حرف های بزرگترها مثل خودشان برايشان غريبه است. دوری می كند و جلو نمی آيد
انگار تكه ای از آسمان با آن پيراهن بلوچىِ غرقِ خورشيدش.
دوست دارم مثل بقيه بچه ها بيايد دورمان
شيطنت كند و زبان بريزد
حواسم را پرت كرده
از خودم، از گرما، از حرفهايمان، از آب، از زيرساخت روستا، از برق و از لوله كشی
باد گرم صورتم را سوزن سوزن ميكند. تازه هنوز طوفان سرخ و سوز معروف اينجا را نديده ايم
با پر شالِ لباس بلوچی ام عرق پيشانی ميخشكانم و زير چشمى نگاهش می كنم. می بيند و می خزد پشت ديوار آجری. حالا فقط چشمان سياهش مانده كه از لای در زنگ زده نگاهمان می كند.
بازی ام گرفته كاش نوه هايم اينجا بودند به همان شيرينی ست اين دخترك
خودم را مشغول صحبت با بزرگترهای روستا نشان می دهم. آب، برق، لوله كشی، تانكر و... .
دوباره در چهارچوب در نمايان می شود
باز پيراهن بلوچى آبىِ پر از خورشيدش
اين بار غافلگيرش می كنم، می چرخم سمتش برايش دست تكان می دهم و چشمك می زنم
می خندد.
اين خنده را به عالم نمی فروشم
#آب #روستا #کودک #کنارتم_هموطن #سیستان_و_بلوچستان #جمعیت_امام_رضایی_ها
#حسین_یکتا
@Fahma_KanoonTaha