.