📚 #تاتمحمد_لُر
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. در روزگار قديم يک تاتمحمد لُرى بود که از مال دنيا چيزى کم نداشت؛ سکههاى زر، گلهٔ گوسفند، اثاثيهٔ منزل و چيزهاى ديگر؛ اما چند تا همسايهٔ بد داشت که اين همسايهها تمام دارائى او را به غارت بردند و تنها چيزى که برايش باقى گذاشتند يک گوساله بود.
اين تاتمحمد مرد باخدائى بود که هيچوقت حق کسى را ضايع نمىکرد و تا آنجا که از دستش برمىآمد به ديگران کمک مىکرد. ولى همسايههاى بد تا مىتوانستند در حق او بدى مىکردند.
يک روز تاتمحمد تصميم گرفت براى آخرين بار به همسايهها خوبى کند، اگر آنها هم خوب شدند که هيچ ولى اگر رفتار خود را عوض نکردند تاتمحمد هم مثل آنها رفتار کند. بههمين خاطر به زن خود گفت: همسر عزير و دلبندم! ما از مال دنيا چيزى برايمان نمانده، بيا اين گوساله را هم بکشيم و همهٔ همسايهها را مهمان کنيم و بعد از آن هر شب مهمان يکى از همسايهها باشيم. زن تاتمحمد هم قبول کرد. گوساله را کشتند و با گوشت آن آبگوشت لذيذى درست کردند و همهٔ همسايهها را دعوت کردند.
فرداى آن روز رفتند و درِ خانهٔ يکى از همسايهها را زدند. اما همسايه که مىدانست تاتمحمد و زن او پشت در هستند در را باز نکرد. آنها يکى يکى در خانهٔ همه را به صدا درآوردند ولى هيچکس آنها را به خانهاش راه نداد.
تاتمحمد که خيلى ناراحت شده بود با نااميدى به خانه برگشت و آن شب را با گرسنگى گذراندند. صبح روز بعد پوست گوساله را برداشت تا ببرد و بفروشد. در راه سه مرد را ديد که هرکدام يک کولهبار بر دوش خود گذاشته بودند و مىرفتند. تاتمحمد طورى که آن سه نفر متوجه نشوند دنبال آنها رفت، بالاخره اين سه مرد کنار چشمهاى نشستند و زير سايه يک درخت به استراحت پرداختند. تاتمحمد پوست گوساله را از سنگ پر کرد و رفت بالاى درخت تا ببيند اينها چهکار مىکنند.
ساعتى بعد آنها بيدار شدند و پس از خوردن عصرانه کولهبارها را باز کردند و کلّى سکه ريختند وسط تا تقسيم کنند. سر تقسيم اموال دزدى بين آنها حرف شد و کار آنها به دعوا کشيد. در حالىکه دو نفر از آنها با هم گلاويز بودند سومى که ضعيفتر بود دست به آسمان برداشت و گفت: اى کاش خدا شما نارفيقان را سنگ کند! در همين حال تاتمحمد سنگها را از بالاى درخت بر سر آنها ريخت و هر سه نفر بيهوش شدند. تاتمحمد از درخت پائين آمد و کيسههاى زر را برداشت و رفت.
وقتى به خانه رسيد متوجه شد که اين کيسهها و سکههاى درون آنها همه مالِ خود او بوده که قبلاً دزديده شده. تاتمحمد که از همسايهها خيلى بدى ديده بود تصميم گرفت آنها را تنبيه کند براى همين همهٔ آنها را دعوت کرد و جلوى چشم همه سکهها را ريخت وسط اتاق و گفت: ببينيد پروردگار عالم چه نعمتى به من بخشيده است! همسايهها که از حسادت چشمهاى آنها چهارتا شده بود گفتند: تاته! تو چکار کردى که اين قدر مالدار شدي؟ گفت: از شما چه پنهان، وقتى مرا راه نداديد من هم پوست گوساله را برداشتم بردم شهر فروختم و در ازاء هر تکه از يک سکهٔ طلا گرفتم. همسايههاى حسود و پرطمع همگى رفتند گاوهاى خود را کشتند و پوست آنها را به شهر بردند تا بفروشند اما در شهر هيچکس به آنها نگفت خرتان به چند. همسايهها که خيلى از دست تاتمحمد عصبانى شده بودند تصميم گرفتند خانهٔ تاتمحمد را آتش بزنند. تاتمحمد که پيشاپيش مىدانست همسايهها به سراغ آن خواهند آمد آن شب را با زن خود در يک کلبهٔ کوچک در کوهستان سپرى کرد. همسايههاى خشمگين بهمحض رسيدن، خانهٔ تاتمحمد را به آتش کشيدند و آن را به تلّى از خاکستر تبديل کردند.
شب بعد تاتمحمد پنهانى آمد و خاکسترهاى خانه خود را جمع کرد و راهى شهر شد. در بين راه وارد يک کاروانسرا شد که چند تا تاجر مالدار هم آنجا بودند. يکى از تاجرها به او گفت: بار تو چيست؟ تاتمحمد گفت: اول بفرمائيد شما کى هستيد و اهل کجا هستيد تا بعد من خودم را معرفى کنم. گفتند: ما اهل فلان شهر هستيم و بارهايمان را از فلان آبادى خريدهايم. تاتمحمد فهميد که اينها اموال غارتشدهٔ او را با قيمت ارزان از دزدها خريدهاند، گفت: بار من مالياتهاى فلان شهر است که براى پادشاه مىبرم.
ادامه دارد..
@Fahma_KanoonTaha