ولی باید به عرضتون برسونم تا آمار یه تکونی به خودش نده من نه پارت میدم نه اصلا اسمشو میگم
سلام میدونستی نویسنده ی رمان سپر برگشته
اونم با فصل جدید سپر
رمانی هیجانی
و محسولی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
....:اسپری از دستش افتاد
....:ممکنه بعد از عمل دیگه نتونم ببینمش
....:با چاقویی که دستش بود به سمتم اومد
....:اینار دیگه نمیزارم از دستم بری
.....: از درد لباسشو چنگ میزد
....:نفسش رو با درد بیرون داد
....:سرشو به سینم گذاشتم و عطر موهای داداشمو استشمام کردم
....:کسی دیگه بعد از رفتن محمد بهم نمیگه استاد رسول
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
علاوه بر رمان هر روز کلی فعالیت های مذهبی پروفایل و روشنگری داریم
برای خوندن رمان محسولیمون روی لینک زیر بزن
بدو تا از دستش ندی
راستی فصل دومش داره شروع میشه
https://eitaa.com/joinchat/4085055643Ca5617ecbef
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
سلام میدونستی نویسنده ی رمان سپر برگشته اونم با فصل جدید سپر رمانی هیجانی و محسولی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ....:
بنر جدید .دقت کنید لابه لای متن ها بعضی ها مال فصل دومه
#بعد_بیست_سال_میفهمه_فرشید_زندهاس
#بعد_بیست_سال_در_اغوش_رفیقی_که_مثل_برادر_براش_بود_جایمیگیره
پارتی در آینده
عالم رویا:)
عرشیا :عزیز ...عزیز ..تمام مدت من رو نگاه کردی و گریه کردی بهم کمک کن خواهش میکنم!
ربابه :تو اشتباه کردی و باید تنبیه بشی ..ولی کسی که میتونه نجاتت بده خود باباته!
عرشیا:با...بابام کجاست عزیز ..چرا نمیبینمش !
ربابه :..............
عرشیا:چرا گریه میکنی!
ربابه :،چون اون زنده اس ..بابات زنده اس ...بالا سرته ...
پ.ن..منتظر حضورتون هستم ❤
https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
هدایت شده از دُخترِآرمانـے
خوانندهیرمان"تلخاماشیرین"باشید:
واردحیاط میشود،بعد ازگفتن آن حرف هاحالِ خودش هم منقلب است کچطور رفتارکرده است ک خواهرش او رامحرمخودندانسته است...
◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.
به پاکی رسول اطمینان داشتم،ولی نمیدونم اون حرفاچقدروم تاثیرداشت ک تونستم باتیکه ازوجودم اونجوری حرف بزنم،شایدیکی ازدلیل های نرفتنم ب بیمارستان همین باشه،روم نشدتو چشمای رسول نگاه کنم!
◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.
واردشدم طبق عادت همیشگی آی سیو نفرین شده ترین کلمه، ب سمت اتاق رسول راه افتادم جای همیشگی پشت درِ اتاق روی صندلیِ همیشگی نشستم،ب اتاق خیره شدمداوود تو اتاق بود ، لرزیدن شونه های مردونش خبر ازگریه کردنشمیداد مثل همیشه چشمم فقط ب یک نقطه بودو زیر لب ذکر میگفتم هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و برم تو اتاق،روم نمیشد،روم نمیشد برم پیشِ رسول،برم بگم ببخشید بابا ب حرفات گوشندادم،روم نمیشد حتیب چشمای بستش نگاه کنم...
◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.
+بزا براتی داستانیو توضیح بدم
ی روز یکی گیرِ ی آدمای پست فطرت و بی همه چیزاتفاده بود،خواهرشم پیشش بود،با گفتن ی حرف الکی ودروغ باور کرد ک داداشش میخواد خیانت کنه همون لحظه بودک ی تیر خوردب قلبِ داداشش،آخه انتظار نداشت خواهرش باورکنه..
بعد نوبتباباش شد، هر چی دلش خواست بهش گفت، نزاشت از خودش دفاع کنه،این دومین تیربودب قلبش
فرداش ک با کلی دردوسختی همینجور ول شده بودرسیده بودن برای دستگیری متهم ها..
◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.
ادامش؟
بیالینکزیربخونخوشحالمکن👇
https://eitaa.com/gandoei