برادر دینی عزیز آقای محمد شجاعی از علاقه مندان وفادار به#فدائیان_اسلام و #شهید #نواب_صفوی #خاطرات زیررا از قول مرحوم پدرشان راجع به آن شهید بزرگوار نقل فرموده اند ،عینا جهت اطلاع دوستان تقدیم میگردد :
[۱/۱۷، ۲۱:۵۹] ب..:
سلام
۱_خاطره زیر از مرحوم جلیل شجاعی(#کارگر #شرکت_نفت_آبادان ) درباره #نواب_صفوی در زمانی که نواب در #آبادان در شرکت نفت کار میکرده.
خاطره ای که تا حالا در هیچ کتابی نوشته نشده.
[۱/۱۷، ۲۱:۵۹] ب..: خاطره ارسالی از پدرم جلیل شجاعی است که سه ماه پیش از درگذشتش نقل کرده است. (تولد 1310 و وفات روز جمعه 30 مهر 1400).
این خاطره مربوط به سال 1322 هست که در آن زمان او 12سال داشت و کارگر رسمی شرکت نفت بود.(حکم استخدام پدرم در یازده سالگی هنوز موجود است، در ضمن او سه ماهه بوده که یتیم شده و خانوادگی برای پیداکردن کار از کازرون به آبادان مهاجرت کردند) پدرم این خاطره را پیش از آن بارها با نقل بیشتری تعریف کرده بود. (فیلم و تصویر آنها نیز موجود است)
پدرم می گوید:
نواب صفوی در آن زمان حدود 19سال داشت و هنوز #طلبه نشده بود و در شرکت نفت کار میکرد. او در قسمت وُرْکشاپ،#تراشکار_ماهر و بی نظیری بود و آموزش میداد.
(ورکشاپ (work shop) یعنی کارگاه آموزشی که در آن به صورت فشرده مهارتی را یاد میدهند. مثلا ورکشاپ نقاشی، عکاسی، بازیگری، آرایشگری، سیم کشی برق، لوله کشی و تراشکاری و...)
پدرم، جلیل شجاعی ادامه میدهد:
(در سال 1322) روزی عده ای از طرف دربار برای بازدید به شرکت نفت قسمت وُرکشاپ آمدند که در بین آنان زنی بی#حجاب با وضع زننده بود که یک #آخوند_درباری در کنار او راه میرفت.
نواب صفوی که راه رفتن آخوند درباری را در کنار آن زن نیمه عریان میبیند برآشفته می شود و به آخوند می گوید تو آخوند واقعی نیستی بلکه تو #مزدور_رژیم هستی و دربار برای ضربه زدن به دین، لباس آخوندی را به تنت پوشانده، دست از این کار بردار و این لباس را آلوده نکن (و سخنان دیگری که بین آنان رد و بدل میشود)
در این هنگام کارگران به حمایت از نواب صفوی بر میخیزند و آخوند درباری را سرزنش می کنند و کار به مشاجره کشیده میشود.
دراین لحظه مأموران و پلیس شرکت نفت باخبر میشوند و فوراً خود را به آنجا میرسانند تا به او دستبند بزنند، نواب میگوید من خودم میآیم و نیازی به دستبند نیست، اما آنان توجهی نکردند و به او دستبند زدند و بردند و او را بلَک لیست کردند. (یعنی او را جزء لیست سیاه قرار دادند) و اخراج کردند...
گفتنی است که در آن زمان علاوه بر پدرم جلیل دو برادر دیگرش(عموهایم) یکی 26 ساله به نام خلیل و یکی 19 ساله به نام «حَمَدی» جزء کارگران شرکت نفت بودند. حَمَدی همسن نواب و با او رفیق بوده و نقش آن دو در بیداری کارگران را از زبان بازماندگان جداگانه در کتاب خاطرات نوشته ام.
پدرم جلیل شجاعی در خاطرات دیگری میگوید:
(بعد از اخراج نواب از شرکت نفت) حَمَدی در حالی که دست مرا گرفته بود و در پیاده رو ایستاده بوديم یک ماشین او را زد و دستش شکست، ابتدا او را به کلانتری و سپس بیمارستان بردند. من و برادرم و مادرم
هر روز به او سر میزدیم و قرار بود مرخص شود. یک روز حمدی به ما گفت هوا بارانی است فردا نمیخواهد به دیدنم بیایید. پس فردا که رفتیم دیدیم پارچه ای روی تخت او کشیده اند. گفتیم کو پسرمان؟ گفتند مُرد. هرچه مادرم و برادرم التماس کردند که جنازه را نشانمان بدهند نشان ندادند و گفتند ما خودمان او را دفن کردیم و هرچه التماس کردیم که قبرش را نشانمان بدهید، نشان ندادند.
عمویم خلیل می گفت شخصی گفت پیگیری نکنید که خطر دارد.
و این شد عاقبت دردناک عموی ما که مادربزرگم «بی بی» تا آخر عمر میسوخت و میگریست و میگفت من جنازه بچه ام را ندیدم.
متأسفانه چه بسیار از #مبارزان را با #آمپول_هوا کشته اند که هیچ کس اطلاع ندارد و تاریخ در هیچ کجا نامشان را ثبت نکرده و داغ آنها فقط دل مادرشان را سوزانده است.
۲_خاطرات پدر از شهید نواب صفوی
همزمان با پدرم، شهید والامقام نواب صفوی نیز در شرکت نفت کار میکرد. او از روزی شهره شد که یک #کارفرمای_انگلیسی به کارگری ایرانی (#کارگر_ایرانی ) #سیلی زد و نواب به دفاع از او برخاست و کارگران را به #اعتراض و #تظاهرات فراخواند. بعد از آن نواب بین کارگران محبوبیت پیدا کرد و همه¬جا از او به نیکی یاد میکردند.
در حدود سال 1370 که این خاطره را از پدرم شنیدم با خود گفتم نواب صفوی در شرکت نفت آبادان چکار میکرده؟ شاید پدرم او را با دیگری اشتباه گرفته، از این جهت بیاعتنا از کنار آن گذشتم تا آنکه سالها بعد در کتاب « #رهبری_به_نام_نواب » که توسط #مرکز_اسناد_انقلاب_اسلامی منتشر شده بود، این حادثه را خواندم و این سرنخی شد تا خاطرات پدرم را بیشتر واکاوی کنم.
نواب صفوی در آن زمان نوزده سال داشت و هنوز #گروه_فداییان_اسلام را تشکیل نداده بود.