eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
1هزار دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات اربعین، حوالی نجف بودیم، صبح زود مسواک و خمیر دندانم رو برداشته بودم که بروم مسواک بزنم، یکی از وسط جمعیت بلند صدا زد اکسیژن خوردن هم مسواک زدن داره، صبح زود بجز هوا چی خوردی؟ یه نگاهی به اطرافم کردم گفتم: هیچی. بچه ها مرده بودن از خنده. هنوز هم بچه ها این خاطره رو در دورهمی ها تعریف میکنند و کلی میخندن. یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
سلام عزیزان عضو کانال لطف کنن 🏴 🏴 که رفتن رو برامون بفرستن اگه با تصویر باشه که خیلی بهتره و همچنین عزیزانی که تاکنون در پیاده روی اربعین شرکت نکردن و شوق زیارت امام حسین(ع) رو خیلی خیلی خیلی دارن برامون بنویسن و بفرستن به ایدی @KanoonTaha بفرستن منتظر خاطراتتون هستیم و همچنین عزیزانی که هنوز نرفتن با عنوان برام بنویسن و بفرستن...
خاطرات اربعین، حوالی نجف بودیم، صبح زود مسواک و خمیر دندانم رو برداشته بودم که بروم مسواک بزنم، یکی از وسط جمعیت بلند صدا زد اکسیژن خوردن هم مسواک زدن داره، صبح زود بجز هوا چی خوردی؟ یه نگاهی به اطرافم کردم گفتم: هیچی. بچه ها مرده بودن از خنده. هنوز هم بچه ها این خاطره رو در دورهمی ها تعریف میکنند و کلی میخندن. یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
سلام بار دوم بود ک به پیاده روی اربعین میرفتم از اونجایی ک ساعتها با کشور خودمون تغییر میکردن ساعت دقیق نماز رو نمیدونستم. ی جایی میخواستیم سرویس بهداشتی بریم ظهر بود نمیدونستم چقدر دیگه تا اذان مونده، توی راهرو سرویس بهداشتی شلوغ بود اونایی ک حرف میزدن همه عربی حرف میزدن منم ی خانمی رو گرفتم با ایما و اشاره داشتم میپرسیدم وقت صلاه کی هست، نگاهم میکرد هیچی نمیگفت باز من با حرکات دست سعی کردم بیشتر منظورم رو برسونم یهو با اخم غلیظی گفت چی میگی تو😡 منو بگو آروم دستم رو اوردم پایین و با خجالت در رفتم دیگه روم نشد فارسی هم بپرسم😂 @Fahma_KanoonTaha
ی خاطره دارم نمیدونم ب درد کانالتون میخوره یا نه اینکه میگن زائرای امام حسین علیه السلام مورد تفقد فرشته ها و امام زمان(عج) هستن واقعا راسته من یکبار کوله پشتیم از بس راه رفته بودیم سنگینی میکرد و اذیت بودم یهو در دلم گذشت یا امام زمان(عج) کمک کن یهو یکی از پشت کولی منو کشید و برد تا نگاه کردم دیدم دختر عموم با شوهرش سوار موتور سه چرخه عراقی بودن کولی منم برد الان یادم میاد ک خیلی هم تضرع و التماس نکردم ولی اقا اینقدر مواظب زائر جدشه 😭 @Fahma_KanoonTaha
🔺یه نکته ای رو میخاستم خدمت عزیزان بگم و اونم اینکه؛ همراهی و پشتیبانی اعضای کانال در پیشرفت یه کانال خیلی موثره... میخایم که باهامون همکاری کنین... مثل همین برای اونایی که اربعین رفتن و یا اونایی که نرفتن برامون از این سفر در قالب هایی مختلف برامون بفرستن...ممنون
سلام عزیزان کانال یادشون نره که برای کسایی که اربعین رفتن و همچنین برای کسایی که تا هنوز به این سفر معنوی و عالی نرفتن(ان شاءالله نصبشون بشه برن) برامون بنویسن و بفرستن... برای ارسال به ایدی زیر بفرستین: @KanoonTaha
سلام روی خوردن باقله خیلی حساس بود، اتفاقا به موکبی رسیدیم که باقله داشت، بوی باقله هم توی فضا پیچیده بود، تو اون حال و هوا واقعا می‌چسبید. هر یک از رفقا کاسه ای پر از باقله گرفتن و مشغول خوردن شدن، از جمله این بنده خدا که با خوردن باقله حالش بد میشد. بهش گفتم حالت بد میشه، گفت: توکل بر خدا، سه، چهار دون که خورد، رنگش زرد شد مثه چوب خشکی رو زمین افتاد، یا حضرت عباس حالا بیا درستش کن، بچه ها گشتن دنبال دکتر و دارو خونه، تو همین اوضاع و حال بدش می‌گفت: غلام می‌خوام بمیرم. واقعا حالش خیلی بد بود. بالاخره بعد از مدتی که حالش بهتر شد، ازش پرسیدم: تو که برات باقله ضرر داره چرا خوردی؟!، گفت: یه لحظه کیفم گرفت! به شوخی بهش گفتم لحظه ی بعد از خوردن باقله هم کیف کردی؟ یه نگاهی بهم کرد زد زیر خنده!...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
شروع جاذبه ی مغناطیس حسینی در روز اربعین🏴 است. این همان مغناطیسی است که امروز هم با گذشت قرن های متمادی در دل من و شماست. چند روزی بود که در خانه ما حرف از رفتن به کربلا🏴 بود. برادرم و پدرم اصرار داشتند که پاسپورت و ویزای ما را بگیرند و ما را به کربلا بفرستند. شوق و ذوق سفر به کربلا آنقدر زیاد بود که شب ها🌚 خواب نداشتم و روز ها🌝 نیز از ذوق زیاد گویی روی ابرها☁️ راه میرفتم. بالاخره روز سفر از راه👣 رسید؛ اولین روز ماه آبان ما راهی مرز مهران شدیم تا از آنجا به سمت نجف و کربلا حرکت کنیم. دومین روز ماه آبان بود که ما به مرز مهران رسیدیم و چه شلوغ بود مرز! مرز سرتاسر پر بود از زائرانی که برای زیارت اباعبدالله🦋 سختی سفر را به جان خریده بودند و راهی عراق شده بودند. بماند که گذشتن از مرز نیز چه سختی های جانفرسایی داشت اما همه این سختی ها می ارزید به دیدن حرم حضرت ارباب...! خلاصه ما از مرز رد شدیم و وارد کشور عراق شدیم. از مرز مستقیم به سمت نجف ماشین🚖 گرفتیم و حرکت کردیم. شب تقریبا نزدیک اذان صبح بود که ما به نجف رسیدیم و راهی حسینیه آیت الله حکیم برای استراحت شدیم. پس از خواندن نماز صبح و کلی استراحت به سوی حرم امیر المومنین🏴 رفتیم. وای که چه شلوغ بود صحن حرم اما همه زائرانی که آنجا بودند فارغ از آن اوضاع و احوال و شلوغی در حس و حال متفاوت و معنوی📿 خود غرق بودند. 💫وارد حرم که شدیم انگار نزد کسی رفته ایم که سالهاست برایمان آشناست؛ درست بود که در کشوری غیر از کشور خود بودیم و غریب به حساب می آمدیم اما در حرم امیر المومنین به هیچ وجه احساس غریبی نمیکردی، انگار که به دیدن پدرت و عزیزترین❤️ فرد زندگیت رفته ای...! پس از دعا و نماز📿 راهی حسینیه شدیم تا از آنجا پیاده👣 به سوی کربلا راه بیفتیم. کیف هایمان را به پشتمان انداختیم و بند کفشهایمان👟 را محکم بستیم و راهی شیرین ترین🌟 سفر زندگی خود شدیم. از اولین عمود شروع به راه رفتن کردیم، تمام زائران و افرادی که در اطراف ما بودند هر کدام حس و حال متفاوتی داشتند. یکی تسبیح📿 به دست داشت و صلوات میفرستاد، یکی با زمزمه زیارت عاشورا راه میرفت و لعن میکرد کسانی را که امامش را به شهادت رساندند و یکی زیر لب ذکر حسین حسین (ع) بر لب داشت. و در آنجا کسانی نیز بودند که به نیابت از کسانی آمده بودند که باز شدن راه کربلا را مدیون جان و خون🥀 آنان بودیم. و برایتان بگویم از مهمان نوازی و مهمان دوستی مردم عراق. با چه شور و شوقی😍 خاک زیر پای زائران را توتیای چشمان خود میکردند و آن را به عنوان شفا برای مریضان خود می بردند. با چه شوق و ذوقی خانه و کاشانه🏠 خویش را در اختیار زوار قرار میدادند. زائران همگی از تمام نقاط جهان آمده بودند و تنها در آنجا بود که تو میتوانستی همه افراد را با یک دیدگاه واحد ببینی و همگی جمله ((حب الحسین یجمعنا)) را بر لب داشتند یعنی عشق به حسین🏴 است که ما را دور هم جمع کرده است. و برایتان بگویم از آنروز که ما به عمود هزار و چهارصد و پنجاه رسیدیم و در آنجا بود که به آرزوی❤️ دیرینه خودم رسیدم. آن لحظه که گنبد طلایی🕌 حضرت ارباب و باوفاترین برادر و یار دنیا را دیدم به یقین از آن لحظه هایی بود که از عمر انسان شمرده نمیشود. انگار که آن ساعات از عمر و زندگی تو نیست. آن زمان به خودم آمدم که روبروی حرم سیدالشهدا ایستاده ام و صورتم خیس از اشک😭 است و این شعر را با خودم زمزمه میکنم: عشق یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم و سال و همیشه بی قرارم برای اربعینت🏴 آقای من زندگیمو دستت دادم تو این مسیر افتادم ای عشق مادرزادم حسین(ع)💔 @Fahma_KanoonTaha
سلام منتظر و شما عزیزان عضو کانال هستیم... یادتون نرههه.. منتظریممم
دو نفر از دوستان خیلی گرسنه بودن، بنده های خدا کنار یکی از موکب ها یه صف خیلی طولانی می بینند، می روند تو صف تا نوبت شون بشه، می گفت: با خودمون گفتیم غذای خوبی میدن که این همه صف کشیدن، نگاه کردیم حدود شصت یا هفتاد نفر هم جلومون صف کشیده بودن، ته صف معلوم نبود، بنده خدا میگفت حالا که نوبت ما شد، با تعجب دیدیم هست، نه .... آقا همه زدن زیر خنده! عجب ضد حالی!..‌‌. یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
دیر وقت بود، همه تو موکب ها جا گرفته بودن برای استراحت و خواب، هر چه گشتیم موکب خالی پیدا کنیم، پیدا نشد!آخر کار یکی از بچه ها صدا زد: یه موکب پیدا کردم اما بو گازوییل میده! سه، چهار نفر بیشتر نبودیم، گفتیم مشکلی نداره، بیرون هم هوا سرد بود، رفتیم درون موکب، بوی گازوییل به سر و کله ما زد، نزدیک بود نفسمون رو قطع کنه، وقتی برامون پتو آوردن دیدیم یه گروه چهار، پنج نفره هم وارد موکب شدن، معلوم بود که خیلی خسته هستن، سرشون رو که رو بالشت گذاشتن از خستگی همشون بیهوش شدن، یکی شون بد جوری خر و پف میکرد، بدتر از تراکتور و تلمبه، حالا بوی بد گازوییل یه جا، خر و پف این بنده خدا هم یه جا، اون شب نخوابیدیم، فقط تا صبح با صدای بلند می خندیدیم، که چند بار صاحب موکب اومد، ببینه چه خبره!...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
گروه مستند سازی شبکه جهانی میثاق برای مصاحبه با اتباع خارجی در پیاده روی کربلا، عازم عراق بودن، حقیر هم به عنوان مسئول دکور این گروه مستند ساز، با دوستان همراه شدیم، جالب اینکه دوستان با ایسوزو ساعت ۸ شب اومدن آبپخش، همه گرسنه بودن، همه دوستان رو دعوت کردیم به صرف فلافل، همه جوان بودن به جز دو نفر از اساتید، که اونها هم با جوانان همراه بودن تو خنده و شادی، گریه و عزاداری، بالاخره عقب ایسوزو رو تدارک دیده بودیم برای وسایل و استراحت دوستان، فضای دل نشینی بود، همه خودمونی و صمیمی بودن، اکثر دوستان شوخ طبع بودن، تا عمود ۴۰۹ با ایسوزو رفتیم، واقعا بچه ها روحیات معنوی بالایی داشتن، در این چند روز کوتاه، نکات اخلاقی زیادی از دوستان آموختم. اولین موکبی که رسیدیم، شروع کردم به نقاشی و خطاطی کردن روی دیوار موکب، مسئول موکب ذوق زده شده بود از کار ما، به عربی تشکر کرد، از مترجم گروه پرسیدم، گفت: داره بابت نقاشی و خطاطی تشکر میکنه و میگه سالهای دیگه هم منتظرتون هستیم، قدم روی دیدگان ما بزارید و حتما تشریف بیارید....یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
به موکب حضرت معصومه(س) که رسیدم به گوشه از موکب داشتم استراحت میکردم که جوانی اومد پیشم نشست، سلام کرد و ازم پرسید: بچه کجایی؟ گفتم بچه ی آبپخش هستم یکی از شهرهای استان بوشهر، گفت: تنهایی! گفتم تو مسیر پیاده روی تنهام! گفت: همسفر نمی‌خواهی! گفتم: تا ببینیم آقا چی میخواد، گفت اجازه میدی همسفرت بشم، من با بچه های دانشگاه افسری اومدم، الان هم میخواهیم حرکت کنیم. با ما میای؟ گفتم: می‌خوام کمی استراحت کنم. گفت: پس من میروم به مسئولمون میگم که با شما می‌خوام بیام، گر چه خیلی دشوار هست که قبول کنه. اما هر طور که شده راضی اش میکنم، دوست دارم تو مسیر با شما همسفر بشم. تو دلم گفتم: این چه کاریه، خوب با دوستانت بردار برو! خلاصه پیش ما موند، اسممون رو پرسید، چه کاره هستی و.... بالاخره با ما دوست شد! هنوز یادم هست، شب جمعه ای بود، نم نم ریز بارون هم میومد، بهم گفت: غلامرضا بین اهل بیت به کی خیلی ارادت داری، گفتم: به همشون!گفت: می‌دونم به همشون، اما یکی از اینها رو بیشتر تو زندگیت صدا زدی؟ گفتم بیشتر به حضرت زهرا(س) توسل دارم. گفت: برا چی؟ گفتم: چون مادره، مادر یه چیز دیگه هست، پیش امام حسین(ع) هم مادرش حضرت زهرا(س) خیلی خاص و ویژه هست، امشب که شب جمعه هست، و ما هم داریم میرویم به سمت کربلا مادرش مهمان ویژه امام حسین(ع) است، تو این حال و هوا بودیم تا دیر وقت، یه حال بسیار خوش معنوی بود. الان چندین سال هست که همدیگر رو ندیدیم، اما هر وقت که بهم زنگ میزنه، میگه: هیچ موقعی از عمرم به شیرینی و خوشی آن شب جمعه ای که تو هوای بارانی با هم پیاده می‌رفتیم به سمت حرم نمیشه! اربعین این چنین باعث جذب دل های مومنین نسبت به همدیگه میشه! یادش بخیر... @Fahma_KanoonTaha
تو شهر کربلا وارد موکب بزرگی شدم، که ایرانی ها ساکن بودن، هر شب توی موکب مراسم عزاداری برگزار میشد! اول کار چون خیلی خسته بودم و گرد و غبار سفر بر سر و رویم نشسته بود، حمام رفتم و بعد از دوش گرفتن، لباس های کثیفم رو شستم و روی طناب بزرگی که همان نزدیکی نصب بود آویزان کردم، بعد از مدتی که اومدم لباسها رو جمع کنم، با تعجب دیدم، هیچ کدام از لباس هایم نیست، جوراب و پیرهن و شلوارم گم شدن، خیلی هم دنبالش گشتم، ولی فایده نداشت، اومدم سر جایم دراز کشیدم، همش تو فکر این بودم که آخه ما اینجا زائریم، یعنی کی می‌تونه لباس هامو برداشته باشه؟، تمام ذهنم رو در گیر کرده بود، بلند شدم تا بروم نگاهی دوباره بندازم شاید پیداش کنم، از سر جام که بلند شدم رفتم دمپایی ام رو بپوشم تا یه نگاه بندازم، دیدم دمپایی ام نیست، گفتم یا امام حسین بد جور داری ما رو امتحان میکنی، ما زائر تواییم آقا، یه کاری کن! دنبال دمپایی گشتم پیداش نکردم، دیگه قید دمپایی رو هم زدم، رفتم که دراز بکشم با کمال تعجب دیدم پتویی که رو خودم می‌گرفتم نیست، البته پتو مال موکب بود، رفتم یه پتوی دیگه ای گرفتم، با خودم گفتم یا ابا عبدالله ما رو گیر انداختی آقا! ما اینجا زائر تواییم! دو روز گذشت، روز آخر که از حرم برگشته بودم، با تعجب دیدم، دمپایی، پتو و لباس هام سر جاش گذاشتن، کاملا حیران و گیج شده بودم، فهمیدم که آقا خیلی هوای ما رو داره. و یاد جمله مادر خدا بیامرزم افتادم که می‌گفت: پسرم مال حلال هیچ گاه حروم نمیشه!...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
در یکی از این سفرهای پیاده روی اربعین که همراه با رفقای هیاتی و پایگاه بودیم، توی نجف یه موکب بزرگ و خوبی رو پیدا کردیم، دیگه همونجا محل استراحت مون بود، کم کم داشتیم به زمانی که قرار برای پیاده روی گذاشته بودیم نزدیک می شدیم، بچه ها اصرار کردن که روضه بخون، یه باره یاد آخرین عمود افتادم، وقتی گنبد علمدار رو می بینی! شروع کردم به خواندن: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.... هنوز به کربلا نرسیده، دلها کربلایی شده بود... یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
از مرز عراق که می گذشتی، وسیله نقلیه برای رسیدن به بصره و نجف به سختی پیدا میشد، تقریبا یک روز و نیم معطل شدیم، بعضی از رفقا برگشتن، چند کیلومتر بچه ها پیاده رفتن برای پیدا کردن وسیله، ولی انگار فایده ای نداشت، آذوقه بچه ها تموم شده بود و همه تشنه بودیم چون مسافت زیادی رو پیاده پیموده بودیم و همه جا بیابان بود، لحظه شماری میکردیم برای پیدا شدن وسیله نقلیه! عجب امتحان سختی! با این ازدحام و سیل جمعیت، کسی باورش نمی شد وسیله نقلیه بتونیم پیدا کنیم، ناگهان کامیون‌های رو باز حشد الشعبی رسید، باورمان نمیشد، سر از پا نمی شناختیم، بی اختیار می دویدیم برای سوار شدن، چه لذتی داشت وقتی مطمئن بودیم که سواریم و داریم به سمت (حرم یار) میرویم....چقدر دلمان خوش بود و می‌خندیدیم......یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
❣ سلام و امید ک از گزند روزگار در امان باشید❤️امروز اولین روز ماه صفر هست یاد خاطره ی خوشی افتادم گفتم تعریف کنم سالهای اولی ک همه پیاده میرفتن کربلا هوا خیلی سرد یادمه اون سال نه پولی داشتیم برای رفتن و حتی نه کفش مناسبی دوتا بچه شیر خوره هم داشتم ولی با این حال باز تو خلوت مدام گریه میکردم و از خدا و اقا میخواستم دست منو برسونه ب کربلا خلاصه یه دو روز مانده ب اربعین مادرم زنگ زد و گفت مرز بازه و همه دارن میرن بدون ویزا و پاسپورت مام تازه راه افتادیم سمت کربلا از مرز رد شدیم خلاصه تا شب هر جور بود حرکت کردیم و خودمونو ب مرز رسوندیم و سریع هم از مرز گذشتیم اصلا باورم نمیشد مثل یک خواب بود خواب خوش چون هوا سرد بود بچه هام سرما خوردن و خودمم تب داشتم یادمه شب آخری ک میخاستیم بیایم خونه فقط یک مقدار پول داشتیم برای کرایه فقط تا خونه بچه هام هم غذا میخاستن هم جای گرم ک بخوابن شوهرم گفت بچه هارو نگه دار تا برم کمی نان بخرم از نانوایی فعلا بچه ها بوخورن تا برسیم خونه چادرمو کشیدم رو سر بچه هان و همون جا کنار باب القبله نشستم در ورودی اقا امام حسین مردی رو دیدم اومد طرفم و گفت خانوم مرد شما کجاست راستش کمی ترسیدم و با اخم گفتم شوهرم رفته برا بچه هام غذا بیار گفت من اونطرف هستم شوهرت اومد میام کار ش دارم تو فکر رفتم این اقای عرب چ خوب فارسی صحبت میکرد اصلا ب شوهرم چیکار داشت ب محضی ک شوهرم اومد اون اقا با خوش حالی ب طرف شوهرم اومد و سلام کرد و گفت امشب جایی دارین بخوابین شوهرم گفت نه والا مهمان اقا هستیم از وقتی اومدیم بچه هام مدام گریه میکردن اون اقا پرسید بچه چرا گریه میکنه گفتیم شیر میخاد شیشه شیرشم گم شده اینجام هرچی از داروخانه خواستیم بخریم متوجه نشد چی میخایم خلاصه اون اقا گفت امشب مهمان من باشید مسافر خانه میگیرم من نذر دارم هرسال زائر ی رو جا و مکان غذاش رو تامین کنم دخترم رو بغل گرفت و راه افتاد از جلو مغازه ها ک رد میشدیم اون اقا ب مغازه دارها با خوش حالی میگفت ببینین امشب عمو شدم و مدام صورت بچه هامو می بوسید اتاق گرم و خوبی رو ب ما نشون داد و گفت تا هر وقت دوست داشته باشین بمونین و خودش رفت بیرون نیم ساعت بعد اومد غذای خوش مزه ای گرفته بود برامون کلی اسباب بازی برای بچه هام و شیر و شیشه شیر برای پسرم اونارو ک داد رفت و گفت شما هر چقدر ک اینا بمونین من حساب میکنم و اون اقا رفت دیگه ندیدیمش و فرداش ب طرف خونه حرکت کردیم بعدها ک ب خونه اومدیم و ب اون شب فکر میکنم از ته دلم خوشحال میشم ک آقا اون قدر هوای مارو داشت اینکه حدیث هست ک ما در همه حال از احوالات شیعه ی خود با خبریم عین حقیقته @Fahma_KanoonTaha
تو مسیر پیاده روی با من خیلی گرم گرفته بود، طوری شده بود که می‌گفت: اینجا بمانیم یا برویم، تنها از تهران اومده بود، من هم دنبال بهونه می‌گشتم که یه جورایی ازش جدا بشم و خودم رو سریع تر به کربلا برسونم، به یه موکب رسیدیم گفتم می‌خوام استراحت کنم، یه چرت زدم، بلند شدم دیدم بنده خدا خوابه، گفتم فرصت خوبیه، کوله ام رو برداشتم و بدون خداحافظی حرکت کردم. تو بین راه ایستادم داشتم استراحت میکردم که دستی زد رو شونم نگاه به پشت سرم کردم، دیدم همون بنده خداست، انگار دوست نداشت از ما جدا بشه، کلی شرمنده شدم بخاطر اینکه بدون خداحافظی ازش جدا شده بودم....یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
خاطره جا موندن از اربعین، پارسال چند شب مانده به اربعین، با یکی از رفقا رفتیم گلزار شهدای شهر، بغض راه گلوم رو گرفته بود، نشستم کنار قبر عبد صالح خدا(شهید روا)، رو کردم به قبور شهدا گفتم: ما جا موندیم از قافله ی اربعین. اما خوش به حال شما که قدم به قدم با زائران اباعبدالله در این پیاده روی اربعین همراهید. اگر به کربلا رسیدید، سلام ما را به محضر سیدالشهدا برسونید، بگید: آقا یه عده ای نوکر و دلسوخته تا آخرین لحظه گذرنامه به دست منتظر ماندن، اما نشد.! بالاخره از کاروان جا موندن! اما یا ابا عبدالله من یه سه ساله میشناسم که وقتی از کاروان جا موند، نیزه ای که سر شما رو حمل می‌کرد ایستاد و تکان نخورد تا موقعی که این سه ساله به کاروان ملحق شد. آقا جان مپسند که عده ای از عاشقا و نوکرانت از کاروان اربعین جا بمونن.! چطور دلت میاد...به خدا ما هم دل داریم...دلمون بد جوری شکسته آقا...رفیقم بد جور گریه میکرد هنوز هم باورش نمیشد که امسال از کربلا رفتن خبری نیست... @Fahma_KanoonTaha
تو پیاده روی اربعین هر کسی با یه چیزی خاطره داره، مثلا بعضی ها با خوردن چای عراقی لذت می برند و بعد براشون همین خاطره میشه! عاشق قهوه بود، بحثش رو که میکردی وارد بحث میشد در موردش کلی حرف میزد، تو بین راه به یه موکب عشایر عراقی رسیدیم، که قهوه ی تازه درست میکرد، کاملا محو شده بود در مراحل تهیه و درست کردن قهوه ی عربی مخصوص، به ما گفت: شما بروید، بعدا خودم میام پیداتون میکنم. بعد از مدتی شاد و شنگول اومد، انگار دوپینگ کرده بود، معلوم بود چند تا از اون فنجون های قهوه رو نوش جان کرده که اینقدر سرحال شده!...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha