eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
925 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت. در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت: نعل را بردار شاید به دردمان بخورد. پسر گفت: ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند. در راه به روستایی رسیدند. پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید. و به راه ادامه دادند. در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد. در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده. گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت. پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد. پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت. پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت: تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما ۲۰ بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند: هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید. @Fahma_KanoonTaha
▪️اشاره مشاور سابق دولت روحانی به سناریو بودن موضوع مهسا امینی توسط مسئول جدید میز ایران در اسرائیل @Fahma_KanoonTaha
🏴 سالروز شهادت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) تسلیت باد. @Fahma_KanoonTaha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیا از مدینه‌ای نور چشمان ترم بین که از زهر جفا پاره شد این جگرم چشم من مانده به در کجایی‌ای جواد من‌ای عزیز دل من بیا برس به داد من شهادت امام رضا (علیه السلام) تسلیت باد @Fahma_KanoonTaha
♦️خانم ایزدیار! همین «بدترین رسانه جهان» معروفت کرد! 🔹پریناز ایزدیار در حالی علیه صدا و سیما حرف زده که حدودا یک دهه پیش با همین رسانه به نان و نوایی رسید و شهرت پیدا کرد! آن موقع که قرار بود صدا و سیما معروفت کنه، بدترین رسانه جهان نبود؟! 🔹برخی مجموعه های تلویزیونی پریناز ایزدیار در ابتدای دهه ۹۰ (پنج کیلومتر تا بهشت/ مثل یک کابوس/ زمانه) @Fahma_KanoonTaha
🔴 کلاس‌های دانشگاه امیرکبیر تا اطلاع ثانوی مجازی شد 🔹رئیس دانشگاه صنعتی امیرکبیر: براساس مشورت و رایزنی که با اعضای هیات علمی دانشگاه انجام دادیم و درخواست خانواده‌ها، کلاس‌های آموزشی تا اطلاع ثانوی بصورت مجازی برگزار می‌شود. @Fahma_KanoonTaha
. . در روایت داریم حیوانات هر وقت از یاد خدا غافل مےشوند، در دام صیاد مےافتند! انسان هم هر وقت از یاد خدا غافل شود، در دام شیطان مےافتد...|🍃🌙| @Fahma_KanoonTaha
🔴 امام رضا علیه السلام فرمودند: 🔵 منتظرین گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند. 📚 الارشاد، ص ۳۳۹ @Fahma_KanoonTaha
🔴 توسل به امام رضا عليه السلام 🔵 به علامه طباطبایی رحمه الله علیه گفتند چه کنیم که امام رضا علیه السلام نزد خدا واسطه شود؟ 🌕 فرمود: بروید حرم و سه مرتبه بگویید: بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه...سه بار آقا را به فاطمه (س) قسم بدهید امام دعایت را مستجاب می‌کند. @Fahma_KanoonTaha
📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد. پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگ بلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود می رسد. @Fahma_KanoonTaha