「مویسفیده」
_من هنوز باورشبرامسخته...💔
_شاید تو بتونی من رو ترک کنی ولی من نه....!
_منبیتو چشمامپراشکمیشد((:
_قرارنیستاینروالزندگیما اینجورباااشه^
-ولی تو نمیدونی که تمام منی؟
_رسولوداوودتوخطرنولیتو انگارمهمنیسواست!
_من..منپُرازدردملعنتیی،رسمعشقایننبود؛
_ولیمامیتونینمتنهاییدنیاروبهمبریزیم'
『رسول من میدونم زندهاست و کنارمون میمونه ! چرا تو باختی نه..نه نباید ببازی فهمیدی؟
شونههام رو تکون میداد:
'تو نباید ببازی منو نگاه کن ، بهت میگم بهم نگاه کن' چشمام خسته بودن و به کمی استراحت طولانی نیاز داشتن که فقط آرامش رو تزریق کنن((: 』
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
┄┅┄┅┄᯽🤍🔗🤍᯽┄┅┄┅┄
#خوش_خیال
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟گمشو از خونه من بیرون
زامیاد:رسول؟! سه سال از اون ماجرا میگذره...چرا نمیای از دوباره شروع کنیم دوباره بشیم اون رفقایی که جونشون به جون هم وصل بود
پوزخندی زدم و گفتم
_ فراموش کردی به همین زودی همه چیو فراموش کردی؟؟تویه لعنتی مادرمو دق دادی کاری کردی برادرم خودکشی کنه!منو بدبخت کردی زامیاااد..نابودم کردی بیچارم کردی؟؟...تو آبروی هرچی رفیقه بردی لعنتی چطور میتونی تو چشام نگاه کنی بگی بیا از اول شروع کنیم!!برو وگرنه ازت شکایت میکنم
زامیاد:اگه قرار بود شکایت کنی همون اول میکردی....تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ شکایت نکردم چون پدرت تهدیدم کرد...گفت همون چندتا رفیقی که برام مونده رو ازم میگیره ...همون رفیقایی که تو این دنیای مضخرف امید من برای ادامه زندگین...برو زامياد دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
زامیاد:حالا که اینطور شد ادامه زندگیتم ازت میگیرم
پوزخندی زد قبل از اینکه بره گفت
زامیاد:راستی فک کردی کیومرث خودکشی کرده؟من کشتشم ابلح مننن😏😂
▪︎☆▪︎☆▪︎☆
با بهت بهشون نگاه میکردم که یه دفعه داوود دستامو گرفت و فرشید پاهامو سعیدم با یه پارچه دستش به سمتم اومد
دیگه مطمئن شدم میخوان به جونم سو قصد کنن
دکمه های لباسمو باز کرد....
خداروشکر زیرپوش داشتم زیرش وگرنه😂
تیشرتمو از تنم در آورد و به جاش یه تیشرت قرمز رنگ پوشوند تنم
دیگه تا ته ماجرا رو خوندم 😂میخواستن سیاهو از تنم درارن
سعید داشت به سمت شلوارم میرفت که ازاین اتفاق جلوگیری کردم و گفتم
_ آقا آقاااا ..... یه خورده حیا کن
خودم میپوشم
سعید: نه تو دروغ میگی
_ به روح مادرم میپوشم شما برید بیرون😒!
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎☆
زامیاد:شنیدم ۳۰ درصد ریه هاتم از کار افتاده
با لحن کنایه آمیز گفتم
_ اره .....آره یادگاریه آقا زامیاده میدونی وقتی نفسم تنگ میشه یاد تو میوفتم یاد نفرتی که از تو دارم یاد حس انتقامی که از تو دارم یاد دست گل به آب دادنات میوفتم و رگم باد میکنه اون وقته که بروز میام و با دستای خودم خفت میکنم
نیشخندی زد و گفت
#خوش_خیال
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM
سرشانه هایش را گرفت و از زمین سرد جدائش کرد. زل زد به صورتی که تا چندین ماه پیش برایش شاداب بود. به لب هایی که الان رنگ گلگون خون را به خودش گرفته بود و یه زمانی برایش میخندید و چشم هایی که با هر نگاه به پلک های بلندش دلش قنج میرفت ولی الان او بهترین دردونه ی زندگی اش را نیز از دست داده بود.
یاد خاطرات شان افتاد، یاد خاطره ی خواستگاری، یاد اون آغوش هایی افتاد که در بغل محرم ترین فرد زندگی آروم میگرفت. یاد روز جداییشون افتاد. یاد زجه های معشوقه اش. ولی دیگر اورا نداشت جز پیکر سردش در کنار مزار برادرش.
با هر جیغی که میکشید و اسم محبوبش را فریاد میزد نباتِ چهارماهه از وحشت گریه میکرد و جون میداد. ولی او برایش مهم نبود. مهم محبوبش بود که رفیق نیمه راه شده بود. قلبش انقدر عاشق بود که مجنون شده بود. در میان فریاد هایش بارانی به همراه آذرخش خوفناکی شروع به باریدن کرد. آسمان هم به دل داغ دیده اش میگریست. دلی که داغ چهار نفر را قبل محبوبش به دلش گرفته بود.
داغ دل خیلی سخته مخصوصا #دختر فرمانده باشی:)
رمان داسولیِ🙂
آقارسولمونحامیدخترفرماندهاس🫠
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0DFFOVLXVLVTLCKETLOHHJRK
رمانی برگرفته از
سریال جذاب گاندو
با داستانی از جنس:
خنده
غم
امینت
و حتی
عشقـ
اگه گاندویی هستی این نوع رمان ها و داستان ها برات جذابه
پس سری به این رمان بزن مطمعنم پشیمون نمیشی
اگر خوشت امد رمان رو به بقیه دوستات هم معرفی کن
خوش حال میشیم از ورودتون:
👇🏻لینک کانال👇🏻
@xxxzxxxxxz
‹بِسمالݪّٰھ...!›
بھݩامقࢪاࢪدݪـھاۍبۍقࢪاࢪ🖐🏼":)
💚✨
﴿ پاتوقساندیسخورایایتا😂😌 ﴾
@sandis_khorim
#ساندیسخورانقلاب
#منتظرتونیمرفقا👀 💞
یاعلی✋🏻🌿
بسم ࢪٍب الشهدا والصديقين💔
ﯾه كانال مخصوص بسيجي هاى ايتا
توش پره استوري چرﯾڪيه🤞🏿📻
توۍ كانالش ﻋطر شهدا پچيده🥲
واي منڪه با حال هواش جون دوباره گڕفتم🥺♥
https://eitaa.com/joinchat/2388525573Cbdef5fed32
#بيا به ﺟمعمون اضافه شو...
❧﹙بَر خطوطِ سَبزِ تَخیُّل بنویسید اُمید!﹚☙
"سایهروشن" رمانی با محوریت گاندو...
•برادرانهای از جنس داسول!
•عاشقانهای از جنس آسمانی!
------------
✧آنچه در '’سـایـ♡ـهروشـ♪ـن‘' خواهید خواند:
~•~•~•~
-من این ریسک بزرگو به جون نمیخرم؛ میخوام زندگیمو حفظ کنم!
-برگشتم آقا... بعد چهارده سال؛ میبخشی منو؟ کمکم میکنی؟ برام پیش خدا واسطه میشی؟
-دیگه برام اهمیتی نداره. مهم اینه که بهاش، فاش شدن حقیقت بود...
-چرا دست از این لجبازی برنمیداری؟ فکر میکنی با این کارت وضعیت تغییری میکنه؟!
-مگه نمیگین تا اون بالاسری نخواد برگ از درخت نمیوفته؟ میرم پیش عزیزش تا برام واسطه بشه؛ تا بهم ثابت بشه که نگاهش به منم هست!
-میدونم چقدر تلاش کردین تا دلمو به دست بیارین. به همین خاطر بهتون قول میدم وقتی برگردم، بشم دانیالِ خونواده!
-از تصمیمت مطمئنی؟ به عواقبش فکر کردی؟!
-نمیشه توصیفش کرد... اینجا...یه بهشت واقعیه!
-نمیذارم خونت پایمال شه؛ قول میدم ادامه دهندهٔ راهی باشم که توش قدم گذاشتی.
-ممنونتم آقا. من دیگه اون آدم سابق نمیشم... قول میدم!
@sayehroshann