بكار قمى مىگويد:
✍چهل بار به حج مشرف شدم. در آخرین سفر وقتى كه در مزدلفه بودم، پولم تمام شد. به مكّه آمدم و در آنجا ماندم تا مردم برگشتند.
با خودم گفتم به مدينه مىروم و قبر رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله را زيارت مىكنم و آقايم ✅ امام كاظم عليه السّلام ✅ را ملاقات مىكنم. شايد در آن جا بتوانم كارى پيدا كنم و از پول آن، مخارج سفر برگشتم به كوفه را تأمين نمايم.
از مكّه خارج شدم تا اينكه به مدينه رسيدم و قبر رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله را زيارت كردم و به اميد اينكه خدای متعال برایم کاری فراهم کند و گشايشى حاصل شود به جايى كه كارگرها در آنجا براى كار جمع می شدند، رفتم.
در اين هنگام شخصى آمد و كارگرها دور او را گرفتند. من نيز چنين كردم. برخى همراه او رفتند و من نيز دنبال او رفتم و گفتم:
اى بندۀ خدا! من غريب هستم و كسى را ندارم، به من هم كارى بده.
گفت: از اهل كوفه هستى؟ گفتم: آرى. گفت: بيا، و مرا با خود به خانهاى بزرگ و نوساز برد.
چند روزى در آنجا كار كردم و بر خلاف كارگران ديگر، کار را اصلاً تعطيل نمىكردم. روزى به وكيل صاحب كار گفتم، مرا سرپرست آنان كن تا از آنها كار بكشم. او هم چنين كرد.
روزى بالاى نردبان بودم كه ديدم امام كاظم عليه السّلام به طرفم مىآيد. داخل شد و سر مبارکش را بلند كرد و فرمود:
بكّار پایین بیا و پیش من بيا.
من هم پايين آمدم و مرا به گوشهاى برد و فرمود:
اينجا چه كار مىكنى؟
گفتم: فدايت شوم! خرجىام تمام شد، در مكه ماندم تا اينكه مردم رفتند. سپس به مدينه آمدم و با خودم گفتم دنبال كار مىگردم. در حالى كه ايستاده بودم وكيل شما آمد و بعضىها را براى كاربرد از او درخواست كردم مرا نيز ببرد.
فرمود: امروز هم بمان.
فردا كه شد وكيل آمد و کنار در نشست و كارگران را يك-يك صدا كرد و مزدشان را داد.
آخرين نفر من بودم كه گفت: بيا نزديك. كيسهاى به من داد كه در آن پانزده دينار بود. گفت: اين خرجى تو تا كوفه است. فردا به سوى كوفه برو.
گفتم: بله جانم به فداى تو! و نتوانستم حرف او را رد كنم. سپس او رفت.
کمی بعد برگشت و گفت: امام كاظم عليه السّلام مىفرمايد: فردا قبل از اينكه بروى، نزد من بيا. گفتم: به روى چشم.
فردا نزد حضرت رفتم، فرمود: همين الآن برو تا اينكه به #فيد برسى، آنجا عدهاى را مىيابى كه به سمت كوفه می روند. تو نيز با آنان همراه شو و اين نامه را بگير و به #على_بن_ابى_حمزه بده.
بکار قمی می گوید: حرکت کردم به سمت فَيْد و در مسیر به كسى برخورد نكردم. هنگامى كه به فيد رسيدم، ديدم عدهاى براى رفتن به كوفه آماده مىشوند من هم شترى خريدم و به همراه آنها به كوفه رفتيم و شب وارد كوفه شديم.
با خودم گفتم: شب به منزل مىروم و استراحت مىكنم و فردا صبح، نامه را به على بن ابى حمزه مىرسانم. وقتى كه به منزل آمدم، با خبر شدم كه دزدان چند روز قبل آمدهاند و داخل مغازه ام شدهاند.
وقتى كه صبح شد نماز صبح را خواندم و نشستم و در فكر چيزهايى بودم كه از دكانم به سرقت رفته بود. ناگاهان در منزل به صدا درآمد. در را باز كردم، ديدم على بن ابى حمزه است.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت: اى بكّار! نامۀ مولايم را بياور! گفتم: چشم! خيال داشتم آن را نزد تو آورم. گفت: بياور. مىدانستم كه شب آمدهاى.
نامه را بيرون آوردم و به او دادم. نامه را گرفت و بوسيد و روى چشمش گذاشت و گريه كرد. گفتم: چرا گريه مىكنى؟
گفت: به خاطر دلتنگی و اشتياق ديدار آقايم گريه مىكنم. نامه را باز کرد و آن را خواند.
سپس سرش را بلند كرد و گفت: اى بكّار! دزد به خانهات آمده است؟! گفتم: بله. گفت: هر چه در دكان داشتهاى برده است؟! گفتم: بله.
گفت: خداوند عوض آن را به تو داده است. مولايم امام کاظم علیه السلام در این نامه به من دستور داده است هر چه از دكانت به سرقت رفته است را جبران كنم.
سپس چهل دينار به من داد و من تمام چيزهايى را كه در دكان بود، قيمت كردم و دیدم دقیقاً چهل دينار شد.
سپس متن نامه را به من نشان داد، ديدم حضرت در آن نوشته است:
«اِدْفَعْ إِلَى بَكَّارٍ قِيمَةَ مَا ذَهَبَ مِنْ حَانُوتِهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً
چهل دينار قيمت آنچه كه از مغازه «بكّار» دزد برده است، به او پرداخت نما.»
@Fahma_KanoonTaha