eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
919 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🌸 🌷روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم. در راه برگشت صدای آمد، گفت "کجا نگه می داری تا بخوانیم؟" گفتم "۲۰ دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم" 🌷از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی: علی مرعی(دوست شهید) 🌷 📚ملاقات در ملکوت @Fahma_KanoonTaha
خاقانی بسیار شیوا بیان می کند، در جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند♡ به درستی اگر نیکو سرشت نباشی نمی توانی در قتلگاه عشق جان عزیزت را فدای جانانت کنی، اگر در عشق، صاف و نباشی نمی توانی حتی لحظه ای گمانت را به سوی پرواز دهی اصلا کدام روبه صفتی می تواند این مسیر را بپیماید، مگر غیر این است که مسلخ عشق با نیکو سرشتی معنای حقیقیش را پیدا می کند. احمد کشوری جوان و تیز پروازی که زیرکانه و توانست مسیر عاشقی را تمیز دهد. ۲۷ سال بیشتر نداشت، اما چون عارفی راه بلد مسیر را در کوتاه ترین زمان‌ ممکن به انتهایش رسانید میدانی، انتهای جاده ی عاشقی است و این مسیر را با تیزترین پرواز ممکن به باند فرودگاهش رسانید. آری، حقیقتا عشق را باید زِ آموخت، ورنه ما ، چه می دانیم؟ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 📅 تاریخ تولد: ۳۱ تیر ۱۳۳۲ 📅 تاریخ شهادت: ۱۵ آذر ۱۳۵۹ - میمک 🥀مزار شهید: تهران - بهشت زهرا(س) - قطعه ۲۴ @Fahma_KanoonTaha
✍ یادمه معلم گفته بود دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید. ⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. 🚶‍♂دنبالش رفتم و گفتم: برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و.. می‌دانستم احمد طولانی است. 🙎‍♂ احمد مقید بود که ذكر را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی‌فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. 🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. ⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن 👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی‌داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. 👨‍⚖ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. 👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه‌ی عمل خالصانه‌ی احمد. 📚 عارفانه، زندگینامه و خاطرات عارف ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری. 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e