eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگارها اومدن.... تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود. حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد. اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد. کنار اسماء نشستم... به سهیل کردم... خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن. بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت: _هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط. نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره. رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل نشسته بود.گفت: _من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم. منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم. نگاهش...نگاهش خیلی بود. از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم: _من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست. بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت: _حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم. از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد.. برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم: _من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه. -اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم -لازم نیست که آدم... -حالا چرا نمیشینی؟ با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین. ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه. -الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟ نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم: _چرا اومدید خواستگاری من؟ بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت: _خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست. سکوت کرد که چیزی بگم... متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم. خودش ادامه داد: _ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت. تو دلم گفتم ✨خدا جونم!!! چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟... یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ ✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟ تو همین افکاربودم که سهیل گفت: _تو چیزی نمیخوای بگی؟ -الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟ -مثلا . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو میدونه. دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم: _من مناسب همسری شما نیستم. پوزخندی زد و گفت: ...... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود... خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب. تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت: _کاری به من نداشته باش. اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت _هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه. تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد. از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد. تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود.... ولی من با تعجب نگاهش میکردم. نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم. -سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم... که بهم گفت دختری بهش گفته،.. دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه از اون به بعد گرفتم به هیچ نامحرمی نکنم تا دختر معشوقم بشم. دو سال دیگه هم گذشت... یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم. حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد. دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود... بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری.... ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که..... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۸ و ۲۵۷ از بلندگوها صدایم میزنند.چادرم را سر میکنم. ظاهراً ملاقاتی دارم. در اتاق را باز میکنند و وارد میشوم.بازپرس است. برمیخیزد و میگوید بنشینم.سلام میدهیم _امروز یه نفر میخواد شما رو ببینه. با تعجب میپرسم: _کی؟ _آقاعماد که گفتین. زبانم بند می‌آید. _آ..آقا عماد؟ نگرانی در من عجین میشود.نمیدانم چطور او را ببینم.استرس آن روز صبح در من زنده میشود. _بیان داخل. صدای در، شرم را بر من همراه میکند.با دیدن چهره‌ی متبسمش بلند میشوم.بازپرس بلند میشود. _سلام. زبانم انگار بند آمده. نمیتوانم جواب سلامش را بدهم.به پته‌تته می‌افتم: _سَ..سلام! بازپرس او را تعارف به نشستن میکند.سرم را پایین می‌اندازم و بی‌هوا اشک از صورتم میبارد. _خوبید؟ سرم را تکان میدهم. _به..لطف شما. خانمتون خوبن؟ بچه‌هاتون؟ _الحمدالله. دعاگو هستن.والا ما اون روز که تشریف نیاوردین نگران شدیم.پیگیری هم کردم. چند نفر از همسایه‌ها دیده بودن یه ماشین شما رو برد منتهی ردی از اون ماشین نتونستیم بگیریم.ما رو ببخشید که... نمیگذارم ادامه دهد. _نه! نه! شما باید منو ببخشید. من بدی کردم. _این چه حرفیه؟شما مانع بدی شدین.اگه کسی دیگه به جای شما میبود این خطر رو نمیکرد.واقعا هم زحمت کشیدین. عواقبش حتما شما رو اذیت کرده. 💎حجاب چشمانم را میپوشاند. زبان کم می‌آورد در برابر اینهمه جوانمردی.چیزهایی که دیروز گفته‌ام را باری دیگر میگویم.آقاعماد باورم میکند. _درسته.باید تمام اینها رو ثابت کنیم.شما هیچ مدرکی تو این سالها نتونستین جمع کنین؟ _نه...یعنی نمیتونستم اونا مگه میذاشتن من کاری انجام بدم.بعدش هم من که نمیدونستم زنده میمونم یا نه. قطع امید کرده بودم از اینکه یه روزی به ایران برگردم. _بله خب نگران نباشین من توی پرونده‌تون مینویسم که مانع اون عملیات تروریستی شدین.این حتما بهتون کمک میکنه.هرکاری هم از دستم بربیاد انجام میدم. تشکر میکنم.بعد از ملاقات به بند برمیگردم.نمیدانم دردم را به که بگویم؟ آری! باید به درگاه خدا روی بیاورم تنها از او بخواهم.سجاده‌ام را در تاریکی شب وسط سلول پهن میکنم.صدای کسی می‌آید که با تمسخر میگوید: _این میخواد بازم کلاغ پر کنه!بگیر بخواب توام! خدا خودش الان در درگاهشو بسته. بی‌اعتنا بہ او ساکت و آهسته نیت میکنم. خداراشکر میگویم که دلم را مهر خود دانست.وگرنه دل بی‌ارزش من کجا و حضرت نور کجا؟ بعد از نماز با گریه میخواهم آینده‌ی خوبی برای این بچه رقم بزند.دوست ندارم او سختی‌های مرا در زندگی بچشد.کاش او طعم نبودن مادر را از همین کوکی نچشد! سجاده را جمع میکنم و خودم را زیر پتو جا میدهم. روزها سپری میشود.آن روز صدایم میکنند در بند.چادرم را روی سر می‌اندازم.در را باز میکنند. بازپرس را نمیبینم.مردی برمیخیزد و سلام میدهد.تعجب میکنم. _سلام. _سلام خوبید؟ تشکر میکنم و آن طرف، پشت میز مینشینم. _محسن هستم.امروز از بازپرس اجازه گرفتم تا بیام.کردستان شما رو دیدم.آقاعماد هم در مسیر پرونده‌تون هستن و واقعا هم کمک میکنن. به اعتبار ایشون من فکر کردم میتونم کمکی کنم.اگہ شما بیگناه باشید که باید آزاد بشید. برخلاف این، دور از عدالته! از آن تکه که به اعتبار آقاعماد وارد این پرونده شده خوشم نمی‌آید! شاید هم حق دارد...چه کسی آبرو و کارش را گرو کسی میگذارد که معلوم نیست چکاره بوده و واقعا بیگناه بوده؟ _نمیخوام خسته‌تون کنم. قبلا تمام نوشته‌هاتون رو خوندم.شما فکر میکنین شاهدی دارین توی اشرف یا قبلش که اثبات کنه بیگناه بودین؟ _فکر نمیکنم.شوهرم کشته شد.خواهرش هم فرار کرد.فقط همین دو تا بودن که میدونستن من کاره‌ای نبودم. _شاید کسای دیگه هم هستن.خوب فکر کنین. آن روز برادر محسن از من میخواهد خوب فکرکنم.ذهنم مشغول راهیست برای نجات..کسی را یادم نیست.موقع غذا خوردن تنها مینشینم و به غذایم زل میزنم.چند نفری را از سلول برده‌اند.صدای توللی توللی در راهرو میپیچد.یکی از خانمها میگوید: _برو بیرون کارت دارن. _با من؟ سر تکان میدهد.از بند خارج میشوم.بازپرس گوشه‌ای از راهرو ایستاده و سلام میگوید.جواب سلامش را میدهم. _شما میتونید همکاری کنین با ما تا هویت اصلی بعضی از این افراد رو بشناسیم؟؟ _افراد سازمان هستن؟راستش من زیاد کسی رو نمیشناختم اما در حد توان و حافظه‌ام بله. _باشه. پس با آقای مهری همکاری کنین. ایشون بهتون میگن چه افرادی رو شناسایی کنید. قبول میکنم و دنبال مامور بدنبال آقای مهری میرویم.در باز میشود.تا نگاهم به نگاهش گره میخورد کپ میکنم! آخرین بار که او را دیدم بعد از رفتن سمیرا بود. _بَ..برادر حامد؟ او هم دست کمی از من ندارد. _شمایید!؟ خواهر ثریا؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛