🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_سوم #بیست_و_سومین_سحری #بیست_و_سومین_سحر
💠 سحری که در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد 😉😉😉😋😋😋
ساعت از دو گذشته بود...خواهرم گفت بیا سالاد 🥗 رو درست کن...برام پیاز، گوجه، خیار و کلم سفید رو آورد...اونا رو پاک کردم...یه دونه سیب زمینی بزرگ و دو تا پیاز، که یکش بزرگتر از دیگری بود رو بهم داد گفت اینا رو پاک کن و سیب زمینی رو خلالی کن...اینا رو هم پاک کردم و رفتم همه رو شستم و سیب زمینی رو خلالی کردم و اومدم به سراغ سالاد درست کردن...دیگه همه رو خورد کردم... سالاد درست شد...فقط نمک و آبلیمو یا سرکه رو دیگه خواهرم میخاست بهش بده که درست بشه سالاد...ما بیشتر از آبلیمو برای سالاد استفاده میکنیم...
تعدادی دیه گوجه بهم داد و گفت رنده کن...اونا رو شسته بود...خیلی عجله داشت و به من میگفت که هر چه زودتر گوجه ها رو رنده کن...منم با خیال راحت اونا رو رنده کردم...با حوصله تمام گوجه ها رو رنده کردم 😂😂😂...کار عجله ای بدرد نمیخوره....تو کیفیت غذا تاثیر داره...یعنی رفتار ما روی کیفیت غذا تاثیر داره...تمومش کردم...
یه چند دقیقهای استراحت کردم و ساعت چهار شد و آماده رفتن به حسینیه....
باد، شروع به آهنگ رمضانی کرده بود...لباسهامو پوشیدم و در منزل رو باز کردم با بسم الله، توکلت علی الله و ولاحول و لاقوه الا بالله مقصد خود را برای پیمودن مسیر به حسینیه پیمودم...از ابتدای سه راه وحدت چند ده متری فاصله گرفته بودم که یکی از نوجوانان مسجدی با موتور کنارم ایستاد و گفت کجا میری؟ گفتم حسینیه...گفت بیا برسونمت...منم دستشو رد نکردم و سوار شدم و در طی مسیر از مدرسه و فضای مدرسه شون ازش پرسیدم که میگفت خیلی خوب شده...
رسیدم در حسینیه...در مورد #پویش #ستارههای_زمین براش توضیح دادم و گفتم که شما شب ها مسجد میرید خانواده ها را مطلع کنین و تا عضو پویش بشن... یکی از برگه های پویش رو بهش دادم
نیم ساعت قبل از ساعت پنج به حسینیه رسیدم....
با بچه ها وارد حسینیه شدیم
حسینیه کم کم داشت پر میشد که مرتلین هم رسیدن...مرتلین در جایگاه قرار گرفتن...
سه تا از چهار مرتل از مرکز شهرستان بودن و یکی از همشهریهای خودمون...
خداروشکر کیفیت تلاوت ترتیل امسال مراسم خیلی خیلی بهتر از سالهای قبل شده... دیگه لطف خدا بوده و همت همه بچه ها...
مراسم که شروع شد رئیس شورای قرآنی آبپخش، طراح سوالات روزانه جزءخوانی قرآن کریم بود که براشون مشکلی پیش اومد و از حسینیه رفتن...برگه سوالات رو به من دادن که مطرح کنم...شرایط برام مساعد نبود که برم پشت تریبون و میکروفن به دست سوالات رو مطرح کنم، دیگه دادم مسئول موسسه قرآن و عترت بدرالمنیر، اون دیگه زحمتشو کشید...
باز هم دو به یک شد...یکی از خانمها و دو از آقایون...
مراسم تموم شد و منو یکی از بچهها رسوند ابتدای خیابون مون...
رسیدم خونه، چند دقیقهای تا اذون بود...رفتم وضو گرفتم و دیگه اذون رو گرفتن...نماز اول وقت رو خوندم... سعی کردم تو این ماه، یه کم زمان بیشتری رو برای نماز اول وقت بزارم...توفیق بزرگیه نماز اول وقت و اونم با حضور قلب...هم آرامش فوقالعادهایی داره و راه رو برات باز میکنه...
دوس داشتم این نماز هر چه شیطون در غل و زنجیره، تا هست حداقل از نماز بهره بیشتری ببریم تا خدا آزادش نکرده 😂😂😂
بعد رمضون که خدا رها میکنه...بتونیم بهتر جلوش وایستیم...کار راحتی هم نداریم🙂🙂🙂
دیه رفتم سر سفره افطار، خورش بادمجون از شب گذشته بود...سالاد...یه خواهر دیگه م اومده بود مرغ هم درست کرده بود...برنج هم که جزو لاینکف سفره هاست...😂😂😂
واقعا میشه الان بی برنج زندگی کرد 😂😂😂
اولش اومدم مقداری هلیم از شب گذشته بود و خواهرم گرمش کرده بود خوردم و بعدش رفتم سراغ خورش بادمجون با برنج و سالاد...البته با دست غذا رو خوردم...واقعا کیف داد 🤣🤣🤣
جاتون خالی...
یه حس و حال دیگه داره با دست خوردن...که با هیچ قاشق و چنگالی دست نمیده...وقتی آخر کاری دستاتو میلیسی...عجب کیفی میده 😁😁😁
دیه خوردم....اما امشب خیلی خوردم...خدا توفیق داد...یه کاری پیش اومد که باید میرفتم بیرون و یه گونی برنجی رو که خریداری کرده بودن و تحویل میگرفتم اونم با پای پیاده...اولاش خیلی سخت بود راه رفتن...کم کم غذاها هضم شدن و احساس خوبی بهم دست داد و موقع برگشتن دیه اثری نبود...راحتِ راحت شدم...غذای خورده شده هضمِ هضم شده بود...
رفتم که برنج رو تحویل بگیرم بهم سه تا ساندویچ پکورا به همراه یه بشکه نیم لیتری شربت آبلیمو بهم دادن...