eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
986 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون طه آب‌پخش
#داستانهای_پندآمیز 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 نوۀ چنگیزخان مغول چگونه شیعه شد؟ 🍃🍃🍃 روزی سلطان محمّد خدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت، خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند، سپس مجدداً سلطان می تواند با او ازدواج کند. سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید، فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند: بله. در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت: جناب سلطان! در شهر علامه‌ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل می داند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید. (منظورِ وی، علامه حلی بود.) عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان، افرادی کم عقل و بی خِرَد می باشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند. وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّدخدابنده شد، علمای مذاهب چهارگانه‌ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. علامه بدون هیچ ترس و واهمه‌ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند: دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان، افرادی سبک سر و بی‌عقل می باشند؟! سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟ علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام می کردند و خدای تعالی نیز فرموده است: (چون داخل خانه‌ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.) از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی‌اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. پرسیدند: چرا کفش‌های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار می کند؟ علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش‌هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید. علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند: چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. احتمالا شافعی، نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی‌ها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی‌ها و شافعی‌ها و به همان شیوه اعتراض کردند. علامه گفت: پس فقط احمد بن حنبل می ماند. قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی‌ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت: جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده‌اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند... سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت می باشند)، رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده‌اند. آنگاه علامه گفت: ولی ما شیعیان، پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد. سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل، جاری نموده‌اید؟ سلطان گفت: نه! علامه گفت: در این صورت طلاق باطل می باشد چون فاقد شرایط صحت است. *آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازده گانه‌ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە‌ی اطهار، سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند.🌷 📚 پیرامون غدیر/دکتر علی هراتیان 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 هیزم‌های اطراف (پندانه سیاسی) 🍃🍃🍃 🔹سرخ‌پوستان از رئيس جديد می‌پرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ 🔸رئيس جوان قبيله که نمی‌دانست چه جوابی بدهد، می‌گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. 🔹سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند و می‌پرسد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ 🔸و پاسخ می‌شنود: اين‌طور به نظر می‌آید. 🔹رئيس دستور می‌دهد که بيشتر هيزم جمع کنند و يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند و می‌پرسد: شما نظر قبلی‌تان را تأييد می‌کنيد؟ 🔸پاسخ شنید: صد در صد! 🔹رئيس دستور می‌دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع‌آوری هيزم بيشتر به‌کار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند و می‌پرسد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ 🔸و پاسخ می‌شنود: بگذار اين‌طور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!! 🔹رئيس پرسید: از کجا می‌دانيد؟ 🔸و پاسخ شنید: چون سرخ‌پوست‌ها ديوانه‌وار دارند هيزم جمع می‌کنند. 🔹خيلی وقت‌ها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم! 👈حالا به‌نظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و... باز هم گران می‌شوند؟؟؟!!!! 🔻
خواهشا کمتر هیزم جمع کنید.
.. 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 نعمت انقلاب و رهایی از کاپیتولاسیون 🍃🍃🍃 ♦️مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند. از روبرو دو سرباز آمریکایی مست! به طرف آنها می آمدند.سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد.گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد.مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!! سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ماحق دستگیری و محاکمه آنهارا نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون) پدر جلوی چشم زن وبچه اش غرق شد دو سرباز آمریکایی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند 🔴 ۳۷ سال بعد ♦️"شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید." این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران بود که به طرف تفنگداران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد... وقتی شناورهای ایرانی به قایق امریکایی رسیدند، آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند. و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را به صفحه رسانه ها کشاندند.... 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 داستانی از شهید حسین خرازی 🌹🌹🌹 🔸به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار تهوع شد. او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت و کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود... 🔹مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد 🔸رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: <من پدر همان بچه م ... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی> 📚حدیث خوبان، ص۲۵۴ 🌷شادی روح بلندش صلوات 🌹🌹🌹 @Fahma_KanoonTaha
🔰 شرط عشق 🍃🍃🍃 🔸دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. 🔹نامزد او به عيادتش رفت و در ميان صحبت‌هايش از درد چشم خود ناليد. 🔸بيماری زن شدت گرفت و آبله تمام‌صورتش را پوشاند. 🔹مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌ناليد. 🔸موعد عروسی فرا رسيد. زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. 🔹همه مردم می‌گفتند: چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد. 🔸دو سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، 🔹مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. 🔸همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز
شرط‌‌‌عشق
را به‌جا نياوردم! 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 ارزش سلطنت 🍃🍃🍃 ✍ روزی بهلول بر هارون‌الرشيد وارد شد. خليفه گفت: مرا پندی بده. 🔸بهلول پرسيد: اگر در بيابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه نمايد چندان‌که مشرف ‌به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرونشاند چه می‌دهی؟‌ خلیفه گفت: صد دينار طلا 🔹بهلول پرسيد: اگر صاحب آب به پول رضايت ندهد؟‌ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. 🔸بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟‌ گفت: نيم ديگر سلطنتم را. ‼️بهلول گفت: پس ای خليفه، اين سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی!!.. 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 ارزش عدد يک 🍃🍃🍃 ✍ روزی از دانشمندی رياضيدان نظرش را درباره زن و مرد پرسيدند. جواب داد: اگر زن يا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد يک = ۱ 🔹اگر دارای (زيبایی) هم باشند پس يک صفر جلوی عدد يک می‌گذاريم = ۱۰ 🔹اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد يک می‌گذاريم = ۱۰۰ 🔹اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد يک می‌گذاريم = ۱۰۰۰ ♦️ولی اگر زمانی عدد يک رفت (اخلاق) چيزی به‌جز صفر باقی نمی‌ماند و صفر هم به‌تنهایی هيچ است. پس آن انسان هيچ ارزشی نخواهد داشت. 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 پله‌های جهل 🍃🍃🍃 ✍ ابن جوزی يکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبری که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می‌کرد 🔹 زنی از پايين منبر بلند شد و مسئله‌ای پرسيد. ابن جوزی گفت: نمی‌دانم. 🔸زن گفت: تو که نمی‌دانی پس چرا ۳ پله از ديگران بالاتر نشسته‌ای؟ 🔹او جواب داد: اين سه پله را که من بالاتر نشسته‌ام به آن اندازه‌ای است که من می‌دانم و شما نمی‌دانيد و من به‌اندازه‌ی معلوماتم بالا رفته‌ام. ♦️او ادامه داد: من اگر به‌ اندازه مجهولاتم می‌خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می‌شد که تا فلک الافلاک بالا می‌رفت!.. 🍃🍃🍃 @Fahma_KanoonTaha
🔰 مرد نجار و خواب شبانه 🍂🍂🍂 ✍ پادشاهی نجاری را محکوم ‌به مرگ کرد. وقتی او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد. 🔹همسرش گفت: ای نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار. 🔹کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. بيدار نشد تا وقتی که صدای در توسط سربازان را شنيد. 🔹چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم. با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. 🔹دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می‌خواهيم تابوتی برايش بسازی. چهره‌ی نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت. 🔻همسرش لبخندی زد و گفت: ای نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهای(گشايش) بسيارند. 🍂🍂🍂 @Fahma_KanoonTa
🔰 بيست سنت اضافه 🍂🍂🍂 ✍ مبلّغ اسلامی بود در يکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی اين کار تعريف می‌کرد که يک روز سوار تاکسی می‌شود و کرايه را می‌پردازد. 🔹راننده بقيه‌ پول را که بر می‌گرداند ۲۰ سنت اضافه‌ تر می‌دهد. می‌گفت: چند دقيقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه. آخرسر بر خودم پيروز شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد داديد. 🔹گذشت و به مقصد رسيديم. موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسيدم: بابت چی؟ 🔹گفت: می‌خواستم فردا بيايم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی ديدم سوار ماشينم شديد، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم. فردا خدمت می‌رسیم. ♦️تعريف می‌کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالتی شبيه غش بهم دست داد. من مشغول خودم بودم، درحالی‌که داشتم تمام اسلام را به بيست سنت می‌فروختم!! 🍂🍂🍂 @Fahma_KanoonTaha
🔰 فقیر 🍂🍂🍂 ✍ روزی عثمان در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقیری از او کمک مالی خواست، عثمان پنج درهم به وی داد. 🔹مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری به من بکند. 🔹عثمان به‌طرف حضرت مجتبی(ع) و حسین بن علی(ع) و عبدالله بن جعفر که در گوشه‌ای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند نفر جوان که در آنجا نشسته‌اند برو و از آن‌ها کمک بخواه. وی پیش آن‌ها رفت و اظهار طلب کرد. 🔹 حضرت مجتبی(ع) فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیه‌ای به گردن انسان باشد و از پرداخت آن به‌کلی عاجز شود، یا بدهی کمرشکن داشته باشد و از عهده‌ی پرداخت آن برنیاید و یا فقیر و درمانده شود و دستش به‌جایی نرسد. کدام‌یک از این‌ها برای تو پیش‌آمده است؟ 🔹فقیر گفت: اتفاقاً گرفتاری من یکی از همین سه چیز است. حضرت مجتبی(ع) پنجاه دینار به وی داد. به پیروی از آن حضرت حسین بن علی(ع) چهل‌ونه دینار و عبدالله بن جعفر چهل‌وهشت دینار به وی دادند. 🔹فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه کردی؟‌جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی، ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری می‌خواهم؟ 🔹اما وقتی پیش آن سه نفر رفتم یکی از آن‌ها (حسن بن علی) در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من جواب دادم و آنگاه هرکدام این مقدار به من عطا کردند. 🔻عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه‌ی نیکی و فضیلت‌اند، نظیر آن‌ها را کی توان یافت؟ 🍂🍂🍂 @Fahma_KanoonTaha
🔰 سفسطه چیست؟ 🍂🍂🍂 ✍ شاگردان از استادشان پرسيدند: سفسطه چيست؟ ‌استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنيد، مثالی می‌زنم، دو مرد پيش من مي‌آيند. يکی تميز و ديگری کثيف.. 🔹من به آن‌ها پيشنهاد مي‌کنم حمام کنند. شما فکر می‌کنيد، کدام‌يک اين کار را انجام دهند؟‌ هر دو شاگرد يک‌زبان جواب دادند: خوب مسلماً کثيفه. استاد گفت: نه تميزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثيفه قدر آن را نمي‌داند. 🔹باز پرسید: پس چه کسی حمام مي‌کند؟ ‌حالا پسرها مي‌گويند: تميزه. استاد جواب داد: نه کثيفه، چون او به حمام احتياج دارد؛ 🔹و باز پرسيد: خوب، پس کدام‌يک از مهمانان من حمام می‌کنند؟‌ يک‌بار ديگر شاگردها گفتند: کثيفه. استاد گفت: اما نه البته که هر دو! تميزه به حمام عادت دارد و کثيفه به حمام احتياج دارد. 🔹استاد: خوب بالاخره کی حمام می‌گیرد؟‌ بچه‌ها با سردرگمی جواب دادند: هر دو. استاد اين بار توضيح می‌دهد: نه هيچ‌کدام! چون کثيفه به حمام عادت ندارد و تميزه هم نيازی به حمام کردن ندارد. 🔹شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می‌توانيم تشخيص دهيم؟ هر بار شما يک‌چيزی را می‌گوييد و هر دفعه هم درست است. ✅ استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شديد، اين يعني سفسطه! خاصيت سفسطه بسته به اين است که چه چيزی را بخواهی ثابت کنی. 🍂🍂🍂 @Fahma_KanoonTaha