eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
397 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی ماشاالله سرعت ترک کردنتون سر به فلک کشیده ها
ولی باید به عرضتون برسونم تا آمار یه تکونی به خودش نده من نه پارت میدم نه اصلا اسمشو میگم
فعلا این پروفایلو داشته باشید تا بعد که درست کنم
لینک کانالم تغییر دادم ها چون یادم رفته بود تابستون عوضش کنم
سلام می‌دونستی نویسنده ی رمان سپر برگشته اونم با فصل جدید سپر رمانی هیجانی و محسولی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ....:اسپری از دستش افتاد ....:ممکنه بعد از عمل دیگه نتونم ببینمش ....:با چاقویی که دستش بود به سمتم اومد ....:اینار دیگه نمیزارم از دستم بری .....: از درد لباسشو چنگ میزد ....:نفسش رو با درد بیرون داد ....:سرشو به سینم گذاشتم و عطر موهای داداشمو استشمام کردم ....:کسی دیگه بعد از رفتن محمد بهم نمیگه استاد رسول 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 علاوه بر رمان هر روز کلی فعالیت های مذهبی پروفایل و روشنگری داریم برای خوندن رمان محسولیمون روی لینک زیر بزن بدو تا از دستش ندی راستی فصل دومش داره شروع میشه https://eitaa.com/joinchat/4085055643Ca5617ecbef
پارتی در آینده عالم رویا:) عرشیا :عزیز ...عزیز ..تمام مدت من رو نگاه کردی و گریه کردی بهم کمک کن خواهش میکنم! ربابه :تو اشتباه کردی و باید تنبیه بشی ..ولی کسی که میتونه نجاتت بده خود باباته! عرشیا:با...بابام کجاست عزیز ..چرا نمیبینمش ! ربابه :.............. عرشیا:چرا گریه میکنی! ربابه :،چون اون زنده اس ..بابات زنده اس ...بالا سرته ... پ.ن..منتظر حضورتون هستم ❤ https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
هدایت شده از دُخترِ‌آرمانـے
خواننده‌ی‌رمان‌"تلخ‌اما‌شیرین‌"باشید: واردحیاط می‌شود،بعد ازگفتن آن حرف هاحالِ خودش هم منقلب است ک‌چطور رفتارکرده است ک خواهرش او رامحرم‌خودندانسته است... ◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇. به پاکی رسول اطمینان داشتم،ولی نمیدونم اون حرفاچقدروم تاثیرداشت ک تونستم باتیکه ازوجودم اونجوری حرف بزنم،شایدیکی ازدلیل های نرفتنم ب بیمارستان همین باشه،روم نشدتو چشمای رسول نگاه کنم! ◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇. واردشدم طبق عادت همیشگی آی سیو نفرین شده ترین کلمه، ب سمت اتاق رسول راه افتادم جای همیشگی پشت درِ اتاق روی صندلیِ همیشگی نشستم،ب اتاق خیره شدم‌داوود تو اتاق بود ، لرزیدن شونه های مردونش خبر ازگریه کردنش‌میداد مثل همیشه چشمم فقط ب یک نقطه بودو زیر لب ذکر میگفتم هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و برم تو اتاق،روم نمیشد،روم نمیشد برم پیشِ رسول،برم بگم ببخشید بابا ب حرفات گوش‌ندادم،روم نمیشد حتی‌ب چشمای بستش نگاه کنم... ◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇. +بزا برات‌ی داستانیو توضیح بدم ی روز یکی گیرِ ی آدمای پست فطرت و بی همه چیزاتفاده بود،خواهرشم پیشش بود،با گفتن ی حرف الکی ودروغ باور کرد ک داداشش میخواد خیانت کنه همون لحظه بودک ی تیر خوردب قلبِ داداشش،آخه انتظار نداشت خواهرش باورکنه.. بعد نوبت‌باباش شد، هر چی دلش خواست بهش گفت، نزاشت از خودش دفاع کنه،این دومین تیربودب قلبش فرداش ک با کلی دردوسختی همینجور ول شده بودرسیده بودن برای دستگیری متهم ها.. ◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇.◇. ادامش؟ بیا‌لینک‌زیر‌بخون‌خوشحالم‌کن👇 https://eitaa.com/gandoei