eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ _....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبه‌موی خواب در سرم میچرخید.به سفارش دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.." بعد از تمام کردن جمله‌ی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگی‌ام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست داده‌ام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی... پیش معشوق سر به سجده نهادن‌سعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحاف‌ها قایم میکنم تا پیمان نبیند. در سازمان غلغله‌ای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمه‌هایی از خلع بنی‌صدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیاده‌رو قدم میزنم که ماشین ونی می‌ایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشاره‌ی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما را ندارم! با این که بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشسته‌ایم که مینا شروع میکند به حرف زدن: _دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذره‌ای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه سلاح سرد رو اجرا میکنین؟ همگی با بلہ جواب میدهیم. _خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم. یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانه‌ی بی‌مجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید: _باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفه‌ی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین. هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه. جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهن‌ها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانی‌ها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم می‌آید.خیلی نگران است: _کی شر این آدمکشا ریشه‌کن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن شهیدشون کردن. او ما کیستیم اما میکشم هنوز با چنین فرقه‌ی در ارتباط هستم.او به من میگوید: _خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیته‌ای‌ها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه. از دلسوزی‌اش شرمسارم.انگار نه‌ انگار امثال پیمان از همان دسته‌اند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با جان مردم، آنها دست از برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما تمام تصوراتشان را برهم میزنند. میشود و خیال خامشان را با خود میبرد. کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمی‌آورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانه‌ای هست. با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشسته‌اند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم _جن که ندیدی! نفسم را با ترس بیرون میدهم. _چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟ _اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا. باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشته‌اند. میخواهم از کنارشان برخیزم.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💞رمان 💞 قسمت ۲ . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید. -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... . . یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: _سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! _بله خودم هستم. _میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود... . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده هم هستند. . خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . -هیچی اشتباهی اومدم... -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت _بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه _اخه من تو اتوبوسم مینا _بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن _الان میام الان میام.. سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی... ادامه دارد .