هدایت شده از فدائیان اسلام
تصویر نامه دستخط صمیمانه ومحبت آمیز مرحوم #علامه_شیخ_عبدالحسین_امینی قدس الله سره صاحب مجموعه ارزشمند #الغدیر به مرحوم پدرم #سید_علی_ضیائی رضوان الله تعالی علیه در سال 1336 شمسی (5 محرم 1375 قمری) که تازه جلد دهم الغدیر را شروع به چاپ نموده و برای شروع به چاپ جلد یازدهم پس از اخر ماه صفر ابراز امیدواری کرده اند .
اصل این مکاتبه تقدیم #مرکز_اسناد_آستان_قدس_رضوی گردیده است .
" #سید_محمود_ضیائی "
ایتا
@sayyedmahmoodziaie
سروش
sapp.ir/khatkhatihayeman
🍁خبرگزاري فارس:
علامه جعفري درباره خاطره مشترك خود با نواب صفوي گفته است:
اين خاطره در طول پنجاه سال، هميشه نوازشگر من بوده است و وقتي شهيد شد اشكي در سوگش بياختيار از ديدگان من جاري شد.
علامه جعفري: خاطره نواب نوازشگر روح من است
مرحوم #علامه_محمدتقي_جعفري خاطره اي از روز هاي تحصيل خود و نواب صفوي در نجف را اين گونه بيان كرده است:
هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي تهجد و شب زندهداري و زيارات را دوست داشتيم.
در حوزه نجف در خدمت مرحوم #شيخ_مرتضي_طالقاني تلمذ ميكرديم و از #علامه_شيخ_عبدالحسين_اميني (صاحب الغدير) درس ايمان و ولايت ميآموختيم.
روزي پيشنهاد كرد پياده از نجف به كربلا براي زيارت سومين پيشواي تشيع با هم حركت كنيم. موافقت كردم و بعدازظهر يكي از روزهاي پاييزي به راه افتاديم. هوا تقريبا تاريك شده بود كه ما در راه نجف - كربلا قرار گرفتيم. هنوز بيش از چند كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب بيابان نشين در جلومان سبز شد و با صداي خشن فرمان ايستادن داد.
در نور مهتاب خنجر آذين شدهاي كه مرد عرب بر كمر داشت، را ديدم و يكه خوردم. اما سيد آرام ايستاد. مرد عرب با خشونت گفت:
هر چه دينار داريد از جيبهايتان بيرون آورده و تحويل دهيد. من ترسيده بودم و ميخواستم آنچه دارم تحويل دهم كه يك مرتبه متوجه شدم شهيد نواب صفوي با چالاكي، خنجر مرد عرب را از كمرش بيرون كشيده و برق آن را جلوي چشمان مرد تنومند عرب نگهداشته و با قدرت، نوك خنجر را نزديك گلويش قرار داده و ميگويد با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتيها بشوي
من از سرعت و شجاعت سيد حيرت زده و مات به هر دوي آنها نگاه ميكردم كه مرد عرب، ما را به چادرش جهت استراحت دعوت كرد.
نواب صفوي فورا پذيرفت. براي من تعجب آور بود.
به سيد گفتم: چگونه دعوت كسي را ميپذيري كه تا چند لحظه پيش ميخواست لختمان كند؟ سيد گفت: اينها عرب هستند و به ميهمان ارج مينهند و محال است خطري متوجهمان باشد.
آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم و سيد تا صبح آرام خوابيده و من تا صبح بيدار بودم و همهاش ميترسيدم كه مرد عرب، هر دوي ما را نابود كند.
سيد نيمه شب براي نماز برخاست و با آوايي ملكوتي با خداي خويش به راز و نياز پرداخت و فرداي آن روز با هم عازم كربلا شديم....
اين خاطره در طول پنجاه سال، هميشه نوازشگر من بوده است و وقتي شهيد شد اشكي در سوگش بياختيار از ديدگان من جاري شد.
📔 *ويژه نامه شهيد نواب صفوي و شهداي فدائيان اسلام👇
@FadayianEslamQom
🍁خبرگزاري فارس:
علامه جعفري درباره خاطره مشترك خود با نواب صفوي گفته است:
اين خاطره در طول پنجاه سال، هميشه نوازشگر من بوده است و وقتي شهيد شد اشكي در سوگش بياختيار از ديدگان من جاري شد.
علامه جعفري: خاطره نواب نوازشگر روح من است
مرحوم #علامه_محمدتقي_جعفري خاطره اي از روز هاي تحصيل خود و نواب صفوي در نجف را اين گونه بيان كرده است:
هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي تهجد و شب زندهداري و زيارات را دوست داشتيم.
در حوزه نجف در خدمت مرحوم #شيخ_مرتضي_طالقاني تلمذ ميكرديم و از #علامه_شيخ_عبدالحسين_اميني (صاحب الغدير) درس ايمان و ولايت ميآموختيم.
روزي پيشنهاد كرد پياده از نجف به كربلا براي زيارت سومين پيشواي تشيع با هم حركت كنيم. موافقت كردم و بعدازظهر يكي از روزهاي پاييزي به راه افتاديم. هوا تقريبا تاريك شده بود كه ما در راه نجف - كربلا قرار گرفتيم. هنوز بيش از چند كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب بيابان نشين در جلومان سبز شد و با صداي خشن فرمان ايستادن داد.
در نور مهتاب خنجر آذين شدهاي كه مرد عرب بر كمر داشت، را ديدم و يكه خوردم. اما سيد آرام ايستاد. مرد عرب با خشونت گفت:
هر چه دينار داريد از جيبهايتان بيرون آورده و تحويل دهيد. من ترسيده بودم و ميخواستم آنچه دارم تحويل دهم كه يك مرتبه متوجه شدم شهيد نواب صفوي با چالاكي، خنجر مرد عرب را از كمرش بيرون كشيده و آن را جلوي چشمان مرد تنومند عرب نگهداشته و با قدرت، نوك خنجر را نزديك گلويش قرار داده و ميگويد با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتيها بشوي
من از سرعت و شجاعت سيد حيرت زده و مات به هر دوي آنها نگاه ميكردم كه مرد عرب، ما را به چادرش جهت استراحت دعوت كرد.
نواب صفوي فورا پذيرفت. براي من تعجب آور بود.
به سيد گفتم: چگونه دعوت كسي را ميپذيري كه تا چند لحظه پيش ميخواست لختمان كند؟ سيد گفت: اينها عرب هستند و به ميهمان ارج مينهند و محال است خطري متوجهمان باشد.
آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم و سيد تا صبح آرام خوابيده و من تا صبح بيدار بودم و همهاش ميترسيدم كه مرد عرب، هر دوي ما را نابود كند.
سيد نيمه شب براي نماز برخاست و با آوايي ملكوتي با خداي خويش به راز و نياز پرداخت و فرداي آن روز با هم عازم كربلا شديم....
اين خاطره در طول پنجاه سال، هميشه نوازشگر من بوده است و وقتي شهيد شد اشكي در سوگش بياختيار از ديدگان من جاري شد.
📔 *ويژه نامه شهيد نواب صفوي و شهداي فدائيان اسلام👇
@FadayianEslamQom