eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
988 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم میرشکار یکى از آزادگان سرفراز نقل مى کند: 🌷در تاریخ ٧ / مهر/ ١٣٥٩ محاصره ى شهر سوسنگرد به دست مزدوران بعثى تنگ تر شد. به طورى که سایه ى شومشان در بیشتر کوچه هاى شهر دیده مى شد. پس از این که با امکانات کم و نیروهاى اندک نتوانستیم در شهر مقاومت کنیم، در حال بیرون رفتن از شهر تیر خوردم .... 🌷پس از چند لحظه اى نیروهاى عراقى به سراغم آمدند. خون زیادى از بدنم رفته بود، حالت سرگیجه ى عجیبى داشتم. با یک آمبولانس به پشت جبهه عراقى ها انتقال داده شدم. حالم خیلى وخیم بود. پس از ساعتى به حالت اغما فرو رفتم و مرا به بیمارستان «العماره» فرستادند. 🌷پس از ١٩ روز بسترى در بیمارستان مرا به مدّت ٣ ماه در بغداد، در یک سلول انفرادى نگه داشتند. یک روز در سلول انفرادى یادشان رفت ناهار بیاورند. (هر شبانه روز تنها یک وعده غذا مى دادند.) من هم روزه بودم. پس از نماز خوابیدم. مغرب شد ولى باز از غذا خبرى نشد. از یک قوطى (که یکى از سربازها به من داده بود)، به جاى ظرف نوشیدن آب استفاده مى کردم. با خود گفتم: به جاى افطارى نصف آب موجود را مى نوشم و با نصف دیگر وضو مى گیرم. 🌷.... در آن لحظه در سلول انفرادى به یاد حضرت مریم علیهاالسلام افتادم. گفتم: حضرت مریم در محراب مشغول عبادت بود که حضرت زکریا از او مى پرسید: این همه غذا از کجا برایت مى آید؟ و حضرت مریم جواب مى داد: «خداوند به هر كه خواهد، بى حساب روزى مى دهد». این فکر در ذهنم تداعى شد. خنده ام گرفت که مریم علیهاالسلام و بیت المقدس کجا؟ و من کجا و اینجا کجا؟ بعد از نماز همین طور به خودم و فکرم مى خندیدم که یک لحظه دیدم کسى به پنجره مى زند .... 🌷با خود گفتم: کسى در این موقع پنجره را نمى زند، مگر این که از افسرها باشد و بخواهد براى بازدید یا بازجویى بیاید. پنجره را که باز کردم، دیدم یکى از سربازان عراقى است. با تندى گفت: این را بگیر و بدون صحبت رفت. پاکت را باز کردم. غذایى کامل از قبیل مرغ سرخ کرده، نان و سبزى بود. بعد از چند ماه انفرادى نخستین بار چنین چیزى را مى دیدم. 🌷.... در پُست بعدى که آن سرباز آمد، پرسیدم: چرا شما زحمت کشیدید؟! شاید بعثى ها متوجه مى شدند و برایتان گران تمام مى شد. گفت: من شیعه هستم و مادربزرگم ایرانى است؛ این غذا را مادر بزرگم فرستاد. من با جانم بازى کردم و با توکّل بر خدا، این غذا را برایت آوردم. 📚 كتاب آزادگان بگوئید، ج ٣، ص ١٢٢ @Fahma_KanoonTaha
🎐 . 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی @Fahma_KanoonTaha
وصیت‌نامه شهیدی که رهبر انقلاب امروز بر مزارش حضور یافتند 🔹 شهید مدافع حرم یکی از شهدایی بود که رهبر انقلاب امروز بر مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) حضور یافتند. این شهید در وصیت‌نامه‌ی خود نوشته است: ... اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم... 🌹 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️واکنش مادر شهید زبرجدی و خانواده شهید آرمان علی‌وردی به حضور رهبر انقلاب بر سر مزار این دو شهید 🌹 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e