eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
1هزار دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
کف پاهاش به شدت تاول زده بود، با پاهای تاول زده، راه رفتن براش خیلی سخت شده بود، بنده خدا از بچه های کاروان عقب افتاده بود، اومدم کولش رو گرفتم، گفتم بزار کمکت کنم، حداقل ببرمت موکب هلال احمر تا تاول پاهات رو مداوا کنند. میدونستم که داره از ترکیدن تاول پاهاش، چه دردی رو تحمل میکنه،! آروم نگاهی بهم کرد و گفت: من دوست دارم با همین حالت امام حسین(ع) رو زیارت کنم، چه لذت و صفایی داره وقتی به حرم برسی و ببینی برای رسیدن به حرم ارباب، کف پاهات تاول زده، این درد نیست، این خود عشقه،! بزار تو این حال خودم باشم! غبطه خوردم به اون صفای دل و حال خوشش...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
اولین بار کنار عمود ۳۵۱ دیدمش، دم‌دمِ غروب بود و من منتظر بچه‌های کاروان که برسن و باتفاق هم بریم یه موکب شب‌مون میدا کنیم. روز اول پیاده‌روی تموم شده بود، ۵سال پیش رو میگم به‌اتفاق دوسه‌تا بچه‌ها داشتم با دقت لای جمعیت نگاه میکردم تا مبادا کسی از بچه‌ها رد بشن و باز بخوایم مثل صبح حرکت‌مون رو به تاخیر بندازیم‌. تو همین هِیسُ‌وِیس بود که یه جوان عراقی اومد پیشم. احتمالا می‌خواد سوالی بپرسه و درخواستی کنه با اینکه فارسی رو شکسته حرف میزنه ولی راحت میشه متوجه شد چی میگه: سلام؛ خانه خوب با سیاره وای‌فای موجود حمام موجود بهش گفتم: لالا آنی معلم و منتظر اعضا حَمله هیچی دیگه، اون شب رو بهمراه حدود ۴۰نفر از دوستان مهمان سیدحسن شجیری بودیم. می‌گفت معلم هنر مقطع متوسطه هستم و تو شهر کفیل هم یه آرایشگاه دارم تا اوقات خالی‌م رو برم به بازار مرکزی رفتن‌مونم خاطره شد و البته بساط خنده دو‌سه سواری برا زَنا و پیرا و مابقی هم پشت کامیون ۱۰تُنی توی تاریکی و کیلومترها دورتر از مسیر اصلی پیاده‌روی راستش همه ترسیده بودیم آخه جِنگ تهدیدات داعش بودُ ما هم به همه‌چیز مشکوک بعد عبور از مسیرهای نامعلوم و بیابان برهوت رسیدیم نخلستان بچه‌ها گفتن به آبپخش نگین سبز استان خوش‌آمدید! از روی پل کُلُل هم رد شدیم تا برسیم به کفیل زمین فوتبال چمن، نهرهای انحرافی در شهر، ترافیک بدون نظم و البته یه مناره بلند بسیار خاص که از ابتدای شهر مشخص بود. نه انگار رسیدیم شوش و این گنبد دانیال نبی(علی نبینا و آله و علیه السلام) هست  گنبدى سفید، مخروطى و کنگره‌دار و بازمانده از دوران مغول اینجا مدفن پیامبر ذوالکفل(علی نبینا و آله و علیه السلام) هست که در اصل اسمش حزقیل یا حزقیال بوده و به این دلیل که کفالت قوم یهود رو تو دوران اسارت در بابل بعهده داشته به ذوالکفل معروف شده حالا دیگه شهر کفیل با زیارت پیامبر ذوالکفل‌ش شده یکی از مکانهای ثابت و البته خاطره‌انگیز کاروان ما آل‌یاسینی‌ها شام ثابت ضیافت‌شون هم کپه عراقی هست همون سمبوسه گوشت با دورلایه‌ای از برنج بهمراه خیارشور و گوجه و البته خُبُز گرمه درسته دعوت سیدحسن‌یم ولی میزبان برادر بزرگ خانواده سیدمحمد هست که مسئول کاروان هست و زوار عراقی رو میاره شهرهای مقدس قم و مشهد. سیدحسین برادر دوقلوش بهمراه آسیدمصطفی که برادر کوچیکه خانواده هست هم دربست بالاسر بچه‌ها وایسادت برای ارائه خدمت به زوار ارباب حقیقت اینه‌که سیدحسن کفیل بهمراه ابوعلی حی‌الرحمه‌نجف و ابوجاسم‌دورالحوزه کوفه شدن جزیی از رفقای اربعینی ما که طول سال رو باشون در ارتباطیم و جویای سلامتی هم امسال ولی داستان فرق کرده؛ غم فراق دوساله شد این روزا رو باید اینستاگردی کنیم برا دیدن تصاویر پیاده‌روی زوار و شنیدن روضه‌های اربعینی دیشب داشتم واتساپم رو چک میکردم که یه پیام اومد درست مثل لهجه درهمُ‌برهم‌ش نوشته بود: شما موجود زياره الامام الحسين سیدحسن بود، هر سال این‌موقع من بهش زنگ میزنم تا روز حضورمونو رزرو کنم اونم میدونه وضعیت ما ایرانی‌ها چطوره برا همین این‌بار خودش پاپیش گذاشته بود منم براش نوشتم: لا حبیبی احنا محرومون و نبکی بالفراق اربعین آره ظاهرا امسالم این‌جور باید گفت؛ «گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم» بُعد منزل چه بلایا به سرِ ما آورد! پ‌ن: ۱. سه‌نفر آخر جمعیت به ترتیب راست به چپ تصاویر سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن می‌باشد و اینجا هم منزل سیدمحمد ۲. همیشه صبح زود قبل از برگشت به مسیر اصلی پیاده‌روی، دسته‌جمعی میریم زیارت پیامبر ذوالکفل @Fahma_KanoonTaha
من و آقا امیرحسین از اول تا آخر پیاده روی هر کدام دو نوحه بیشتر نداشتیم، که برای جمع پیاده روی خودمون میون راه میخوندیم، از بس نوحه هامون رو پشت سرهم خونده بودیم که یکی از رفقا به محض اینکه شروع میکردیم به خواندن، میگفت بچه ها سینه نزنید تا اینقدر نوحه تکراری نخوانند، تازه به کربلا رسیده بودیم، به آقا امیرحسین گفتم، کربلایی بخون، گفت چی بخونم همش تکراریه!، صبح بود هوا ابری و گاهی هم نم نم بارون میومد. گفتم: نوحه سلام آقا! همون نوحه ای که چندین بار در بین راه خوانده بود، اما این بار برا بچه ها تازگی داشت، امیرحسین شروع کرد به خواندن، همون بنده خدایی که اعتراض میکرد نوحه هامون تکراریه، با جون و دل سینه میزد، خیلی ها که تو مسیر بودن با ما همراه شدن، هم سینه میزدن هم گریه میکردن، یه حال و هوای عجیبی بود، انگار دلهای بچه ها با آسمان گره خورده و شروع به باریدن کرده بود...سلام آقا! من از خدا فقط تو رو می‌خوام آقا!....یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
با بچه ها ایستاده بودیم برا استراحت توی پارک، از بس با هم شوخی کردیم و خندیدیم که یه نفر همون نزدیکی ها صدام زد، از من پرسید: بچه کجایی؟ گفتم بچه بوشهر! گفت: کلی با روحیات تون کیف کردم. نشستم کنارش چندتا شوخی با مزه کردم، بنده خدا کلی خندید! می گفت: بچه همدان است و کفتربازه! امسال اولین سالی است که اومده کربلا! آدرس خونشون رو بهم داد و گفت: هرگاه اومدی همدان یه سر هم خونه ما بزن!...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
کنار یکی از موکب ها داشتم وضو میگرفتم، یه وقت متوجه شدم یه نفر عجیب داره نگام میکنه، گفتم: ببخشید مگه چیزی شده؟ گفت: شما خیلی شبیه رفیق شهیدم هستی، گفتم: رفیق شهیدت کی بوده، گفت شهید بلباسی، تو محله، پایگاه و هیات شون کار فرهنگی میکرد، میگفت سال ۹۵ در سوریه شهید شد، گفتم: شاید در چشم شما من از لحاظ چهره شبیه به شهید بلباسی باشم، اما از لحاظ رفتاری آن شهید بزرگوار کجا! ما کجا! فرق ما زمین تا آسمان است! لبخندی زد و گفت: اینقدر سختش نکن! همینطور که داری پیاده می روی به سمت کربلا از ارباب بخواه که عاقبتت ختم به شهادت بشه...یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
🏴 پارسال دو روز مانده به اربعین به یکی از رفقا گفتم اگه میشه برویم کنار مرز شلمچه و از همان جا یه سلامی به آقا اباعبدالله عرض کنیم و برگردیم. در اوج کرونا بود. عصر با وانت پراید به سمت مرز حرکت کردیم، در بین راه کنار یه موکبی ایستادیم برای نماز. در وقت وضو، شخصی که در آنجا داشت وضو میگرفت، به من گفت که احتمالا فردا یا پس فردا مرز به صورت موقت باز میشه. به ما گفتن، حرکت کنید به سمت مرز! من که باور نمی کردم در این شرایط سخت کرونایی مرز باز بشه! نماز عشا که تموم شد من و رفیقم لقمه ای رو کنار موکب به عنوان تبرک برداشتیم و به سمت مرز حرکت کردیم، به یکی از ایستگاههای پلیس که رسیدیم، بهمون گفتن به سمت خرمشهر نروید که راه ورودی به خرمشهر بسته شده، مونده بودیم برگردیم یا جلوتر برویم. به رفیقم گفتم، جلوتر میرویم قبول کرد و رفتیم تا به بندر ماهشهر که رسیدیم توی یک رستوران شام خوردیم. سوار ماشین که شدیم رفیقم بهم گفت: ما دیگه نمیتونیم تا مرز برویم چون گفتند که مرز بسته، تا همین جا رو به کربلا یه سلامی به آقا بدهیم، دست روی سینه و نفس در سینه حبس، با دلی شکسته صدا زدیم: السلام علیک یا اباعبدالله... @Fahma_KanoonTaha
سلام عزیزان میتونن خاطرات اربعین رو برامون بفرستن تا در کانال قرار بدیم...
🏴 سال گذشته در مسجد نبی(ص) آبپخش مراسم جاماندگان اربعین همزمان با شب اربعین برگزار شد. مراسم که تموم شد بعضی ها نمی خواستند بپذیرند که امسال نمی توانند کربلا بروند. از سر جاشون بلند نمی شدند. از بس داغ نرفتن کربلا برای بعضی ها سنگینی می کرد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، یکی از رفقا بهم گفت: نمیای برویم کربلا؟ گفتن مرز به صورت موقت باز شده! گفتم: باید یه کم فکر کنم، گفت: منتظر خبرت هستم. خلاصه برا ما جور شد اما اون رفیقم که بهم خبر داده بود براش جور نشد. با جمعی از رفقا با دوتا خودروی شخصی خودمون رو سراسیمه به مرز رساندیم. دیدم در بین جمعیت جوانی نشسته خیلی تو فکر رفته، بهش گفتم: مگه چی شده، گفت: اینجا که رسیدم، دیدم گذرنامه ام تاریخ اعتبارش تموم شده، حالا دیگه فرصت هم نیست که بروم تمدیدش کنم، دست گذاشتم رو شونه هاش گفتم امام حسینی که تو را تا اینجا آورده فکر بقیه ی کارهاش رو هم کرده! پاشو غصه نخور.! از مرز که می‌خواستیم عبور کنیم فقط سریع یک مهر می زدن و التماس دعا می گفتن. دیگه نگاه به تاریخ اعتبار گذرنامه هم نمی کردن. اگه آقا بخواد بطلبه حتی تاریخ انقضای گذرنامه هم نمیتونه مانع باشه! @Fahma_KanoonTaha
۱ بالاخره ابر و باد و مه خورشید موافق هم شدند و شرایط، مهیای سفر! چند روزی بود مرغ جانم در قفس تن، قرار نداشت و با شنیدن خبر سفر، انگار داشت به آرامش می‌رسید! همان شب کوله سفر را آماده کردیم. صبح زود بعد از زیارت کریمه اهل بیت (سلام الله علیها) به سمت فرودگاه امام خمینی (رحمه الله علیه) حرکت کردیم. گویی از همان لحظه سوار بر کشتی نجات حسین (علیه السلام) شده‌ایم. در فرودگاه، مسافرها دو دسته بودند گروهی مسافر کشورهای اروپایی، زنان با صورت‌های بزک‌کرده و شال شل روی سر و لباس‌های تنگ و بدن‌نما و مردان کرواتی و دستمال به گردن! اما گروه دیگر مسافران پروازهای عراقی بودند، زنان با چادر و مردان لباس‌های یک دست مشکی و سر و وضعی ساده، اما در چشم همه آن‌ها برق شادی دیدار معشوق دیده می‌شد. اغلب آن‌ها کوله‌پشتی ساده‌ای به همراه داشتند، انتظار می‌کشیدند، اما ذوق داشتند این را از رفتارشان، طرز صحبت‌شان با یکدیگر می‌توانستیم ببینیم! بعد از ارائه مدارک و تحویل کوله پشتی، به باربری فرودگاه و کارت پرواز گرفتن، در سالن انتظار، روی صندلی‌ها نشستیم. فاطمه آرام و قرار نداشت، دائم سؤال‌های ریز و درشت می‌پرسید. خانم میانسالی کنار فاطمه نشسته بود، با او مشغول صحبت شد. وقتی فهمید که عازم نجف هستیم. به فاطمه گفت: «عزیزم تو بی‌گناهی وقتی رفتی کربلا برای من هم دعا کن!» قلبم تکانی خورد! ظاهر بزک کرده و موهای بلوند او چیز دیگری نشان می‌داد ‌اما او هم دل در گرو اباعبدالله (علیه السلام) داشت.البته تعجبی نداشت او امام حسین همه است! ✍️نجمه صالحی ادامه دارد.. @Fahma_KanooTaha
🏴السلام ای وادی کربلا السلام ای سرزمین پر بلا السلام ای جلوه گاه ذوالمنن السلام ای کشته های بی کفن نمیدونم از کجا شروع کنم سفر اربعین سفری است که هیچ کس از پیاده روی اش خسته نمیشه اونم از نجف تا کربلا... دقیق نمیدونم چه سالی بود که امام حسین برای سومین دفعه منو دعوت کرد برم پابوسش اونم اربعین. حس و حال عجیبی داشتم کوله ام رو بستم و راهی شلمچه شدم. خیلی شلوغ بود نزدیک ۳ ساعت طول کشید تا از مرز رد شدیم و من هنوز باور نمی کردم که دوباره دارم میرم کربلا... وقتی رسیدیم نجف و زیارت کردیم پیاده روی شروع شد. اصلا خستگی رو حس نمیکنی، موکب ها قدم به قدم حس خیلی خوبی داره تا برسی کربلا... بعد از چند روز پیاده روی رسیدیم. شب اربعین بود، بین الحرمین رو به روی گنبد اباعبدالله نشسته بودم. تاریخ گوشی ام رو نگاه کردم. تولدم بود. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. ذوقی عجیب از محبت ارباب وجودم را پر کرد... خودمو مدیون امام حسین میدونستم که روز تولدم اونم اربعین منو دعوت کرد که تو حرمش باشم. 📝 شریفه عوامی ۳۱ ساله، از خوزستان شهر بندر امام خمینی @Fahma_KanoonTaha
عکس های گوشی‌مو خالی میکردم رسیدم به این عکس عکسی که خیلی دوستش دارم... این پیکسل‌هارو مسئولین کاروان تهیه کرده بودن تا طیِ‌مسیر به‌خادم‌های عراقی بعنوان یادگاری بدیم من وقتی میخاستم این عکس رو بگیرم بچه‌ها فارسیِ‌منو متوجه نمیشدن ولی با تلاش هایی که انجام دادم خوب همکاری کردن و این عکس ثبت شد. 💠 «با خاطرات اربعین هر روزمان را شیرین کنیم.» 😍 @Fahma_KanoonTaha
۲ بعد از مدتی نشستن در سالن فرودگاه و انتظار و چشم گرداندن به این طرف و آن طرف و نگاه به تابلو سالن، نوبت سوار شدن هواپیما شد! از تونلی پیچ در پیچ رد شدیم و به ورودی هواپیما رسیدیم، مهماندارهای ایرانی جلوی در ایستاده بودند تا مدارک و شماره صندلی ها را کنترل کنند. بی‌اختیار چند سال پیش برایم تداعی شد. خانم‌های مهماندار اردنی با پیراهن‌های سفید و دامن‌های کوتاه، موهای شنیون و صورت های نقاشی‌شده جلوی در هواپیما ایستاده بودند! با صدای مهماندار فهمیدم باید زودتر سرجایم بنشینم! بلافاصله بعد از اوج گرفتن هواپیما، پذیرایی شروع شد. ناگت مرغ، کاستر، ماست، نان و سیب در بسته‌های کوچک، میان مسافران می‌چرخید. نفس راحتی کشیدم اولین خان تمام شده بود! از پنجره به بیرون نگاه کردم ابرهای همچو پشمک زیر پایم می لغزیدند. مثل کودکی شده بودم، دوست داشتم مشتی از آن‌ها را بردارم! با عبور از ابرها و حضور در آسمان احساس می کردم به خدا نزدیک‌تر شده‌ام‌. حدود یک ساعت و ربع، روی صفحه آبی رنگ دفتر خلقت و سایبان زمین بودیم و چه زود گذشت! هواپیما در آغوش فرودگاه نجف جای گرفت! چقدر دلم آرام می‌گیرد وقتی زیر آسمان شهر أخ الرسول، قدم می‌زنم و در هوایش نفس می کشم! به نجف آمده بودیم تا اذن حضور را از پدر بگیریم و قدم در جاده بهشت، جاده آرزوها بگذاریم! ✍️ نجمه صالحی @Fahma_KanoonTaha
۳ از ظهر گذشته و هوا خوب بود. جلوی درب خروجی فرودگاه، راننده‌ها با دشداشه‌های بلند، منتظر مسافران بودند. با صدای بم و بلندشان فریاد می‌زدند و سعی داشتند مسافرین را به سمت خودرویشان ببرند. ما هم به سمت یکی از راننده‌های صدا بلند رفتیم! بعد از توافق قیمت، یکی از تاکسی‌های زرد رنگ، ما را به سمت آدرسی که در دستمان بود، رساند؛ منزل ام حیدر! زهرا خانم، خواهر یکی که از دوستان بود که در قم، با مردی عراقی ازدواج کرده بود و بعد از سرنگونی صدام، برای زندگی از قم به نجف کوچ کرده بود. او را ندیده بودیم ولی وقتی با او آشنا شدیم، گویی چندین سال بود او را می شناختیم. زبان عربی را به خوبی صحبت می‌کرد با آن‌که فرزندی نداشت خیلی زود توانست با فاطمه ارتباط برقرار کند. خانه‌ی زهرا خانم که در نجف او را به نام "ام حیدر" می‌شناختند مانند سایر خانه‌های عراقی بسیار ساده بود! اتاق مخصوص ام حیدر، یک اتاق نیمه کاره بود، اتاقی با دیوارهای گچ و خاکی که ورودیش با سی دی‌های بدون استفاده تزیین شده بود. کنار دیوارهای سالن پذیرایی مخده‌های قرمز رنگ چیده شده بود. پرچم‌های سرخ" یا حسین (علیه السلام)" و" لبیک یا حسین (علیه السلام)" دیوارها را زیباتر می‌کرد، دو تخته فرش ماشینی ایرانی، کف اتاق را پوشانده بود‌. شاید این تنها چیزی بود که در خانه ام حیدر با سایر خانه‌های عراقی متفاوت بود! شب برای استراحت در اتاق ام حیدر بودیم که متوجه موضوع جالبی شدم! ✍️ نجمه صالحی @Fahma_KanoonTaha
🏴 چند سال قبل با چند نفر از دوستان در سفر پیاده روی کربلا، به یه فضای سبزی رسیدیم که چند نفر داشتند آنجا استراحت میکردن، دوستان ما هم همگی اهل شوخی بودن و داش مشتی، هر کس رو که می دیدن خودمونی و متواضع هست باهاش حسابی گرم میگرفتن. یه جوان ایرانی رو دیدم که ظاهرش خوب نبود قسمتی از دستاش خالکوبی کرده بود، سیگاری هم روشن کرده بود و گوشه ی لب گذاشته بود و یه زنجیری هم دور گردنش بود. رفتم کنارش نشستم به شوخی بهش گفتم: ککا تو با این قیافه و ظاهری که داری اینجا چکار میکنی؟ گفت: من اصلا تو این وادی نیستم فقط اومدم ببینم چه خبره! بهش گفتم: بچه ی کجایی؟ گفت: همدان. گفتم: کجای همدان، بالا جا یا پایین جا؟ بنده خدا خنده ش گرفته بود. ازم سوال کرد، تو بچه ی کجایی؟ گفتم: بوشهر، آبپخش گفت: بالا جا یا پایین جا؟ گفتم: دیگه نشد، ما بالا جاییم، بچه ی محله ی بالایی ام، بچه های محله مون همه داش مشتی هستند، بهش گفتم: کفتر هم داری؟ گفت: آره خیلی! از کجا فهمیدی؟ گفتم: قیافت داد میزنه! بنده خدا زد زیر خنده! بهم گفت: شماره ام رو بردار، تو رو خدا هرگاه اومدی به سمت همدان زنگ بزن بیا خونه ی ما، بهش گفتم: ان شاءالله سال بعد که میای کربلا، با خودت چند تا کفتر بیار برای گنبد و صحن و سرای آقا امام حسین(ع). گفت: حتما، موقع خداحافظی انگار دلش نمی خواست از ما جدا بشه! @Fahma_KanoonTaha
🏴 چند سال پیش با چند نفر از دوستان توفیق پیاده روی در مسیر نجف به کربلا پیدا کردیم. در بین راه درز دوخت شلوار ما پاره شد، خیلی نگران و عصبانی در بین موکب ها دنبال خیاطی می گشتم. تا بالاخره یه خیاطی پیدا کردیم. بنده خدا هم عربی بلد بود و هم فارسی. وارد شدم داخل خیاطی و گفتم: آقا ببخشید شلوارم واترکسه! گفت: چی؟ گفتم: واترکسااااا! بنده خدا مانده بود که منظور از واترکسه چیه! اصلا این چه زبانیه؟ گفت چی چی میگی؟ بهش گفتم: ترکی و لری گپ نمی‌زنم واترکسا! یه لحظه نگاه کردم دیدم همه ی دوستانم دارن میخندن و این بنده خدا که خیاط بود تعجب کرده بود که من دارم چی میگم. به پاره شدن دوخت در مسیر اصلی پارچه به زبان محلی غلیظ خودمون واترکس می گویند. @Fahma_KanoonTaha
۴ ام حیدر یکی از مبلغین حوزه نجف بود و هر روز صبح به مواکب نزدیک جاده نجف می‌رفت. مردم عراق به صورت قبیله‌ای و عشیره‌ای مواکب را مدیریت می‌کردند. سر در ورودی اغلب مواکب جمله‌ی "شعارنا خدمت لزوار الحسین(ع)" نوشته شده بود. ام حیدر در مواکب طریقه صحیح وضو را به زنان آموزش می‌داد. قرار شد صبح زود، همراه او شویم و آقایان هم به حرم امیرالمومنین(ع) بروند. هنگام ساختن وضو، برای نماز صبح، ام حیدر کنارمان به تماشا ایستاد، ذوق‌کنان گفت: «فاطمه چه خوب وضو می‌گیره ای کاش برای آموزش کنارم می‌اومد!» با وجود اینکه فاطمه چند ماه دیگر به سن تکلیف می‌رسید، اما احکام نماز را به طور کامل می‌دانست. با شنیدن آرزوی ام حیدر یاد داستان کودکی حسنین(ع) و آموزش وضوی آنها به پیرمرد افتادم! با خودم گفتم بیراه هم نمی‌گوید گاهی آموزش به زبان کودکان مؤثرتر است! با صدای بوق سرویس یا ون کوچک سفید رنگ از منزل خارج شدیم. بانوان طلبه ردیف روی صندلی‌ها نشسته بودند. هر کس نزدیک عمود محل مأموریتش پیاده می‌شد. ما هم به همراه ام حیدر عمود ۸۶ پیاده شدیم. ام حیدر به محل خدمتش رفت و ما هم مثل سال‌های قبل، به تماشای زائرین خسته نشستیم اما این بار، هنوز غبار خستگی به تن‌مان ننشسته بود! در موکب، تعدادی از جنگ زده‌های موصل هم زندگی می‌‌کردند. آنجا تصاویر زیبایی در حال تولد بود! عصر به خانه بازگشتیم اما متوجه شدیم به دلیل ازدحام جمعیت، امکان زیارت از نزدیک، برای بانوان نیست! تصمیم جدید گرفته شد! ✍️ نجمه صالحی ✅ ادامه دارد @Fahma_KanoonTaha
🏴 با یکی از رفقا وارد موکبی شدیم برای استراحت خیلی شلوغ بود. خیلی خسته بودم کوله ام رو گرفتم و به یه گوشه ای پرتاب کردم و گفتم: امام حسین خودت حافظ و نگهدارش باش. رفیقم که میخواست استراحت کنه کوله اش رو زیر سرش یا توی بغلش گذاشت و خوابید. فردا صبح که از خواب پاشدم اومد پیشم بهم گفت: می‌دونی چندتا موبایلی که پیشم امانتی داخل کوله ام بوده با شارژر موبایلم رو بردن، گفتم پس کو کوله ات، گفت: کوله رو هم بردن، با خودم گفتم: یا امام حسین اینکه کوله پشتی اش رو گذاشته بود زیر سرش یا تو بغلش رو بردن، من که دیشب کوله رو پرت کردم، لابد کوله پشتی من رو هم بردن، رفتم دیدم خدا رو شکر کوله پشتی من هست و دست نخورده. بعد از مدتی کوله پشتی اش رو آورده بودن توی کوله پشتیش به جز یک لباس زیر براش چیزی نزاشته بودن. گفتم: باز هم برو خدا رو شکر کن که یه لباس زیر برات گذاشتن و گر نه باید لختکی تا خونه می‌رفتی. بنده خدا گفت: نمی دونم چطور جواب اونی که موبایلش رو به من امانت داده رو بدهم. گفتم: کاری نداره، میروی کنارش مقدمات براش می چینی، بهش میگی این سفر سختی های زیادی داره، باید آدمی خطرات رو در این سفر با جون و دل بخره، بعد لپ کلام رو بهش میگی که موبایلت رو دیشب بردن، فقط یکباره بهش نگو که ممکنه سکته کنه یا شوک بهش وارد بشه. بنده خدا رفته بود بهش گفته بود که دیشب گوشی همراهت رو بردن، چقدر قشنگ بهش جواب داده بود که فدای سرت، من این گوشی رو نمی‌خواستم و تصمیم داشتم گوشی جدیدی بگیرم. این جمله رو که گفت من فهمیدم که نمی خواست به رویش بیاورد که این رفیق ما شرمنده شود. آخه زائر امام حسین با معرفت است و مرام دارد. @Fahma_KanoonTaha
۵ باید ماندن در نجف را کوتاه می‌کردیم، به خواندن زیارت از صحن امام(ع) رضایت دادیم! سال اول به یادم آمد، هیچ تصوری از ضریح و جمعیت و... نداشتم! خود را مانند قطره در رود خروشان انداختم و با موج جمعیت پیش می‌رفتم و از کنار دیوارهای آیینه‌کاری می‌گذشتم. چیزی جز جمعیت نمی‌دیدم ناگهان احساس کردم امواج متلاطم، آرام گرفته و مثل اینکه خورشید این جمعیت طلوع کرده و همگی مانند گل آفتابگردان رو به نقطه نورانی کرده‌اند. ضریح مطهر امیرالمومنین(ع) را در قاب چشمانم مشاهده کردم! هنوز در شوک فشار جمعیت بودم که با دیدار ضریح، کام جانم شیرین شد. اشک شوق دیدار همچو ابر بهاری از دیدگانم جاری شد و از پشت پرده لرزان اشک به تماشای ضریح ایستادم. زیبایی و شکوه ضریح مطهر، مرا سر جایم میخکوب کرده بود. گویی امام به شوق دیدار آغوش گشوده و زائران همچون پرنده‌ای به سوی او پر کشیده بودند. اما ناگهان با یک موج سهمگین به گوشه‌ای پرتاب شدم و با زحمت خود را به کنج خلوت کشاندم. آرامگاه ابوالائمه(ع) کنار دو پیامبر عظیم‌الشان حضرت آدم و نوح(ع) قرارداشت. اطراف ضریح را کتیبه‌های قلمکاری شده با آیات سوره ی دهر مزین کرده بود و از شکوه وصف ناپذیر خاندان مکرم نبی خدا(ص) و ویژگی ابرار و پاداش بهشتی خبر می‌داد. چند حدیث زیبا هم در مورد امام علی(ع) با خط زیبای نستعلیق به چشم می‌خورد. گل‌های زیبای اطراف ضریح مانند پیچک مارپیچ و بالارونده راه را تا رسیدن به گل‌های بهشتی پیموده بودند و عطر و بوی دل‌انگیزی داشتند. ✍️نجمه صالحی @Fahma_KanoonTah
🏴 ما حکم اخراجی های کاروان در پیاده روی اربعین رو داشتیم از بس فضول و شوخ طبع بودیم.چهار نفر بودیم اما دنیایی از دستمون عاجز بود، توی مسیر پیاده روی به موکبی رسیدیم که باقلا تقسیم میکردن، اتفاقا یکی از بچه ها هم روی باقلا خیلی حساس بود، بچه ها همه هوس خوردن باقلا کردن، اون بنده خدا هم که رو باقلا حساسیت شدید داشت گفت: من هم باقلا میخوام، بهش گفتم: نخور، آخه مثل ماهی که زهر خورده باشه و رو آب بگیره میشی. اعتنایی به حرف ما نکرد و خورد. اولین دانه از باقلا رو که خورد دیدم چار چپه شد و افتاد رو زمین! دقیق مثل برگ‌ خزون زرد شد و افتاد. اومدیم زیر بغلش رو گرفتیم و دنبال آب لیمو، داروخونه و دکتر می گشتیم. بالاخره یه جایی رو پیدا کردیم، خدا رحم کرد و گرنه امیدی به زنده بودنش نبود. وقتی حالش خوب جا اومد، بهش گفتم: مرد حسابی تو که اینجوری می شدی چرا خوردی؟ یه استدلالی آورد که خودم خندم گرفت! گفت: بقیه خوردن ما هم خوردیم. بهش گفتم: پس خوب شد که مزه اش رو خوب چشیدی! @Fahma_KanoonTaha
🏴 صبح زود خمیر دندان و مسواکم رو برداشتم که بروم مسواک‌ بزنم یکی از همسفرهامون که خیلی آدم شوخ طبعی بود بهم گفت: میخوای چه کار کنی؟ گفتم: می‌خوام بروم مسواک‌ بزنم، بهم گفت: چیزی خوردی؟ گفتم: نه! گفت: بیچاره این صبح زودی با شکم خالی، هوا و اکسیژن خوردن هم مسواک زدن داره! دیدم همه زدن زیر خنده! جمع از خنده منفجر شد! یادش بخیر @Fahma_KanoonTaha
🏴 قرار بود با تیم مستند سازی شبکه جهانی میثاق عازم کربلا شویم برای مصاحبه با زائران کشورهای اروپایی و غربی! بچه های تیم رسانه با ایسوزو اومده بودن، شب به صرف فلافل در آبپخش مهمان ما بودن! همون شب با جمعی از بچه ها قسمت پشت ایسوزو نشستیم و حرکت کردیم به سوی مرز. ما هم بعنوان ساخت دکور و فضا سازی با این مجموعه همکاری میکردیم. استاد سیدحسین صافی از مستند سازان معروف و مرحوم استاد محمود صادقی عزیز از عکاسان مشهور نیز در این سفر همراه ما بودن. فضای روضه و بعضی وقت ها شوخی به راه بود. به مسیر پیاده روی که رسیدیم، همه از ایسوزو پیاده شدیم. یکی از دوستان بهم گفت: روی دیوارهای یکی از موکب ها حدیثی از امیرالمومنین بنویس، ما هم شروع کردیم به نوشتن. صاحب موکب بنده خدا خیلی خوشحال شده بود و درخواست کرد که سال آینده، اگر آمدیم، موکب را نقاشی و رنگ آمیزی کنیم. یادش بخیر که چه روزهای خوشی بود. @Fahma_KanoonTaha
۶ آسمان ضریح آینه باران بود و آینه‌ها از هر زاویه نور را با نور باز می‌تاباندند و یادآور می‌شدند که آنجا نوری خدایی جلوه کرده است. وقتی نگاهم به شبکه ضریح گره خورد، دست دلم را با آن گره زدم! هیچ‌گاه خاطره اولین زیارت را فراموش نمی‌کنم حلاوت آن همیشه کامم را شیرین می‌کند! تصمیم گرفتیم زودتر پا به جاده عشق بگذاریم! با ام حیدر خداحافظی کردیم و هر سه به قصد زیارت امیرالمومنین(ع) و شروع پیاده‌روی، حرکت کردیم. بعد از گذر از تفتیش‌های طولانی، بالاخره وارد حرم شدم و برای چند لحظه صحن و سرای زیبا را نگریستم. جانی تازه گرفتم. وارد رواق‌ها شدم. راه‌های منتهی به ضریح مطهر کاملا مسدود است! مجبور شدم همانجا زیارت امیرالمومنین(ع) و نماز مخصوص را بخوانم و از ابوالحسین(ع) اذن حرکت را به سوی حسین(ع) بگیرم. حرکت به سوی دانشگاه انسانیت را از وادی السلام شروع کردیم به امید رشد و تغییر! بوی عطر و گلاب و دود آتش صدای روضه‌های عربی و صدای فریاد "کِراج کِراج" راننده‌ها که مسافرها را به گاراژ می‌بردند، توجهم را چند لحظه‌ای به خود جلب کرد. بعد از گذر از وادی السلام به جاده اصلی رسیدیم. سربازی طناب به دست روی مانع‌های پلاستیکی نارنجی رنگ ایستاده بود تا مردم به وسط جاده نیایند! هر وقت طناب را پایین می‌انداخت مردم حرکت می‌کردند. هنگام بالا بودن طناب، مردم منتظر می‌ایستادند. گویی سرباز، چراغ راهنما شده بود و طناب نشان چراغ قرمز! به هنگام انتظار سرباز شعار «لبیک یا حسین» سر می‌داد و مردم شعار را تکرار می‌کردند! ✍️ نجمه صالحی ✅ ادامه دارد @Fahma_KanoonTaha
🏴 یکی از همسفرامون توی پیاده روی هنگام ظهر گرسنه میشه، یه صف طولانی رو می بینه، فکر می‌کنه غذای خوبی میدن، حدود یک ساعتی توی صف منتظر می مونه، یه دو سه نفر مونده که نوبتش بشه، تازه متوجه میشه که صف وضو بوده، نه صف غذا! @Fahma_KanoonTaha
📝 ۱ با یکی از رفقامون که در یکی از موکب های شلمچه مشغول خدمت به زائران ابی عبدالله بود هماهنگ کردیم. وقتی شلمچه رسیدیم دیدیم که مرز خیلی شلوغ هست، تصمیم گرفتیم برویم پیش دوستمون که باهاش هماهنگ کرده بودیم. خیلی گشتیم تا بالاخره موکب شون رو پیدا کردیم. اون روز چند بلا از سرمون رفع شده بود. بالاخره موکب دوستمون رو پیدا کردیم، بنده خدا وقتی حقیر و دوستان ما رو دید خیلی خوشحال شد. برامون همان شب غذا آماده کرد. وسایل خوابمان هم پهن کرد و گفت امشب همین جا استراحت کنید و ساعت ۳ صبح مرز خلوت میشه، اگه اون ساعات بروید بهتر است. ما شام رو خوردیم بعد از شام داشتیم باهم حرف می‌زدیم که ... دوستمون بهم گفت شارژر و با گوشیت رو به من بده تا گوشیت رو شارژ کنم، بهش شارژر و با گوشی دادم. چند لحظه بعد دیدم اومد کنارم، تو چشماش و صورتش شرمندگی رو می‌دیدم، بهش گفتم چی شده گفت: متاسفانه گوشی تون رو زدم توی شارژ و یک لحظه رفتم کاری انجام دادم اومدم دیدم گوشی تون رو نیست. گفتم اشکالی نداره. فدای آقا ابا عبدالله. یه کم ناراحت بودم تا اینکه یاد یه ماجرای تاریخی در کتاب مروج الذهب مسعودی افتادم. که در زمان متوکل زنی بود که می‌خواست برود زیارت اباعبدالله، وقتی آماده ی رفتن شد، مامور متوکل بهش گفت: خلیفه دستور داده هر کسی می‌خواهد برود زیارت اباعبدالله باید یه دستش رو قطع کنند. نقل شده که این زن دست چپش رو آورد جلو، بهش گفتند: خلیفه دستور داده باید دست راست رو اول قطع کنید، زن به مامور خلیفه گفت: پارسال برای زیارت ابا عبدالله دست راستم رو قطع کردن، امسال آمدم که دست چپم رو قطع کنید. واقعا به این ماجرا فکر کردم و شرمنده شدم که بخاطر یه گوشی دارم ناراحت می‌شوم در حالی که یه عده ای دست و پا دادند برای زیارت ابی عبدالله، این رو گفتم که امسال گرما رو بهونه نکنیم برای رفتن به زیارت ابا عبدالله. خاطرات اربعین ما ادامه دارد... ✍ غلامرضا اقتصادی 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
📝 ۲ از چند روز قبل از رفتن به پیاده روی کربلا، داشتیم با رفقا بررسی می‌کردیم که کدام راه رو انتخاب کنیم برای مسیر پیاده روی، یکی از بچه ها گفت: بزارید امسال یک مسیر متفاوت‌تری رو برای پیاده روی کربلا تجربه کنیم. مسیری که مد نظرش بود مسیر طریق العلما بود. مسیری که نخلستان داشت و سرسبز بود. زمان پیاده روی فرا رسید نزدیک های ساعت ۲ بعد از ظهر از مسجد کوفه به سمت مسجد سهله آمدیم و بدون توقف در مسجد سهله، پیاده روی رو شروع کردیم. توی مسیری که می‌رفتیم خیلی سرسبز و با صفا بود، تا اینکه به یک دو راهی رسیدیم، یکی از این راه‌ها می‌رفت به سمت فرات که همان طریق العلما بود. این همان راهی بود که به قول دوستان هفته ها انتظارش رو می‌کشیدیم. مسیری خوش آب و هوا، خاکی، با چشم انداز رود فرات، که موکب های ایرانی آنجا وجود نداشت و موکب های عراقی در آن مسیر انگشت شمار بودن، عراقی ها عبور از این مسیر را در شب، خطرناک و ناامن توصیف می‌کردند. نکته دیگر اینکه در زمان صدام برای پیاده روی سخت گیری می‌کردن علما از این راه پیاده به سمت کربلا می‌رفتند چون راه پر پیچ و خم بود و در میان انبوه نخلستان ها قرار داشت و محل خوبی برای استتار بود. با بچه ها این مسیر رو انتخاب کردیم، نزدیک ساعت ۱۰ شب بود که در آن مسیر قدم برداشتیم هر چه جلوتر می‌رفتیم ... ✍ غلامرضا اقتصادی 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e