eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
920 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 دیدار ‌و گفتگوی شیخ علی با آقا امام زمان(عج) 📝 👤 حاج علی بغدادی نقل كرده است كه: 🔰 هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و آن ها را به صاحبانشان دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، كه قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» بدهم. ✨ در روز پنجشنبه‏ اي بود كه به كاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمدتقي عليهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش اجناس به تدريج هنگامي كه به من حواله كردند، بدهم. 🌼 و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حركت كردم، وقتي يك سوم راه را رفتم 💖 سيد بزرگواري را ديدم، كه از طرف بغداد رو به من مي‏ آيد. چون نزديك شد، سلام كرد و دست‏هاي خود را براي مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» 💕 و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم. 💚 بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگي بود. ايستاد و فرمود: «حاج علي! به كجا مي‏روي؟» 💠 گفتم: كاظمين(عليهما‌السلام) را زيارت كردم و به بغداد برمي‏گردم. 💚فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.» 💠گفتم: يا سيدي! متمكن نيستم. 💚فرمود: «هستي! برگرد تا شهادت دهم براي تو كه از مواليان (دوستان) جد من اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.» 🌺 اين مطلب اشاره ‏اي بود، به آنچه من در دل نيت كرده بودم، كه وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا كنم كه چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد كه من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم. 💠 گفتم: تو چه مي‏داني و چگونه شهادت مي‏دهي؟! 💚 فرمود: «كسي كه حق او را به او مي‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمي‏شناسد؟» 💠 گفتم: چه حقي؟ 💚 فرمود: «آنچه به وكلاي من رساندي!» 💠 گفتم: وكلاي شما كيست؟ 💚 فرمود: «شيخ محمدحسن!» 💠 گفتم: او وكيل شما است؟! 💚 فرمود: «وكيل من است.» ❓اينجا در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل كه مرا به اسم صدا زد با آن كه مرا نمی ‏شناخت كيست؟ 🍃 به خودم جواب دادم، شايد او مرا مي‏شناسد و من او را فراموش كرده ‏ام! 💐 باز با خودم گفتم: حتماً اين سيد از سهم سادات از من چيزي مي‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(عليه‌السلام) به او چيزي بدهم. 💠لذا به او گفتم: از حق شما پولي نزد من بود كه به آقای شيخ محمدحسن مراجعه كردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم. 💚 او به روي من تبسمي كرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وكلای ما در نجف رساندی.» 💠 گفتم: آنچه را داده ‏ام قبول است؟ 💚 فرمود: «بله» ⁉️ من با خودم گفتم: اين سيد كيست كه علماء را وكيل خود مي‏داند و تعجب كردم! 💚 سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زيارت كن.» 🌷 من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف كاظمين مي‏رفتيم. ☘ چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدي جاري است و درختان مركبات ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه، آن هم در وقتی كه موسم آنها نبود بر سر ما سايه انداخته‏ اند. 🌹 گفتم: اين نهر و اين درخت‏ها چيست؟ 💚 فرمود: «هر كس از دوستان كه جد ما را زيارت كند و زيارت كند ما را، اينها با او هست.» 🌹 گفتم: سؤالي دارم. 💚 فرمود: «بپرس!» ✍ ادامه دارد... @Fahma_KanoonTaha
کانون طه آب‌پخش
💚 دیدار ‌و گفتگوی شیخ علی #بغدادی با آقا امام زمان(عج) 📝 #قسمت_اول 👤 حاج علی بغدادی نقل كرده است ك
💚 تشرف حاج شیخ علی خدمت آقا امام زمان(عج) 📝 قسمت آخر ☘ در اين وقت رسيديم به جوي آبي، كه از شط دجله براي مزارع كشيده‏ اند و از ميان جاده مي‏گذرد و بعد از آن دو راهي مي‏شود، كه هر دو راه به كاظمين مي‏رود، يكي از اين دو راه اسمش راه سلطاني است و راه ديگر به اسم راه سادات معروف است. 💚 آن جناب ميل كرد به راه سادات. 🔸 پس گفتم: بيا از اين راه، يعني راه سلطاني برويم. 💚 فرمود: «نه! از همين راه خود مي‏رويم.» 💠پس آمديم و چند قديم نرفتيم كه خود را در صحن مقدس كاظمين كنار كفشداري ديديم، هيچ كوچه و بازاري را نديديم. 🔰 پس داخل ايوان شديم از طرف «باب المراد» كه سمت شرقي حرم و طرف پايين پاي مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ايستاد. 💚 پس فرمود: «زيارت كن!» 🔸 گفتم: من سواد ندارم. 💚 فرمود: «براي تو بخوانم؟» 🔸 گفتم: بلي! 💚 فرمود: «أدخل يا الله‏ السلام عليك يا رسول الله‏ السلام عليك يا اميرالمؤمنين...» و بالاخره بر يك يك از ائمه سلام كرد تا رسيد به حضرت عسكري(عليه‌السلام) و فرمود: «السلام عليك يا ابا محمدالحسن العسكري.» 💚 بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را مي‏شناسي؟» 🔸 گفتم: چطور نمي‏شناسم. 💚 فرمود: «به او سلام كن.» 🔸 گفتم: «السلام عليك يا حجة‏الله‏ يا صاحب الزمان يابن الحسن.» 💚 آقا تبسمي كرد و فرمود: «عليك السلام و رحمة‏الله‏ و بركاته.» 🌼 پس داخل حرم شديم و خود را به ضريح مقدس چسبانديم و ضريح را بوسيديم 💚 به من فرمود: «زيارت بخوان.» 🔸 گفتم: سواد ندارم. 💚 فرمود: «من براي تو زيارت بخوانم؟» 🔸 گفتم: بله. 💚 فرمود: «كدام زيارت را مي‏خواهي؟» 🔸 گفتم: هر زيارتي كه افضل است. 💚 فرمود: «زيارت امين الله‏ افضل است»، سپس مشغول زيارت امين الله‏ شد... 🌸 در اين هنگام شمع‏ هاي حرم را روشن كردند، ولي ديدم حرم روشني ديگري هم دارد، نوري مانند نور آفتاب در حرم مي‏ درخشند و شمع‏ ها مثل چراغي بودند كه در آفتاب روشن باشد... ◼️ و آن چنان مرا غفلت گرفته بود كه به هيچ وجه متوجه اين همه از آيات و نشانه ‏ها نمي‏شدم. 🌺 وقتي زيارتمان تمام شد، از طرف پايين پا به طرف پشت سر يعني به طرف شرقي حرم مطهر آمديم، 💚 آقا به من فرمودند: آيا مايلي جدم حسين بن علي(عليهما‌السلام) را هم زيارت كني؟» 🔸 گفتم: بله شب جمعه است زيارت مي‏كنم. 💚 آقا برايم زيارت وارث را خواندند، در اين وقت مؤذن‏ ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.» 🌹 ما با هم به مسجدي كه پشت سر قبر مقدس است رفتيم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، 💚 خود ايشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ايستادم و نماز خواندم، وقتي نمازم تمام شد، نگاه كردم ديدم او نيست با عجله از مسجد بيرون آمدم 🔰 و در ميان حرم گشتم، او را نديدم، البته قصد داشتم او را پيدا كنم و چند قِراني به او بدهم و شب او را مهمان كنم و از او نگهداري نمايم. 💥ناگهان از خواب غفلت بيدار شدم، با خودم گفتم: اين سيد كه بود؟ 💥 اين همه معجزات و كرامات! كه در محضر او انجام شد... 💥 من امر او را اطاعت كردم! از ميان راه برگشتم! و حال آن كه به هيچ قيمتي برنمي‏گشتم! 💥و اسم مرا مي‏دانست! با آن كه او را نديده بودم! 💥 جريان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و ديدن درخت‌ ها! 💥 و آب جاري در غير فصل! و جواب سلام من وقتي به امام زمان(عليه‌السلام) سلام عرض كردم! و غيره...!! ⚪️ با بهت به كفشداري آمدم و پرسيدم: آقايي كه با من مشرف شد كجا رفت؟ گفتند: بيرون رفت، اين سيد رفيق تو بود؟ گفتم: بله. 🍃 خلاصه او را پيدا نكردم و با حالی مبهوت و غیر قابل توصیف بیرون آمدم... 📗 نجم الثاقب، ص ۴۸۴، حكايت ۳۱/ 📕بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۳۱۷ @Fahma_KanoonTaha